🎃part23🎃

152 42 24
                                    


درک وسط خونه ایستاد و دست هاش رو کمی بالا آورد و بعد کنار بدنش رها کرد و منتظر به استایلز نگاه کرد.
استایلز با امیدواری شروع کرد: وقتی گفتم عوضی منظورم این نبود که عوضی.. یعنی.. منظورم عوضی نبود!
درک چیزی نگفت و تصمیم گرفت فقط گوش بده.
_ ما با هم خوب بودیم.. همه چیز عالی بود. فکراینکه من همه چیز رو خراب کرده باشم اذیتم می‌کنه.
_توچیزی رو خراب نکردی.
استایلز به قیافه پسر اشاره کرد: پس این چه رفتاریه؟
درک برای چند لحظه‌ی کلافه کننده، نگاهش رو از پسر گرفت: تو به موقع بهم یه چیزی رو  یادآوری کردی.. که همه این‌ها.. زیاده روی بود..
بعد ازمکثی گفت: من و تو.. زیاده روی بودیم. من حتی نباید نزدیک تو باشم استایلز.
استایلز حرفش رو قطع کرد: حرف بابام برام مهم نیست.
درک با قاطعیت گفت: ولی برای من مهمه. نمی‌خوام به خاطر تو توی دردسر بیوفتم.
تمام کلمات رو با بی رحمی می‌گفت و استایلز براش مهم نبود. فقط می‌خواست پسر ازاونجا بره.
استایلز باشگفتی و عصبی گفت: خدای من!.. اصلا احساسات دیگران برات مهم نیستن؟!.. نه؟
درک پوزخند زد: احساسات؟
استایلز قدمی بهش نزدیک شد: آره..
درک دستش رو بین موهاش فرو برد: تا همینجا هم کلی خودمو توی دردسر انداختم که به پسر کلانتر نزدیک شدم.. مثل اینکه یادت رفته من کیم؟
استایلز با حرص گفت: ما قبلا دربارش حرف زدیم درک..
درک  دستش رو با عصبانیت توی هوا بلند کرد و داد زد: ولی چیزی رو تغییر نداد نه؟.. کلانتر بهم هشدار داده که بهت نزدیک نشم.. می‌بینی؟ حرف های تو هم قرار نیست چیزی رو حل کنه!
استایلز: تو جون منو نجات دادی.. دوبار. تو برای من خطرناک نیستی!
درک خواست حرفی بزنه که استایلز ادامه داد: بیا همه چیز رو مثل قبل کنیم.
و بعد یک قدمی مرد ایستاد: بیا زیاده روی کنیم.. بقیه چه اهمیتی دارن؟!
درک باصدای خسته ای جواب داد: تو نمی‌فهمی!
استایلز نیشخند زد و نزدیک تر شد: خب من درک هیل نیستم که همه چیز رو بفهمم!
درک تمام سعیش رو کرد تا خندش نگیره ولی درنهایت لبخندش لو رفت. نگاهش رو از پسر گرفت و سرش رو بالا برد تا بیشترازاین پسر رو پر رو نکنه..
_ دارم لبخندت رو می‌بینم درک!
_ خب که چی؟!
درک به حالت جدی خودش برگشت ولی هیچ چیز توی اون فضا جدی نبود.
استایلز تمام زورش رو زد تا نخنده و شونه بالا انداخت: هیچی!
درک به فاصله بینشون نگاه کرد که تا دو دقیقه پیش چند قدم بود والان..
_ نباید الان جای دیگه باشی؟!
استایلز با خنده گفت: نباید یکم با ملاحضه باشی؟
درک لب هاش رو توی دهانش جمع کرد و چیزی نگفت.
_ بیا باهم بریم..
و می‌دونست که جواب نه رو می‌گیره ولی بازهم گفت.
_خوش می‌گذره.. آیزاک هست، موزیک هست.. نوشیدنی..
درک بین حرفش پرید: به سن نوشیدن رسیدی؟
استایلز متوجه شد درک هیل با تیکه پرونی هاش برگشته!
استایلز: نه نرسیدم.. ولی تو به اندازه کافی رسیدی نه؟
درک لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت.
استایلز: خب نظرت چیه؟
درک پلک زد و باصدای آرومی گفت: اگر دلت می‌خواد بری مهمونی و نوشیدنی بخوری برو..
استایلز با مغزی که دیگه کارنمیکرد گفت: پس این یعنی من هرکاری دلم بخواد می‌تونم بکنم؟
درک: اینجا آمریکاست مرد جوان!
استایلز برای چند ثانیه تمام اتصالات به مغزش رو ازدست داد و سرنوشتش رو به حماقتش سپرد..
دستش رو به یقه پیرهن مشکی مرد بند کرد.
خودش رو بالا کشید.
روی پنجه پاایستاد.
صورتش رو نزدیک برد.
و قبل ازاینکه درک بتونه فرصت کنه وعکس العملی نشون بده، جایی نزدیک لب درک رو بوسید و بدون تعادل صاف ایستاد.
درک هیل اون لحظه به چیزی فکرنمی‌کرد. تنها دست پسر رو حس می‌کرد که هنوز روی یقش مونده و سوزش گوشه لب هاش.
استایلز احساس گناه نمی‌کرد ولی احساس ترس چرا..!
خب خودش گفته بود اینجا آمریکاست دیگه..!
البته شاید منظورش این نبود که آزادی تا هروقت که خواستی من رو ببوسی ولی به هرحال استایلز انجامش داده بود..!
_ خودت گف...
_یقمو ول کن!
استایلز سریع دستش رو پایین برد و خواست دوباره جملش رو کامل کنه: خودت گفتی این..
_یادمه چی گفتم!
استایلز دهنش رو بست و فقط به مرد نگاه کرد.
_عصبانی نیستی!
درک دست هاش رو بند کمرش کرد و با ناچاری به پسر نگاه کرد. استایلز واقعا تمام راه ها رو می‌بست.. بسته بود. کاری رو کرده بود که درک از انجامش ترس داشت.
_ اگر آخرین بار باشه، نه.
_اگر نباشه..؟!
درک جدی به چشم های شرور پسرک نگاه کرد: بود.. آخرین بار بود استایلز.
استایلز دست به سینه شد: پس عصبانی هستی!
درک به کلافه ترین حد خودش رسیده بود ولی چیز جالب این بود که مرد عصبانی نبود.. فقط شوکه و سردرگم بود!
_معذرت می‌خوام!
درک در سکوت به استایلزی که بهش نگاه نمی‌کرد، خیره شد.
با صدایی که امیدوار بود پسر رو قانع کنه گفت: مشکلی نیست.. فقط دیگه اینکار رو نکن.
استایلز واقعا می‌خواست بگه قول نمی‌دم ولی..
لب هاش رو توی دهانش برد و آروم سرتکون داد.
درک واقعا استاد حال گیری بود.
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
استایلز کفش هاش رو با بی‌حال ترین وضع ممکن درآورد و همونطور که موبایلش رو کنار گوشش نگه داشته بود، خودش رو روی تخت پرت کرد.
_ گند زدی پسر..!
اسکات برای بار چهارم توی اونشب بهش گفته بود. خب چون واقعا گند زده بود.
دنبال دوست دخترش نرفت..
به مهمونی نرفت..
به تماس های داوینا حواب نداد..
درعوض تصمیم گرفت پیش درک هیل بره..
عصبانیش کنه..
ببوستش..
و پس زده بشه..
معامله‌ی واقعا خوبی بود!
استایلز اونشب برنده بود برای همین هم یک ساعتی رو بعداز برگشتن از خونه هیل، روبروی خونه خودش توی ماشین نشست و مثل بازنده ها به باغچه اش زل زد.
_میدونم.. ولی..
چیزی نگفت و به پنجره اتاقش که درست جلوی چشماش بود زل زد.
_ولی چی؟
_پشیمون نیستم!
اسکات ازهمه جا بی‌خبر گفت: از توی خونه موندن و نیومدن به اون مهمونی محشر پشیمون نیستی؟
اسکات دستی به صورتش کشید: نه منظورم اون نبود..
اسکات مکث کردوبا صدای مرموزی گفت: من از یه چیزی خبر ندارم.. درسته؟
استایلز با خودش گفت: از خیلی چیزها خبرنداری!
اسکات که سکوت دوستش رو دید اسمش رو تکرار کرد: استایلز؟!
_ بله؟
اسکات خوب اون صدا و لحن رو می‌شناخت..
همون لحنی که می‌گفت "حتی خودمم نمی‌فهمم دارم چیکارمیکنم"
_ تعریف کن استایلز!
استایلز آهی کشید و غلت زد. بالشتش رو بغل و نصف صورتش رو بهش چسبوند.
_ درک..
_ بازهم درک؟
_خیلی بیشترازاون چیزی که فکرش رو بکنی، درک..
اسکات: ببینم نکنه داره جایگاه "بهترین دوست تا ابدِ" من رو می‌گیره؟
استایلز خندش گرفت. درک حتی نزدیک به دوست هم نبود.. نمی‌شد باشه!
_نه!
اسکات چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: درک داره دردسر درست میکنه؟
استایلز به راحتی گفت: نه. من دارم دردسر درست می‌کنم‌.
اسکات منتظر فقط گوش داد.
_فکرکنم.. اسکات؟
_بله؟
_ اینکه دلم میخواد یک نفر رو ببوسم به این معنی نیست که ازش خوشم اومده درسته؟
اسکات بدون ملاحظه گفت: قطعا به این معنیه که ازش خوشت اومده!
اسکات سرش رو توی متکا کوبید و روی تخت نشست.
_ استایلز؟ داریم درباره داوینا حرف می‌زنیم یا..
استایلز با حس شرمندگی سرش رو پایین انداخت: درک..
اسکات حس کرد آب دهنش توی گلوش پرید و با هول سرفه کرد و روی صندلی تحریرش خم شد: چی؟
_ آره.. درک، نه داوینا. دارم درباره درک حرف می‌زنم..
_ اصلا... حتی یک درصد متوجه نمی‌شم چی می‌گی.. میشه واضح بگی داری چی میگی؟
استایلز انگار که داشت به خودش می‌گفت، باصدای مرتعش و آرومی جواب داد: از درک خوشم میاد..
اسکات انتظار داشت استایلز بخنده و بگه داره سربه سرش میزاره ولی..
سکوت از سمت دوستش ادامه دار شد.
_ منظورت یه "خوشم اومد" عادیه نه؟ مثل اینکه دلت می‌خواد باهاش صمیمی باشی یا یه چیزی مثل این..؟!
استایلز بازهم بی ملاحظه حرفش رو قطع کرد: دلم میخواد ببوسمش.. کاری که امشب کردم ..یه چیزی مثل این اسکات!
اسکات با داد گفت: تو درک هیل رو بوسیدی؟!
و اهمیتی نداد اگر مامانش از طبقه پایین صداش رو بشنوه. اینکه دوستش پسری رو بوسیده باشه به اندازه کافی جدید بود چه برسه به اینکه دوستش  درک هیل رو بوسیده. استایلز واقعا زده بود به سرش.
استایلز بیشتر موهاش رو بهم ریخت: به نظرت احمقانست؟
_ اینکه از پسری خوشت اومده یا اینکه از درک خوشت اومده؟
استایلز با صدای خفه‌ای جواب داد: جفتش..!
اسکات لبخند کجی زد و اینبار با آرامش گفت: اولی رو می‌دونستم.. همیشه می‌دونستم !
_چطوری؟
اسکات لبخند زد: چون تو به جای اینکه از امیلیا تعریف کنی از جذاب بودن مایک، دوست پسرش می‌گفتی!
استایلز خندید. جفتشون می‌خواستن پیش هم باشن تا بتونن هم رو محکم بغل کنن!
_ولی درباره درک.. باید حضوری صحبت کنیم.. این موضوع جدیه.. خیلی بیشتر ازاینکه احتمالا گی باشی!
استایلز سرتکون داد. چهره درک از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت و همین باعث گرمای توی سینش و تپش قلبش می‌شد.
استایلز: واقعا باید درباره درک صحبت کنیم!
دست روی قفسه سینش گذاشت و جوری که اسکات نشنوه به خودش گفت: چون قلبم داره از جا کنده می‌شه
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
کول  برای بار چندم به اطراف نگاه کرد و بعد با قدم های آروم و بی صدا از پشت به داوینا نزدیک شد.
_ منتظر کسی هستی؟
شونه های داوینا بالا پرید و با ترس به عقب چرخید. کول و لبخند مرموزی که همیشه میزد.. ولی حالا با فرم لب های پسر غریبه ی دیگه ای روبرو بود!
_ اره هرکسی به جز تو!
کول با حرص به اطراف نگاه کرد و لبخند زد. گاهی داوینا می‌تونست حتی از خوابیدن توی تابوت هم تلخ تر باشه!
_ اون پسر نیومده دنبالت درسته؟
داوینا پوزخند زد. به روشنایی هوا اشاره کرد: هنوز دیر نکرده.. به زودی میاد.
کول دندون هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو بالا و پایین کرد. احتمالا استایلز رو می‌کشت!
_ برای چی اومدی؟
_ برای تو!
داوینا نفسش رو بیرون داد: ما قهریم!
کول به عادت دختر که همیشه اعلام وضعیت می‌کرد خندید.
_ برو..!
_ دلم برات تنگ شده، نمی‌رم!
داوینا دست به سینه شد: دارم میرم مهمونی.. اعصابم رو بهم نریز..
کول با انگشت به خودش اشاره کرد و پرسید: من مقصرم؟ تو برخلاف قانونمون از قدرتت روی من استفاده کردی داوینا.. یادت رفته؟
_  حقت بود!
کول اخم کرد: همین؟
داوینا هم با اخم های درهم گفت: کی دعوا رو شروع کرد؟
کول: تو رفتی سمت استایلز استلینسکی، پسر کلانتر، کسی که به درک هیل نزدیکه.. درک هیلِ آلفا!.. کسی که می‌خواست کلاوس رو بکشه و تقریبا هم کشته!.. قدرت تبدیلش رو ازش گرفته.. با دیمن و اون جادوگر هرزه همدست شده.. پای اون ها رو تا اینجا کشونده.. اگر سالواتوره ها و کاترین بفهمن کلاوس چه برنامه ای داره، میان اینجا تا جلومون رو بگیرن!
بلندتر و با تاکید بیشتر گفت: اینطوری هیچ وقت نمیتونیم خواهر و برادرهامون رو برگردونیم!
داوینا با چشم های درشت جواب داد: من برای کمک به اون‌ها اینجام کول.. یادت رفته؟
کول پوزخند زد: ولی حالا جوری رفتارمیکنی که انگار من رو حتی نمیشناسی!
داوینا از حرف هایی که بهش زد تعجب کرده بود گفت: من.. کول ما طبق نقشه وارد اون مدرسه شدیم..
کول: اینکه توی اون مدرسه دوست پسر پیدا کنی هم جزو نقشه بود؟!
داوینا خواست چیزی بگه که کول دوباره پرسید: اینکه امشب با اون بری مهمونی به عنوان دوست دخترش هم، جزو نقشه ما بود داوینا؟
داوینا چیزی نگفت. شاید پسر روبروش درست می‌گفت ولی دایونا قصد دیگه ای از نزدیک شدن به استایلز نداشت.
_ داری مثل همیشه من رو زود قضاوت می‌کنی!
به کول نزدیکتر شد: می‌دونی که من دوست دارم..
کول با بی رحمی که خوب بلد بود، به چشم های غمگین دختر نگاه کرد: نه نمی‌دونم..  البته حق داری.. تو همیشه دنبال یک راه فرار از من و خانوادم بودی.. من هم اون راه رو جلوی پات گذاشتم..
داوینا: منظورت چیه؟
کول که سینش سنگین شده بود کلماتی رو که نمی‌خواست به زبون اورد: تو میخواستی یک روزی من رو از زندگیت بیرون کنی.. تبریک میگم داوینا کلایر.. بهش رسیدی!
و خواست برگرده و ازاونجا دور بشه که داوینا با صورتی ناباور بازوش رو گرفت: داری چیکارمیکنی کول؟!.. زده به سرت؟!
_ دارم چیزی رو بهت میدم که میخواستی!
داوینا که باورش نمی‌شد واقعا داره همچین اتفاقی میوفته انگار لکنت گرفته بود: من.. چی داری میگی.. اصلا.. م..
کول بازوش رو کنار کشید و بدون توجه به تعجب و شوک دختر ازش فاصله گرفت. آخرین نگاه رو بهش انداخت و برگشت.
داوینا بدترین آسیب هارو از مایکلسون ها دیده بود. قلبش رو بارها شکسته بودند.. اذیتش کرده بودن و حالا حق داشت که یخواد یک جوری از شر خون اشام های اصیل خلاص بشه. کول بهش حق می‌داد ولی.. حقیقتا اون لحظه فقط خشم بود که برای کول تصمیم میگرفت نه هیچ چیز دیگه ای. پس فقط گذاشت که دختر مورد علاقش بره.. بره جایی که انگار خوشحال تره.. نه کنار کول مایکلسونی که فقط براش آسیب و درد میاره!
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
کول وارد خونه تاریک شد. حوصله روبرویی با درک هیل رو نداشت. حوصله آیزاک هیل بودن رو نداشت.. پس فقط توی سکوت از سالن گذشت و به سمت پله ها رفت.
ولی بین راه، روی پله اول، درک رو دید که روی زمین نشسته و به مبل تکیه داده.
یکم که دقت کرد متوجه شد درک به زمین خیره شده و موهاش بهم ریخته‌ست..
غیرارادی پرسید: حالت خوبه؟!
درک کمی گردنش رو به سمتش گردوند ولی نگاهش نکرد و حقیقت رو گفت: نه!
کول نمی‌دونست چرا.. ولی یک چیزی توی ذهنش فرمان داد که پله رو به عقب برگرده و دوباره بگه:چرا؟
درک نفسی گرفت و اعتراف کرد: امشب چیزی رو پس زدم که میخواستم!
کول به حرفش فکرکرد و درآخر گفت: منم همینطور!
و به سمتش رفت. روی مبل نشست و به صورت کلافه‌ش نگاه کرد.
درک:تو؟ چی شده؟!
کول نفسی گرفت. اگر آیزاک بود برای برادرش تعریف میکرد؟خودش هیچ وقت برای خواهرو برادرهاش دردودل نکرده بود. تمام چیزی که بین اون‌ها درجریان داشت..دعوا ،خنجر و فضای متشنج و سال ها دوری بود!
درک که سکوت پسر رو دید بیشتر به سمتش برگشت و اینبار به چهره‌ش نگاه کرد: توی مهمونی اتفاقی افتاد؟ برای همین زود اومدی؟
کول که نمی‌خواست حرف بزنه فقط سرتکون داد: می‌رم بخوابم..
ولی قبل ازاینکه بلند بشه درک پرسید: استایلز اومد؟
_چطور؟
درک نگاهش رو گرفت: هیچی.
_ تو و استایلز.. باهم خوبین؟
درک مکث کرد. خوب بودن؟ نه.. همه چیز بینشون عجیب بود.. خوب نبود!
_ تو دوست دخترش رو دیدی؟
کول لب هاش رو روی هم فشار داد: آره.
درک سرتکون داد. اون پسر احمق باید همینطور ادامه می‌داد. با دوست دخترش خوش میگذروند و بیخیال درک میشد.
_تو و.. استایلز..
درک ترسیده از حرف بعدی برادرش گردنش رو به آرومی سمتش چرخوندو منتظر گوش داد.
_ چیزی بینتون پیش اومده؟
_ چی مثلا؟!
_خب شما دوتا.. با هم خوب شدین.. برعکس سابق!
درک فکرکرد واقعا هم هیچی مثل سابق نبود.. هیچی!
_مشکلی با کلانتر پیدا کردی؟
درک آروم سر تکون داد: نه.
_ پس قضیه چیه؟
درک حرف رو عوض کرد: قضیه تو چیه؟ این چند وقت انگار خودت نیستی.
کول سعی کرد هول نشه: چیزی نیست.. من خوبم.. عادی مثل همیشه.
درک سر تکون داد. هردو چیزهایی داشتن که دربارش صحبت کنن ولی نه می‌خواستن، نه جرئت داشتن!
اعتراف یک چیزهایی برای جفتشون غیرممکن بود. ولی اونشب.. توی تاریکیِ اون خونه ای که کول ازش تنفر داشت، حس کرد به درک نزدیک شده.. انگار بخشی از درک هیل رو توی اون تاریکی شناخت.. چون انگار دوست داشت همه چیز رو براش تعریف کنه.. و این که همه یک جوری و به یک نحوی به درک هیل احساس نزدیکی می‌کردن چیز خوبی نبود. ولی کول انگار داشت کم کم ازدرک هیلِ ساکت و آروم خوشش میومد.
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
_ اون کوتوله کودن!.. نصفش زیر زمین بوده..!
بیلی به هارلی که سرش توی گوشیش بود نگاه کرد.. مثل همیشه توی اینستاگرام چرخ می‌زد و آمار مردم رو درمی‌آورد!
بیلی: کی رو میگی؟
هارلی که روی یکی از  کانترهای پیشخوان به شکم دراز کشیده بود و پاهاش روی هوا تکون میخوردن، به سمت بیلی روی صندلی کنارش خم شد و موبایلش رو نشون داد: اون استیِ مارموز با یه دختر هات ریخته روهم!
درک که داشت فاکتورها رو مرتب می‌کرد سرش رو بالا آورد وگوش داد.
بیلی به عکس نگاه کرد و لبخند زد: خوب بنظرمیرسن.
هارلی سرجاش برگشت: فکرمی‌کردم استایلز، باکره از دنیا بره!
بیلی: این چه حرفیه!.. استایلز پسر خوش قیافه ایه..
درک صورت استایلز رو تصور کرد.. واقعا  با بیلی هم نظر بود!
هارلی: اسمش داویناست.. خیلی خوشگله..!
درک: چی داری میبینی؟
عکس العمل های درک برای هارلی عجیب بود.. پس بهش نگاه کرد و گفت: داوینا توی پیجش عکس دونفره شون رو گذاشته.. با کپشن شب دوست داشتنی ما.. مثل اینکه دیشب با استایلز سر قرار بودن..
درک نگاهش رو به صفحه گوشی دختر داد..
سرهاشون بهم نزدیک بود..  و گونه هاشون صورتی بود..احتمالا از هیجان حضور همدیگه سرخ شده بودن.. قرمزی نور اطرافشون نمیزاشت کامل همه چیز مشخص باشه ولی بوسه ای که داشتن روی لب های هم میزاشتن کاملا مشخص بود..!
درک با حرص نگاهش رو از  صورت هاشون گرفت.
بیلی: دلم برای اون پسره تنگ شده..هارلی بهش زنگ بزن که بیاد اینجا..
هارلی سرتکون داد: باشه.. بیاد اینجا تا از زیر زبونش حرف بکشم چطور تونسته با همچین دختر هاتی دوست بشه!
بیلی با خنده بهش چشم غره رفت و بعد به درک که سکوت کرده بود نگاه کرد. انگار فکش قفل شده بود و فکرش جای دیگه ای غیراز فاکتورها بود.
هارلی شماره پسر رو گرفت و بعداز چند ثانیه بلند گفت: استی..کجایی؟.. بیلی دلش برات تنگ شده و من شاید بتونم دیدن ریختت رو تحمل کنم.. پس بیا اینجا.. آره همین الان. خوبه منتظریم.
قطع کرد: گفت نزدیکه.. داره میاد.
بیلی بعد به عکس العمل درک نگاه کرد: شما باهم دعوا کردین؟
درک ایستاد و به سمت دفتر فروشگاه رفت و فقط گفت: نه.
و تا وقتی که صدای استایلز و مسخره بازی هاش توی سکوت سالن بزرگ فروشگاه بپیچه توی دفتر موند و حتی بعدش هم نمی‌خواست بیرون بره.
استایلز همه جا رو چشم چرخوند و وقتی فکر کرد درک اصلا نیومده حواسش رو به غرغرهای هارلی داد..
بیلی: بهش دو دقیقه زمان تنفس بده هارلی.. درک توی دفتر اصلی داره به فاکتور ها رسیدگی می‌کنه، استایلز.
استایلز  لبخند کمی زد و به سمت جایی که درک خودش رو قایم کرده بود، رفت.
وقتی در رو بازکرد عطر درک توی بینی‌ش پیچید و مرد رو پشت میز پیدا کرد. هنوز سرش رو بالا نیاورده بود و خودش رو مشغول نوشتن نشون داد.
پس پسر بی حرف قدمی نزدیک شد ولی درک بازهم سرش رو بلند نکرد.
_ استایلز ِروح اینجاست.. درخدمت شما!
دست درک با خودکار بینش متوقف شد و با مکث سربلند کرد.
استایلز وقتی نگاه درک بالا اومد لبخند زد: سلام.
_سلام.
استایلز دست هاش رو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد: اینجا کی راه میوفته پس؟
_ چوب های دکوراسیون امروز رسیده.. تااخر هفته تمومش میکنن.
و دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد.
استایلز که توی ازبین بردن فضای متشنج بین خودشون شکست خورده بود سرتکون داد.
کمی با انگشت روی میز ضرب گرفت و درنهایت گفت: قراره دیگه همه چیز بینمون اینجوری باشه؟
درک که نمی‌خواست هیچ مکالمه ای بوجود بیاد، خودکارش رو محکم بین انگشت هاش گرفت: دارم حساب انبار رو می‌نویسم
استایلز واضح گفت: برام مهم نیست!
درک بهش نگاه کرد. این پسر هیچ جوره بیخیال نمی‌شد.
پسر خودش رو جلوتر برد: بیا امروز بریم ساندویچ بخوریم.
_باید اینجا بمونم.. هارلی و بیلی مهمونی دعوتن.
استایلز نفسش رو با صدا بیرون داد: پس اینجا غدا بخوریم.. تا حالا فروشگاه رو انقدر خالی و خلوت ندیده بودم.
درک به سرحالی پسر نگاه کرد. باید هم خوشحال می‌بود.
_نه.
استایلز راست ایستاد وغرزد: میشه لطفا یکم با من راه بیای؟!
درک به در اشاره کرد: اگر شکایتی داری می‌تونی بری بیرون تا بهش رسیدگی بشه!
استایلز خندید: انقدر با من بداخلاق نباش!
درک مشغول نوشتن شد:بهت گفته بودم من چیزی رو بهتر نمی‌کنم.. باید یادت بمونه وقتی اوقات خوبی رو گذروندی بعدش سراغ من نیای چون من همینم..
استایلز: اوقات خوب؟
درک گردنش رو بالا آورد و توی سکوت به پسر نگاه کرد.
_منکه.. منظورت دیشبه؟ هارلی به همه شهر گفته، نه؟..
مکث کرد و با تاکید بیشتری ادامه داد: درک من اینجام چون خواستم که اینجا باشم..
دلش می‌خواست تمام وسایل توی اتاق رو توی سرش خورد کنه..
_ داوینا.. اونجوری نیست که به نظر میاد!
درک خودکارش رو روی برگه ها کوبید و با عصبانیت گفت: چطور باید به نظر بیاد؟ اگر میخوای دوست دخترت رو ببوسی برو.. کسی جلوت رو نگرفته!
استایلز هم مثل خودش صداش رو بالا برد و تنها چیزی که توی ذهنش داشت رو گفت: من نمیخوام دختری رو ببوسم..من دلم میخاد تورو ببوسم، باشه؟
درک بدون اینکه قدرت تکون دادن چیزی رو داشته باشه به چشم های پسر خیره موند.
استایلز بلافاصله دهنش رو بست و مثل یک گناهکار به مرد نگاه کرد. گند زده بود. افکار لعنتی احمقانش رو به زبون آورده بود..
و حالا احتمالا درک اون رو همینجا می‌کشت..
اگر درک اینکار رو نمیکرد خودش خودش رو خفه میکرد.
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

دارم روز جمعه ساعت ۸صبح پارت آپ می‌کنم.. این عادی نیست
امیدوارم خوشتون بیاد

ANCHORWhere stories live. Discover now