+خودش برگشته.

چانیول هم پشت سر فرمانروا از اتاق خارج شد و به بکهیونی که به نظر می رسید داخل راهرو در حال پرواز کردن هست لبخندی زد. بال سفید هم با حس کردن انرژی سهون هرچند آشفته، احساس خوشحالی می کرد و امیدوار بود برادر زیبا و یک دنده فرمانروا دیگه فکر فرار کردن و ناپدید شدن به سرش نزنه.

کم و بیش در ماموریت پیدا کردن مرد بی بال، متوجه اتفاقاتی که بکهیون رو اینطور آشفته کرده بود شده بود و به فرمانروای بال سیاه برای این میزان عصبانیت و نگرانی و آشفتگی کاملا حق می داد. و حتی به بال سیاه کوچکتر هم برای اینطور فرار کردن حق می داد.

اتفاقی که برای سهون افتاده بود، موضوعی نبود که بشه به راحتی باهاش کنار اومد و همینکه مرد بی بال هنوز زنده بود و هرج و مرجی داخل سرزمین به پا نشده بود، به این معنا بود که دو برادر در کنترل کردن خودشون به خوبی موفق شده اند، همونطور که انتظار می رفت.

چانیول نزدیک به یک ماه بود که دو برادر قدرتمند سرزمین رو از نزدیک می دید و با این حال، در همون ثانیه های اول مواجه شدن با بال سیاه ها، روحیه محافظت کردن از فرمانروا و برادر کوچکترش درونش فعال شده بود و دوست داشت مرد بی بالی که بیهوش درون اتاقش به صندلی بسته شده بود رو به حد مرگ بزنه و معتقد بود کتک هایی که خورده بود و بیهوشش کرده، براش کافی نبوده.

+چانیول؟

صدای زیبای مردی که بال سفید برای چند سال در آرزوی شنیدنش از نزدیک بود، به گوشش رسید و برای ادای احترام به بال سیاه و شنیدن حرفش سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد:

+اینکه اون مردک بی بال توی اتاق تو هست، یک رازه؛ فعلا!

چانیول سرش رو بالا و پایین کرد و برای تایید کردن حرف بکهیون گفت:

+حتما سرورم

بکهیون راضی از معاون تازه کارش، نفس عمیقی کشید و جلوی اتاق سهون ایستاد. درب بزرگ مشکی رنگی که با طرح های ظریف طلایی رنگ تزئین شده بود و تمام ایده و طرح های روی درب کار خود سهون بود، نگاهش رو گیر انداخت. تصاویر طلایی رنگی از موجودات کوچک بال داری که در حال سقوط کردن، پرواز کردن و بازی کردن با هم بودند.

همه چیز به زیبایی ذات سهون روی در نقش بسته بود. نگاهش به طرح ها بود و خاطره هایی از ذوق سهون برای کشیدن نقاشی کردن رو درب اتاقش پیش چشم هاش رد شد.

سهون دو هفته برای پیدا کردن طرح مناسب درب اتاقش که فلسفه زیبایی داشته باشه، کتاب های زیادی رو گشته بود و سوال های زیادی از بکهیون پرسیده بود و بکهیون با اینکه گاهی خسته میشد از حجم سوال های برادر کوچولوش، اما صبورانه بهش جواب می داد و منتظر نتیجه کار مونده بود.

سهون در این مدت بهش اجازه نداده بود نزدیک به اتاق بشه و شب هایی که بکهیون بهونه دلتنگی برای کنارش خوابیدن رو می گرفت، سهون خودش رو مهمون بکهیون می کرد و اون شب رو تا صبح با سوال هاش بکهیون رو بیدار نگه میداشت.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now