+یادمه ازت خواسته بودم که بذاری مشخصات اون بی بال رو بخونم، برای ده سال دنبالش بودم و بهم ندادی، حتی اسمش رو هم بهم نگفتی، و بعد... یکدفعه میای توی اتاقم و بجای حرف زدن، کتابی رو بهم میدی که از اون نوشته؟

نگاه بکهیون در سکوت بازهم روی برادرش موند. همچنان سرش پایین بود و کتاب رو طوری در دست گرفته بود که انگار موجود سمی درون دست هاش قرار داره. می ترسید و با نگاه کردن به کف اتاق سعی داشت این رو پنهان بکنه.

ترس و دلیل حرف های سهون رو می فهمید و همین دلیل مشت شدن دست هاش بود.

سهون گیج بود اما فهمیده بود، متنهی نمیخواست باور کنه. امکان نداشت کتاب رو بخونه و بعد از تمام اتفاق هایی که افتاده بود چیزی نفهمیده باشه، حتی اگر انرژی رو حس نکرده بود حالا با خوندن این کتاب، امکان نداشت رد انرژی کوچکی رو درون بدنش احساس نکرده باشه. سهون فهمیده بود و این سوالش در واقع تمنایی بود از بکهیون تا چیزی که حس کرده بود رو نقض کنه.

قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، کتاب توسط سهون کف اتاق کوبیده شد و بال سیاه کوچکتر، قدمی عقب گذاشت.

+نمیخوام دیگه چیزی از اون بشنوم.

صدای سهون نلرزید، اما نگاهش روی زمین می غلتید و از گوشه ای به گوشه دیگه می رفت، مردمک های ترسیده اش مدام این طرف و اون طرف می رفت و برای باور نکردن چیزی که اتفاق افتاده بود به هر چیزی چنگ می زد.

+دیگه... اسمش رو نیار.

بار دیگه با التماس نهفته ای تاکید کرد و عقب رفت. به در اتاق نزدیک شد اما قبل از باز شدن در و پریدن سهونش از اتاق، جلو رفت و با گرفتن دست های یخ کرده اش، به سمت تخت کشوندش. وقتی با مقاومت سهون برای نشستن روی تخت مواجه شد، برای فرار نکردن دوباره سهون، بال هاش رو باز کرد و دور خودشون پیچید.

انگشت های سهون رو کمی نوازش کرد و در تلاش برای پیدا کردن سر نخی که گمش کرده بود، به حرف اومد:

+تو فهمیدیش درسته؟

سیب گلوی بوسیدنی سهون بالا و پایین شد و بکهیون برای اولین بار در زندگیش، حس کرد دوست داره گریه بکنه و همه چیز رو برای سهونش، نابود کنه. همه چیزی که باعث شده این طور مستاصل، آب دهانش رو قورت بده.

+چیزی که اتفاق اف...

-هیونگ هیچی اتفاق نیفتاده.

فریاد بلند سهون با قطع کردن حرفش توی صورتش کوبیده شد و بال سیاه بدون عقب کشیدن، حصار بال هاش رو تنگ تر کرد. به هیچ عنوان سهون رو رها نمی کرد مگر توی آغوش خودش آروم میشد و واقعیت رو می پذیرفت. نگاهش رو پایین آورد و با تعجب به دست های سهون که درون دست هاش بود نگاه کرد، دست هاش می لرزید؟!

کمی انگشت هاش رو فشار داد و بدون گفتن چیزی به چهره سهون که توی هم رفته بود نگاه می کرد. انرژی سهون متزلزل بود و حالا که نزدیکش بود، انرژی دیگه ای به رنگ قرمز رو هم حس می کرد و با اینکه نمیخواست، اما قلبش در حال گرم شدن با آتش قرمز رنگی بود که همه حتی خودش وجودش رو انکار می کردند و به زبان نمی آوردند.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now