🎃part26🎃

180 44 52
                                    


دیمن از روی دسته مبل تقریبا سرخورد و مثل آدمیزاد روی مبل نشست و تکه پیتزای نیم خوردش رو برانداز کرد: اینجا آشغال میپزن!
آیزاک که روی زمین نشسته بود بهش لبخند کمرنگی زد و بی حرف غذاش رو جویید.
درک: یه چند روزی مدرسه نرو لطفا!
آیزاک سرش رو بلند کرد و پرسيد: چرا؟
دیمن انگار که داره به استفن کوچک درس زندگی میده با قیافه  جدی گفت: چون نیکلاوس هنوز هم یه تهدیده!
آیزاک درنهایت صداقت گفت: ولی اونکه من رو برگردوند..
درک با صدای آرومی جواب داد: ولی هنوز یه تهدیده!
دیمن کمی بلوزش رو تکون داد: بیا یه رمز بزاریم آیزاک.. اگر دوباره روح یک خون آشام اصیل تسخیرت کرد، برای اینکه بهمون اخطاربدی.. شلوارهای تنگ بپوش.. اونوقته که می‌فهمیم داری تهدید میشی!
درک سرش رو چرخوند و به شلوار جین تنگی که آیزاک همین حالا هم پوشیده نگاه کرد.. کاری که دقیقا آیزاک داشت انجام می‌داد.. نگاه تاسف باری به دیمن انداخت و مشغول غذاش شد.
دیمن: نقشه ای داری؟
درک: آره..
دیمن سرتکون داد: خوبه.. نقشه خوبی داشته باش.. چون دیگه این همه راه رو به خاطر مشکلات گرگی رانندگی نمی‌کنم.
آیزاک باقدردانی گفت: ممنونم آقای سالواتوره.. که اومدین برای کمک!
دیمن هم لبخند نادری زد: دیمن.. نه آقای سالواتوره.. و اگر قول بدین که این آخرین خرابکاری برادران هیله.. تشکر رو قبول میکنم!
درک بدون اینکه به مرد نگاه کنه گفت: دردسر از میستیک فالز اومد سمت من!
دیمن: تو قبل از هرچیزی توی میستیک فالز بودی!
منظورش نقاشی توی غار اون شهر بود.. نقاشی تولد یک گرگ که سرنوشت زندگی گرگ ها رو تعیین می‌کنه..
درک توی فکررفت و جوابی نداد.
آیزاک: می‌تونم برم استایلز رو ببینم؟
درک و دیمن بهم نگاهی انداختن.. هنوز ماجرای دوست دختر عجیب و بدجنس پسر رو بهش نگفته بودن.
درک: نه.. بهش زنگ میزنم اون بیاد اینجا.
و انگار که یهو توانایی حرکت داشته باشه از پیتزاش دل کند و موبایل به دست از اون دوتا دور شد..
انقدر دور که تصمیم گرفت از خونه بیرون بره..
از ایوون پایین بیاد..
و کمی وسط حیاط روبروی خونه بایسته تا صداش به گوش اون دوتا موجود با شنوایی غیرطبیعی نرسه
استایلز بعد از سه بوق با صدای پایینی جواب داد: سلام
درک بدون فکر گفت: خواب بودی؟
استایلز با تعجب کمی بلندتر صحبت کرد: چی؟ نه..  بابام کنار بطری های مشروب خوابش برده.. برای همین آروم حرف میزنم.
درک متوجه معذب بودن پسر شد پس سریع سراغ اصل مطلب رفت تا زودتر هم قطع کنه.
_ حال آیزاک بهتر شده.. گفت می‌خواد بیاد تو رو ببینه.. ولی فکرکردم بهتر باشه بیشتر خونه بمونه.. برای همین بهت زنگ زدم..
استایلز که متوجه شد درک واقعا برای خودش به اون زنگ نزده، اهانی گفت: آره..  میام.
و شوخی بی حالی هم کرد: پیژامه‌ هم میارم!
درک لبخند زد: باشه.
صدای بلند ومتعجب پسر از پشت گوشی بلند شد: واقعا؟
درک مکث کرد.
یه شب که آیزاک با دوستش بگذرونه..
استایلزی که میتونه با شوخی هاش حال هرکسی رو بهتر کنه..
_ آره.
و قطع کرد.
دست هاش رو توی جیبش برد و چشم هاش رو بست.
عمق جنگل سکوت بود و دیگه از ماشین های بچه های دبیرستانی یا دانشجوها که شب رو با رانندگی و دیوانه بازی بین تاریکی و درخت ها میگذروندن، خبری نبود.
دلش می‌خواست درباره نیکلاوس و کاری که باید انجام می‌داد فکرمی‌کرد..ولی نمی‌تونست.
چون تمام افکارش با یک کلمه پرشده بود..
استایلز..
دلش می‌خواست تمام طول جنگل بیکن هیلز رو بدون توقف بدوه تا  فکرهای مربوط به اون پسر بچه، یک جایی از ذهنش بیرون بیوفته و راحتش بزاره!
ولی همه چیز داشت برعکس پیش می‌رفت.
استایلز توی راه اونجا بود و قرار بود پیژامه اش رو هم بیاره.
_ حالش چطوره؟
درک با شنیدن صدای یهویی از پشت سرش کمی جا خورد.
نیکلاوس نزدیک تر ایستاد.
درک ساده جواب داد: خوبه.
نیکلاوس سرتکون داد و چیزی نگفت.
درک خواست کمی دور بشه ولی اینکار رو نکرد.
_ تو حکاکیِ توی..
نیکلاوس با صدای آرومی حرفش رو کامل کرد: غار میستیک فالز.. آره.. دیدم.
درک: چرا اونجا؟.. من برای جنگل های غربی ام.
نیکلاوس: اولین پیشگو اونجا بوده..
درک به صحبت های پدرش فکرکرد..
نیکلاوس: بهش بگو از من نترسه.. هیچ وقت قصد آسیب بهش رو ندارم!
درک بهش نگاه کرد. حالا فقط یک مردی رو می‌دید که سعی داشت چهره غمگین خودش رو پشت صورت و نگاه سردش پنهان کنه.
_ بهش میگم.
نیکلاوس از اینکه درک اینطور جوابش رو داد کمی تعجب کرد ولی سرتکون داد.
_ چراانقدر دنبال آلفای حقیقی هستی؟
_ تو چرا اصلا دنبال آلفای حقیقی نیستی؟
درک: گرگ ها باعث مرگ پدرو مادرم شدن.. من رو به اینجا رسوندن.. دیگه نمیخوامش!
نیکلاوس: برای جنگ با دشمن هات باید به اندازه کافی قوی باشی.
درک تک خنده ی کمرنگی گوشه لبش نشوند: من دشمنی ندارم نیکلاوس!
نیکلاوس باصورت مطمئنی ابروبالاانداخت و گفت: اشتباه می‌کنی.. ما دشمن داریم.. همیشه داشتیم.. فقط اینکه چه زمانی به فکر حمله بیوفتن، سرنوشتِ جنگ رو معلوم می‌کنه!
درک نگاهش رو از مرد گرفت و به جنگل داد: فعلا که تنها دشمن من خودِ تویی.
نیکلاوس سکوت کرد.
_ و اینکه.. به اون دختر بگو از آیزاک و استایلز دور باشه.
انگارنیکلاوس می‌خواست چیزی بگه که صدای ماشینِ پرسروصدای استایلز نزدیک شد و بعد چراغ هاش از جاده باریک جنگلی توی چشم اون دو مرد زد.
استایلز کمی نزدیک به ماشین درک پارک کرد و پیاده شد.
_سلام.. غذای موردعلاقه آیزاک رو گرفتم!
درک که نمی‌دونست باید چطور رفتارکنه گفت: شام خورده!
استایلز که کمی ذوق توی صداش بود حالا بادش خالی شد
نیکلاوس: چی هست؟
استایلز همونطور که بسته غذارو بیرون می‌آورد و در رو می‌بست گفت: میگو و سیب زمینی سوخاری.
نیکلاوس به نشون فهمیدن ابرو بالا انداخت.
_ دیمن قراره بمونه؟
درک به مرد نگاه کرد: نه.
نیکلاوس سرتکون داد و همونطور درسکوت به سمت خونش برگشت.
_ آم.. آقای مایکلسون.. امیدوارم شام نخورده باشین..
و قدمی به سمتش رفت.
کلاوس به دست دراز شده پسر نگاه کرد که داشت شامی که خریده بود رو به اون می‌داد: نمی‌خورم.. ممنون.
استایلز شونه بالاانداخت: من به میگو حساسیت دارم.. لطفا قبول کنین!
و لبخند کمرنگی زد.
درک میخواست دست استایلز رو پایین بیاره ولی قبل از حرکتی نیکلاوس خنده بزرگی به پسر نشون داد و بسته غذا رو ازش گرفت: دفعه بعدی مهمون من!
استایلز سرتکون داد: آره حتما..
و وقتی نیکلاوس ازشون فاصله گرفت و دور شد، استایلز مجبور شد برگرده و به صورت درک‌نگاه کنه.
_چه بلایی سر دوستم اومده؟
درک: یکم مشکل معده داشت.
استایلز سرتکون داد و نگاهش رو از مرد دزدید.
_برای غذا ممنونم.
استایلز همونطور که سعی می‌کرد سرش رو بالا نیاره لبخند زد
_ خودت شام خورده بودی؟
استایلز که انتظار نداشت همچین چیزی بشنوه با تعجب بهش نگاه کرد: من؟.. خب..من اشتها ندارم.
درک به پف غیرمعمول زیرچشم هاش نگاه کرد: چیزی شده؟
و تکون دادن سر پسر براش قابل باورنبود ولی ادامه نداد: آیزاک داخله..
استایلز لبخند تشکری زد و داخل رفت.
درک نگاهش رو دنبالش تا خونه کشوند.. پسر خوب نبود.. مثل همیشه اش نبود و مرد دلش نمی‌خواست خودش دلیل ناراحتیش باشه.
دیمن از خونه بیرون اومد و همونطور که از پله ها به سمت درک پایین می‌رفت گفت: دوست پسر داوینا اونه؟.. اون دختر سلیقه های متفاوتی توی پسرها داره..
درک جوابش رو نداد.
_ اگر بخوای سراز حیله های نیکلاوس دربیاری باید انقدر فکر کنی که مغزت ورم کنه.. که البته بازهم به نتیجه نمیرسی!
درک: جریان شماها چیه؟
دیمن کنارش ایستاد: تماما درمورد یک دختر بود!
درک به چهره‌اش نگاه کرد.
دیمن هم اینکار رو کرد و وقتی مرد رو مستاصل ترازاین حرف ها دید گفت: نیکلاوس به چیزی که می‌خواد میرسه.. همیشه اینطوریه!
درک: من برده کسی نمی‌شم..
دیمن که از یکدنگی مرد جوون ترخوشش اومده بود نیشخند زد: پس باید باهاش بجنگی!
درک باابروهای بالارفته تکرار کرد: من خودمو درگیر جادو نمی‌کنم..
دیمن: شاید از ابر قوی بودن خوشت اومد.
درک: نه.. فکرنکنم.
دیمن: درهرصورت کلاوس دوباره میاد سراغت.. شاید دیگه سراغ برادر کوچولوت نره.. ولی ممکنه سراغ اون پسره بره.. دوست پسر داوینا!
_دوست پسرش نیست..
دیمن با خباثت بهش نگاه کرد: باشه فهمیدم.. ممکنه سراغ اون پسره بره.. دوست پسرت!
ابروش رو بالا برد و پرسید: بهتر شد؟
درک چشمی چرخوند و با جدیت گفت: کی میری؟
دیمن خندید: همین الان.
درک سرتکون داد: ممنون.
دیمن همونطور کل به سمت ماشینش می‌رفت گفت: بهم مدیونی درک.. یادت نره.
و درک‌انقدر ایستاد تا ماشین دیمن حتی از توی جنگل خارج شد و بعد داخل رفت.. جایی که تونست پسرها رو ببینه که‌توی اتاق ایزاک‌روی تخت جوری لم دادن انگار جزوی ازش شدن.
استایلز: سروصدامون زیاد بود؟
درک ازبیرون صدای خنده و دادهاشون رو شنیده بودولی گفت: چیزی نشنیدم.
آیزاک بهش لبخند زد: قراره فردا استایلز برامون صبحانه مخصوص مامانش رو بپزه.
درک به پسری که تاقبل اون داشت بدون توقف حرف میزد و حالا ساکت شده بود نگاه کرد.
استایلز سعی می‌کرد مرتب و صاف بشینه و پیژامه‌ بالارفتش رو زیر ملافه قایم کنه.
درک: چیزی خواستین بهم بگین.
استایلز به آرومی ‌گفت: ممنون.. سعی می‌کنیم زودتر‌بخوابیم که مزاحمت نشیم.
و دو برادر رو ازاین همه ملاحظه متعجب کرد.
درک: مشکلی نیست.. شب بخير.
آیزاک بعد از بیرون رفتن برادرش، پرسید: با درک دعوا کردین؟
استایلز: نه نه.. چطور؟
_آخه.. نمیدونم.. یه جوری هستین..
استایلز کمی هول شده گفت: نه.. چجوری مثلا؟
_خیلی معذبی.. تومعمولا معذب نمیشی.
و خندید.
استایلز هم خندید.
حقیقت این بود که بعد از اون بوسه همه چیز معذب کننده بود..
هنوز هم فکر می‌کرد شاید اون بوسه توی رویاش بوده چون اینکه درک هیل استایلز رو ببوسه.. محال ترین اتفاق ممکنه!
_من خوبم.
و سعی کرد جدی ترین و بیخیال ترین قیافه ممکن رو به خودش بگیره: معذب نیستم!
ولی وقتی صبح زود بعداز بدترین خوابی که داشت از تخت دل کند و بیرون رفت، با صاحب خونه مواجه شد.
اون هم در حالت غیر عادی..
درک روی مبل خوابیده بود و تیشرتش رو درآورده بود..کاری که طبق عادت می‌کرد.. ولی اون پسر بیچاره که خبرنداشت و با دیدن بدن مرد تقریبا از روی پله ها سر خورد و روی زمین پرت شد.
درک با صدای افتادن، چشم هاش رو بازکرد و نشست.
_ چی شد؟
استایلز  ایستاد و با لکنت گفت: ه..هیچی. سرخوردم.
درک از سرتا پای پسر رو برانداز کرد: چیزیت شد؟
استایلز: نه..
درک نفسش رو بیرون داد.
استایلز با قدم های آروم به سمت آشپزخونه رفت: می‌تونم..؟!
و با اشاره دست به سمت یخچال اجازه خواست..
درک: البته..
و تیشرتش رو دست گرفت.
استایلز به خطوط روی بازوهای مرد نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد.
درک که متوجه نگاه پسر نشده بود، لباسش رو از سرش رد کرد و کامل پوشید: چرا انقدر زود بیدار شدی؟
استایلز مجبور شد برای اینکه صداش دربیاد گلوش رو صاف کنه و بعد جواب بده: خوابم نبرد.
درک بدون مکث پرسید: دلیلش منم؟
چشم های استایلز گرد شد و درک تقریبا پسر رو لال کرد..
درک به وضع پسر کوچیکتر نیشخند زد و ایستاد: درست میگم؟
استایلز سریع سرتکون داد: معلومه که نه!
درک خندید و به سمت استایلز رفت: پس چرا انقدر معذبی؟
استایلز که داشت به این کلمه آلرژی پیدا می کرد به مرد مقابلش توپید: من معذب نیستم.. باشه؟
درک از صدای بلند پسر خودش رو جمع وجور کرد.. ابرو بالا انداخت و تسلیم شد: باشه.. تو معذب نیستی.. باشه!
استایلز کوتاه نیومد و همونطور جدی پرسید: حالا می‌تونم برم صبحانه درست کنم!؟
درک سرتکون داد: البته..
و وقتی پسر بهش پشت کرد گفت: کمک می‌خوای؟
استایلز بی حواس حرف دلش رو زد: که بیای و معذبم کنی؟ نه ممنون!
درک اینبار هم نتونست جلوی خندش رو بگیره و صدای خندش به گوش پسر رسید.
شاکی بهش نگاه انداخت و دریخچال رو کشید و باز کرد. سوسیس هارو روی اپن گذاشت: نیکلاوس مایکلسون و تو.. چه ارتباطی باهم دارین؟
درک هم نزدیک ایستاد: چطور؟
استایلز بهش نگاه کرد: اون بعداز تو مهاجر جدید شهره.. اون هم خیلی طرفدار پیداکرده..
درک به دست های سردرگم پسر کمک کرد.. چاقو رو برداشت و به دستش داد: طرفدار پیدا کرده؟
استایلز که اصطلاحات آلیسون رو به کار برده بود سرتکون داد
_ من هم طرفدار پیدا کرد بودم؟
استایلز بهش نگاه کرد: زیاد.. تمام ساعت کلاس ریاضی ازدخترها درباره تو شنیدم!
درک لبخند زد: خب؟
_خب چی؟
_نظر تو چی بود؟
درک تونست صدای تپش تند پسرک رو بشنوه ولی بیخیال نشد..
کمی‌روی اپن خم شد و با تفریح به پسر نگاه کرد: نظر تو درباره من چی بود استایلز؟!
استایلز کمی تخته رو جابه جا کرد: خب..
و دهنش رو چند بار باز و بسته کرد ولی صدایی ازش شنیده نشد
درک با لبخند شروری سرتکون داد: خب؟
استایلز که متوجه قصد و شیطنت مرد شد اخم کرد: بس کن!
_ من که چیزی نگفتم..
_ دارم میبینی داری چیکارمیکنی!
_چیکارمیکنم؟
استایلز چاقوش رو کنارگذاشت: داری منو دست میندازی!
درک‌اینبارلبخند نزد. واقعا داشت اینکار رو میکرد؟ یا واقعا می‌خواست بدونه نظر استایلز راجبش چی بود وقتی توی فروشگاه جلوی پاش نقش زمین شد؟!
_ از من میترسیدی!
استایلز به چشم های مرد نگاه کرد..
آره. نگاه خیره درک واقعا ترسناک بود ولی حالا که داشت انقدر نزدیک بهش نگاه می‌کرد حس دیگه ای جز ترس داشت..
_ صبح بخیر!
درک راست ایستاد و سر چرخوند تا به برادرش نگاه کنه.
_ چقدر زود بیدار شدی؟
استایلز هم چاقو رو محکم تر بین انگشت هاش گرفت: همینجوری!
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
درک در پشت خونه رو باز کرد و به سمت انبار تقریبا متروکه رفت تا چند تا آچار مخصوص برداره..
چند قدمیِ انبار، توی سرش صدای زنگ پیچید و انگار از گوشش خارج شد. ایستاد و به صدای وحشت زده جنگل گوش داد.. این اتفاق غیرمعمول بود و وقتی درک برای اولین بار صدای جغد رو از ناکجا آباد شنید مطمئن شد چیز خوبی نیست..
به سمت خونه کلاوس نگاه کرد و درکمال تعجب کلاوس هم بیرون ایستاده بود و بیرون از محوطه خونش به داخل جنگل نگاه میکرد
صدای کلاوس خطاب بهش به گوشش خورد: توهم شنیدی؟
درک به چشم های مرد از فاصله دور نگاه کرد: حسش کردم
کلاوس با لحن مطمئنی تایید کرد: پیشگو!
و جفتشون با سرعت بسیار بالایی به سمت عمق جنگل حرکت کردن جایی که پیشگو زندگی می‌کرد
و جفتشون درست میگفتن
جایی نزدیک به خونه جاناتان سگش روی زمین افتاده بود و نفس نمی‌کشید.. با چشم های بیش ازاندازه باز، خشک شده بود.
نیکلاوس: ممکنه کسی این اطراف باشه..
درک سری چرخوند و بعد صدا زد: جاناتان؟
نیکلاوس به سکوت گوش داد و بعد قدمی به سمت خونه برداشت
درک هم کمی نزدیکتر شد.
نیکلاوس بدون نگاه به داخل خونه گفت: بوی خون نمیاد..
درک: نه.. ولی..
پشت سرهم وارد خونه شدن و درلحظه اول میدونستن باید به کجا نگاه کنن.
سرشون رو بالا بردن و به وحشیانه ترین صحنه قتل ممکن نگاه کردن..
جاناتان به سقف به میخ کشیده شده بود..
بدون قطره ای خونریزی..
خشک شده بود..
درک نفس سنگینی کشید ولی چشم از چهره مرد بیچاره برنداشت
نیکلاوس با لحن پیروزی گفت: دشمنات خیلی زودتراز چیزی که فکرمیکردم بهت رسیدن.
درک پلک زد ولی بازهم سرشو رو پایین نیاورد.
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
درک برای بار اخر بیل رو پراز خاک کرد و روی قبر ریخت
یا حداقل جایی که قبر جاناتان حساب میشد
مجبور بودم بدون سروصدا اون رو دفن کنن چون اون نوع مرگ فقط اوضاع رو پیچیده تر‌میکرد مخصوصا برای درک.. درکی که چندین بار به خونه جاناتان رفته بود و همه حواس ها به سمت اون جلب میشد
نیکلاوس از بین درخت ها نزدیک شد: هیچ خبری نیست.. نه بوی خون اشامی نه گرگینه.. رد پا هم پیدا نکردم
درک: اون پیشگوی یک قبیله بوده کسی جرعت کشتنش رو نداره
نیکلاوس: یک قبیله از هم پاشیده
درک به اطراف نگاه کرد: حالت بدنش..
و سکوت کرد
نیکلاوس منتظر بهش نگاه کرد
_ باید بفهمم کی این بلارو سرش اورده
نیکلاوس: چه فرقی داره برات؟ تو که هم قبیله‌ش نیستی
درک میدونست که میتونه خیلی راحت ازاونجا بره وبه ادامه زندگیش برسه ولی.. میخواست اینکارو انجام بده
چون جاناتان دوست پدرش بود
بهش کمک کرده بود
از قبیبه ای بود که اون توش بدنیا اومده بود
و از همه مهمتر اگر هیچکاری نمیکرد ممکن بود نفر بعدی خودش یا ایزاک  باشه
_دشمنم رو پیدا میکنم
نیکلاوس که برق خشم رو توی چشم های پسر دید لبخند کمی‌زد
درک هیل میخواست وارد این بازی بشه
و این بزرگترین چیزی بود که نیکلاوس میخواست

◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
سلااام
بعد از مدت هااا:)

نیکلاوس مشکوک نمیزنه؟!

امیدوارم خوشتون بیاد..

ANCHORDär berättelser lever. Upptäck nu