🎃part16🎃

151 45 16
                                    

نیم ساعت بعد از رفتن تقریبا حماسی دیمن سالواتوره آیزاک و استایلز از روی چوب‌های سرد ایوون به مبل راحت داخل خونه منتقل شدن و تمام اون نیم ساعت، قدم زدن‌های درک، دور خونه رو تماشا کردن.
استایلزبالاخره به حرف اومد: ازش بپرس.
آیزاک: خودت چرا نمی‌پرسی؟
استایلز بدیهی‌ترین چیز ممکن رو بهش توضیح داد: چون می‌گیره منو مثل خمیر له می‌کنه!..
آیزاک صاف نشست و نگاهش رو به اطراف داد: اخم‌هاش رو نمی‌بینی؟ منم جرعت ندارم!
درک ناگهان ایستاد و دوپسر  با صدای کشیده شدن کفش هاش به کف زمین به سمتش برگشتن.
_ من دارم همه چیز رو می‌شنوم.
استایلز جمله‌ش رو سریع گفت: حتی قسمت خمیر رو؟
درک حتی بهش نگاه هم نکرد. واقعا استایلز استلینسکی بیش از حد توانش بود.
_ سالواتوره‌ای توی شهر زندگی نمی‌کنه.. مشکلی ایجاد..
درک: نه..
آیزاک: من که ازش خوشم اومد.. خیلی باحال بنظرمیومد.
استایلز‌دهن باز کرد تا تاییدو از کت چرمش تعریف کنه که موبایل توی جیبش لرزید.
_ بله مربی؟
وحدود ۱۰ثانیه با قیافه عجیب وغیرعادی توی سکوت به حرف‌های مربی گوش داد و چیزی نگفت.
و بعد ناگهان منفجر شد. تماس رو بدون هیچ حرفی قطع کرد و داد بلندی کشید که آیزاک رو از جاپروند.
_ من توی تیمم.. من قراره توی تیم بازی کنم!
آیزاک ناباور خندید و ضربه‌ای به شونه دوستش زد: عاليه.. خیلی خوبه استایلز.
استایلز بهش نگاه کرد و بدون مکث روش پرید و بغلش کرد.
درک به دوپسر بچه روبروش چشم غره رفت و دقیقه‌ای بعد جفتشون رو ازخونه بیرون انداخت. استلینسکی برادرش رو از راه بدرکرده بود وگرنه آیزاک آدمی نبود که مثل دیوونه‌ها بخنده و سروصدا راه بندازه و آرامش خونه هیل رو بهم بزنه.
بیرون از خونه استایلز داشت درباره ضربه‌هایی که قرار بود بزنه و گل بشه رویا پردازی می‌کرد و همه‌شون رو برای آیزاک تصویر سازی کرد که باعث شد دوستش از خنده روده بر بشه و البته که روز درک با شنیدن خنده‌های برادر کوچولوش بهتر شده بود.
نزدیک ترین جا روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. به حرف‌های دیمن فکرکرد. چیزهایی که سالواتوره از  نیکلاوس و اصیل‌ها تعریف کرد. از خانواده اصیل‌ها. از کارهایی که ازشون برمیاد و براومده. از خون‌هایی که ریختن و حتی یک خط هم خراش برنداشتن. دیمن از برادرش گفت.. خون آشامی که بیشتراز ده روز پیش توسط کلاوس گاز گرفته شده و داره میمیره. مرگش به خاطر طلسم‌های جادوگری عقب افتاده ولی گاز یک گرگینه‌ بالاخره کارخودش رو میکنه!

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

دختر موهاش رو به عقب پرت کرد و با لبخند پررنگی روی مرد نشسته روی مبل خم شد: بوی گرگ میدی!
دیمن لبخند کجی زد و خیره به نبض تپنده گردن دختر جواب داد: اتفاقا یکی از وحشی‌هاشون رو دیدم.. خیلی وحشی!
_پیشنهادت رو قبول کرد؟
دیمن دندون.هاش رو بیرون آورد: فکرنمی‌کنم.. باید برم دنبال یکی دیگه..
دختر جلوتر رفت و گردنش رو به سمت نیش‌های بیرون زده مرد کشوند ولی قبل از هر برخوردی..
_ مزاحم ناهارت شدم نه؟
دیمن عقب کشید و به درک که وسط اتاق دقیقا پشت دختر ایستاده بود نگاه کرد.
_برو بیرون. توی اتاقت منتظرم باش..
و چند لحظه برای گفتن اسمش مکث کرد: اسمت رو یادم نیست.. شایدم اصلا نپرسیدم..
درک سرش رو به سمت دیگه‌ای چرخوند تا رفتن دختر رو نبینه چون همه چیز توی اتاق ناجور به نظرمی‌رسید..
بوی بد، نور کم، مچ خونی دختر و شیشه‌های مشروب..
دیمن دست‌هاش رو اطرافش باز کرد: خوش اومدی هیل!
_می‌خوام با جادوگرتون صحبت کنم.
دیمن مسخره کرد: می‌خوای ازش طلسم جذب زن‌ها بگیری؟
درک که متوجه نشده بود گیج پرسید: چی؟
دیمن چشمی چرخوند و به مبل تک نفره کناری اشاره زد: بیا بشین درک..
درک بدون اینکه تکون بخوره توصیح داد: یه طلسمی وجود داره که گرگینه‌ها توی چرخش ماه حبس می‌شن.. اگر این جادوگرتون واقعا جادوگر باشه باید این طلسم رو بدونه.
دیمن مکث کرد: ولی.. کلاوس گرگینه نیست.
درک روی مبل نشست: هست.. نیکلاوس یه گرگینه متولد شده و بعد تبدیل به خون آشام شده.. برتری گرگ به خون آشام..!
دیمن که انگار به نژاد خون آشامیش توهین شده اخم کرد: خون آشام‌ها همیشه قوی تراز گرگینه‌ها بودن!
درک شونه بالااندخت: گاز ما شما رو می‌کشه.
دیمن زیر لب "عوضی" زمزمه کرد و سعی کرد صاف تر بشینه‌: کلاوس یه دورگه‌ست.. نقشه‌ت قرارنیست جواب بده.
درک حرف اخرش رو زد: همه چیز به جادوگره بستگی داره.. بیارش اینجا.
دیمن سرتکون داد: آره.. فقط یه مشکلی هست.. یه دختر نوجوون دبیرستانی یکدندست.. یکم سروکله زدن باهاش سخته!
ابروهای درک با تعجب بالارفت: یه دبیرستانی، جادوگره؟
دیمن پوزخند زد: تو وقتی بدنیا اومدی یه گرگ بودی. توی میستیک فالز ما همه چیز رو به جوون‌ها می‌سپاریم..
درک کلافه نگاهی به اطراف انداخت: مدتی هست که دورم فقط دبیرستانی می‌بینم..
و سعی کرد استایلز و حتی برادر کمی آزاردهنده‌ش رو از ذهنش بیرون کنه
_ بنت طلسم رو اجرا می‌کنه..  تو خون اون رو بدست میاری ومن به شرط اینکه طلسم باطل می‌شه ازاینجا بیرونش می‌کنم.
دیمن سرتکون داد. خم شد و لیوان ویسکی رو از روی دسته مبل برداشت: چرا باید انقدر دردسر بکشیم؟ دورگه‌ی مرده.. حلِ تمام مشکلات!
درک سریع مخالفت کرد: نه.. من توی هیچ کشت وکشتاری نیستم..
دیمن به محتویات لیوانش نگاه کرد: بهت قول می‌دم.. بعدا ازاین کشت و کشتار استقبال می‌کنی.
درک: نیکلاوس هیچ وقت سعی نکرده من رو بکشه..
دیمن به جلو خم شد: ولی درباره ما سعی کرده.
درک بدون مکثی واضح گفت: برام مهم نیست.. برادرت رو هم اون گاز نگرفته پس برای انتقام اینجا نیستی.
دیمن پوزخند زد: فکرمی‌کنی بعداز کاری که می‌خوایم بکنیم راحتمون میزاره؟
درک کلاوس رو نمی‌شناخت ولی حدس می‌زد تاچه حد می‌تونه کینه‌ای باشه اما‌همچنان سعی کرد خونسرد باشه:من جایی می‌مونم که اون ازش بیرون شده.. برای من دیگه تهدیدی نیست.
دیمن باحرص گفت: پس چرا باید جادوگر ما بهت کمک کنه؟
درک هم مثل خودش غرید: چون تو توی شهر منی.. پس یعنی بدون کمک من نمی‌تونستی کاری بکنی.
دیمن عقب نشینی کردو ابرو بالاانداخت، لیوانش رو تکون داد: اگر نیکلاوس بفهمه براش نقشه‌ای چیدیم، همه کسایی که می‌شناسیم رو به تیکه‌های غیرمساوی تقسیم می‌کنه. اینو می‌دونی دیگه نه؟
درک می‌دونست.. ولی این رو بهترمی‌دونست که نمی‌خواد کسی رو بکشه..
دیمن ادامه داد: برادرت.. دوست پسرت..
درک باهمون اخم کمرنگ حرفش رو قطع کرد: چی؟
دیمن واضح ترین چیز رو توضیح داد: پسر شهردار!
_کلانتر !
دیمن از جواب سریعش خندش گرفت: پس می‌دونی کیو می‌گم!
_ دوست آیزاک..  فقط همین.
دیمن از ته مونده لیوانش نوشید و بی تفاوت سرتکون داد: پس حواس خون آشام‌ها قوی تراز گرگینه‌هاست.. حالا هرچی.. من هنوزم به کشتن رای می‌دم ولی.. باشه. جادوگر رو میارم به بیکن هیلز.
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
آیزاک: یه جادوگر  قدرتمند قراره بیاد اینجا تا نیکلاوس رو طلسم کنه و این یاروی جدید، دیمن می‌خواد از خونش استفاده کنه تا برادرش رو ازمرگ به خاطر گاز گرگینه نجات بده و بعد تو با نیکلاوس معامله می‌کنی که از شهر بره..
درک سرتکون داد و حرف‌های برادرش رو تایید کرد.
آیزاک همچنان باهمون صورت گیج پرسید: چه جور طلسمی؟
درک با نفس عمیقی شروع کرد: جاناتان بهم گفت. با این طلسم گرگ فقط توی ماه نو می‌تونه تبدیل بشه و غیر اون قدرتش رو به طبیعت می‌ده. پس نیکلاوس رو بدون هیچ قدرتی روبروی خودمون داریم!
آیزاک: نه، اون موقع یه خون آشام فوق عصبانی روبروی خودمون داریم!
درک با لحن آرومی بهش اطمینان داد: از پسش برمیام.. اون یارو خون آشامه هم هست!
آیزاک به برادر خونسردش که روی تخت لم داده نگاه کرد.. نمی‌دونست چرا نمی‌تونه مثل اون‌ها باشه.. پدرش و دختر‌ها و درک خیلی خونسرد بودن و به هیچ چیزی اونقدر که باید اهمیت نمی‌دادن ولی خودش.. حدس می‌زد که به مادرش رفته. بالاخره که باید توی اون خونه یکی یه راه حلی برای مشکلات پیدامی‌کرد به جای اینکه شوخی کنه و جلوی تلویزیون روی مبل لم بده.
_ باید یه نقشه دومی داشته باشی!
درک بی حوصله سرتکون داد: دارم.. خودم نقشه دومم!
آیزاک پقی زیر خنده زد: این اصطلاحیه که بابا همیشه می‌گفت.
درک هم لبخند زد: مامان همیشه عصبانی می‌شد..
آیزاک که یهویی چیزی توی ذهنش اومده بود ذوق زده پرسید: یعنی من شبیه مامانم؟
قلب درک کمی فشرده شد. یاد زمانی افتاد که توی خونه از آیزاک حرف نمی‌زدن که تالیا دلتنگ پسر کوچیکش نشه.
درک کمی خودش رو روی بالش‌ها بالا کشید: تو شبیه ترینی بهش.. اما بابا می‌گفت اخلاق‌های کورا به مامان بیشتر نزدیکه.. منم بین اون همه آدم بزرگ و نظراتشون می‌خواستم شبیه هیچ کسی نباشم!
ایزاک به جمله یهویی و عجیب برادرش خندید و باتعجب پرسید: ولی چرا؟
درک قیافه گرفت: چون اینجوری خیلی خاص تره.. کی دلش میخواد شبیه لارا یه شیطان خبیث باشه یا شبیه بابا که گوشت خرگوش سفید مورد علاقش بود!
به شوخی قیافش رو توی هم برد: اه از گوشت خرگوش متنفرم!
آیزاک که صورتش از خنده درد گرفته بود اینبار سوال جدی‌تری پرسید: اگر صدمه ببینی چی؟
درک هم به ناگهان جدی شد: اتفاق بدی نمیوفته.. بنت‌ها جادوگر های قوی‌ان.
_ کِی قراره بیان؟
درک تیشرتش رو توی تنش مرتب کرد: نمی‌دونم ولی دیمن دیروز  برگشت که بیارتش..
موبایلش توی جیب شلوارش لرزید. خودش رو کمی کشید تا گوشی رو بیرون بیاره، پاش به پهلوی آیزاک که روی تخت نشسته بود خورد و کمی به عقب پرتش کرد.
به قیافه وارفته آیزاک خندید و همزمان تماس رو وصل کرد: چیه استایلز؟
صدایِ مثل همیشه پرهیجان استایلز توی گوشی پیچید: داری به چی می‌خندی؟
درک لبخندش رو جمع کرد: دارم به "به تو مربوط نیست" می‌خندم!
استایلز که توی رختکن مدرسه بود لبخند زد. وقت تلف نکرد و مستقیم حرفش رو زد : امشب مسابقست.. مربی الان گفت حسابی گرم کنم. پس احتمالا منم چنددقیقه‌ای بازی کنم.. میای؟
درک:بهت گفته بودم..
استایلز به کمد آهنی خودش تکیه داد: آره گفتی که نمی‌تونم.. ولی میخوام انجامش بدم.. میای؟
درک کمی مکث کرد.. نه می‌تونست نه می‌خواست که بره. مطمئن بود که امشب قراره یه بلایی سر پسر بیاد یا احتمالا فلج بشه. می‌دونست نوجوون‌ها توی این بازی برای برنده شدن و خودنمایی جلوی دخترهای مدرسه چقدر می‌تونن وحشی بشن.
_ نه!
آیزاک که می‌دونست استایلز ناراحت شده رو به تلفن بلند گفت: من میام استایلز.. ساعتش رو بهم بگو.
استایلز با صدای دوستش لبخند زد و گفت: بهش بگو میام دنبالش.. ساعت ۷مسابقه شروع می‌شه.. فقط گفتم شاید بخوای بدونی..
درک تنها باگفتن "نمی‌خواستم" قطع کرد و به اخم آیزاک چشم غره رفت.
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
دیمن: قضیه ازاین قراره.. تو با نیکلاوس قرارمی‌زاری که ببینیش.. دقیقا همونجایی که گفتی.. که خیلی نزدیک به خونش نباشه.
لبخند خبیثی زد: و البته که برای شکار دورگه خلوت باشه.. وبعد بانی ما وارد می‌شه و کارای جادوگری‌ش رو شروع می‌کنه.. فقط تو باید قبلش چند قطره از خونت رو به جادوگر بدی تا بتونه از قدرتت برای طلسم استفاده کنه.
درک که بااین چیزها ابدا آشنا نبود بدون حرف سرتکون داد و سعی کرد قیافش رو کمتر گیج نشون بده.
بانی که تاالان چیزی نگفته بود سعی کرد درک رو بهتر توجیه کنه: فقط کافیه توی لحظه اول کلاوس متوجه حضور انرژی من نشه.. اگر بهش مشت بزنی که عالی می‌شه.. خب حالا..
خنجری از روی میز کوچیک روبروش برداشت و  به سمت درک گرفت: فقط چند قطره کافیه.. برای اتصال..
درک تنها به تیزی چاقو نگاه کرد و تکون نخورد.
دیمن متوجه بی اعتمادی مرد شد. از روی تختش بلند شد و به سمت اون دوتا که روی مبل اتاق هتل نشسته بودن رفت. کنار میز ایستاد، خنجر رو از بانی گرفت و در یک لحظه روی دستش کشید و با مشت کردن، قطره‌های خون روی میز عسلی کوچیک ریخت و به درک چشم غره رفت.
درک اما بی توجه نفسش رو بیرون داد ولی چاقو رو ازش نگرفت. با نگاهی به بانی ناخن انگشت اشاره‌ش رو در لحظه بیرون آورد و خراش عمیقی روی ساعد دستش کشید تا خونش روی میز بریزه.
دیمن تک خنده‌ای کرد و همونطور که به سمت در می‌رفت تیکه انداخت: خودنما!
بانی لبخند زد: باید تمرکز کنم.. برید بیرون.
درک که از این رک بودن دختر تعجب کرده بود بدون حرف ایستاد.
دیمن جلوی در ایستاد و بهش گفت: بهت گفته بودم..!
بانی سرتکون داد: برو بیرون دیمن.. ممنون درک.
درک لبخند کمی زد و سرتکون داد و سریع از اتاق بیرون رفت.
دیمن هم بیرون اومد و در اتاق رو بست.
درک به سمت آسانسور قدم برداشت.
دیمن: درک..
درک ایستاد و به سمتش برگشت.
_ اگر مجبور بشیم.. اگر نقشه..
درک با مطمعن ترین لحن ممکن حرفش رو قطع کرد: نقشه درست پیش می‌ره.. درغیراون صورت فقط خودتی و خودت دیمن..
و بیخیال آسانسور شد و از پله ها پایین رفت.
دیمن اما توی راهرو ایستاد. درک اون رو یاد برادرش مینداخت و کمی الینا. براش عصبی کننده بود اینکه چطور انقدر بدشانسه که گیر آدم های مشابه و  اعصاب خرد کن میوفته.
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
درک بعداز چند دقیقه پیاده روی به سمت عمق جنگل اصلی شهر ایستاد و به اطرافش نگاه کرد.
نیکلاوس: دیرکردی!
ودرک بعداز چرخیدن دقیقا با کلاوس روبرو شد.
درک: چون با سرعت عادی راه می‌رم!
نیکلاوس لبخندزد: آره.. تو از چیزی که برای خودته استفاده نمی‌کنی..
درک چشمی چرخوند: برای چیز دیگه ای اینجام.
نیکلاوس نزاشت ادامه بده: بهتره فقط موافقت کنی چون در غیر اینصورت وقتمو حروم خودت کردی.
درک با نگاه نامحسوسی به پشت سر مردِ روبروش به سادگی گفت: نه حروم نشده!..
پنجه‌ی دست راستش رو بالا آورد و با سرعت زیادی به  صورت دورگه چنگ زد.
نیکلاوس که برای چندمین بار توسط سرعت فوق العاده عجیب درک غافلگیر شده بود قدمی عقب رفت و چند قطره خونی که روی زمین چکید رو تماشا کرد. تصمیمش رو گرفت. دیگه صبرکردن و شانس دادن به هیل فایده‌ای نداشت. همینجا سرش رو از تنش جدا می‌کرد و برای همیشه آلفای حقیقی از روی زمین محو می‌شد.
سرش رو بلند کرد به چشم‌های درک، با عصبانیت زل زد و خواست حرکتی بکنه ولی قبل از هرفکری...
سرش تیر کشید و زمزمه‌های تقریبا آشنایی توی گوشش زنگ زد.
به عقب برگشت و جادوگر مزاحم همیشگی رو دید.
زیر لب غرید: بنت..
تمام بدنش وارد فشار عجیبی شد که ناخواسته از درد کمی خم شد.
درک، به بانی بنت که با دست‌های جلو اومده کلمه‌های عجیبی رو تکرار می‌کرد و قدم به قدم نزدیک می‌شد نگاه کرد.
حالا منظور دختر رو از اتصال می‌فهمید. باهرکلمه و جمله بانی انگار چیزی تمام وجودش رو مکش می‌کرد و کاملا متوجه می‌شد که انرژیش داره کمتر می‌شه.
دیمن رو نمی‌دید و حدس زد منتظر یه موقعیته تا بیاد و خون کلاوس رو بگیره.
نیکلاوس: تو.. تقاص خیانت کردن به من رو پس میدی..
دادی از درد کشید و روی زانو افتاد.
درک قدمی عقب رفت. بین درخت‌های اطراف توی گرگ و میش هوا نگاهی انداخت و به بادی که مطمعن بود بخاطر جادوی بانی داره میوزه گوش داد اما صدای شکستن استخوان‌های نیکلاوس حتی بلندتر از صدای باد بود. داشت تبدیل می‌شد..
چندلحظه بعد دورگه سرش رو بالا گرفت و نعره بلندی کشید.. نیمه هوشیار روی زمین افتاد.
و بعد بانی دست‌هاش رو پایین آوردو ساکت شد.
درک مثل بچه‌ها پرسید: تموم شد؟
بانی سرتکون داد و به کلاوسی که روی زمین افتاده بود و دست وپاهاش به شکل عجیب غریبی خم شده بودن نگاه کرد: بقیش با خودتون.. دیمن بیا بیرون!
دیمن شادوشنگول از ناکجاآباد نزدیک شد و خنده بلندی کرد: توی این یک سال هرشب خواب این لحظه رو می‌دیدم.. نگاهش کن.. رقت انگیز به نظرمی‌رسی نیکلاوس مایکلسون!
و خم شد و توی صورت کلاوس که نیمه باز بود نیشخند زد.
درک هم کنارش ایستاد و بدون حتی نگاه کردن به وضعیت مرد گفت: از بیکن هیلز میری..زنده موندنت رو مدیون منی نیکلاوس.. اینجارو ترک می‌کنی تا بتونی دوباره دورگه باشی..
کمی خم شد و آخرین تهدیدش رو هم به زبون آورد: وگرنه خودم سرتو جدا می‌کنم.
و صاف ایستادو برگشت تا هرچه زودتر ازاون منطقه بزنه بیرون..
دیمن اما از پشت سر بلندگفت: خیلی زود مهمونی رو ترک نمیکنی هیل؟
درک اما بدون اینکه بایسته فقط گفت: دیرم شده..
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
بچه رو غریب گیر آوردن زدن خردش کردن..
بله منظورم از بچه دورگه خودمونه😬

امیدوارم خوشتون بیاد

ANCHORWhere stories live. Discover now