با یادآوری هفته قبل و هیجانی که برای دیدن مرد داشت، تکخند بلند و بغض آلودی زد و لب های لرزونش رو زیر دندون هاش فشرد. سهون به بکهیون از درخواست مرد برای دیدنش توی بار چیزی نگفته بود. یکبار به دیدنش رفته بود و مرد مست بدون اینکه سهون رو بشناسه و چیزی از خواسته اش بیاد بیاره، روی صندلی گوشه بار کنار سهونی که ایستاده تماشاش می کرد بیهوش شده بود و سهون ناراحت به قصر برگشته بود. به غرورش دوباره برخورده بود و بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره و به بکهیون بگه بعد از چهار روز دوباره به بار برگشته بود.

چشم هاش رو بست و با یادآوری صحنه هایی از گرفتن لیوان نوشیدنی از مرد مست بی بال...

خندیدن های سرخوشانه اش...

لمس هایی که سهون رو به وجد می آورد و جمله ای که هیزمی شد روی آتش عشق درون قلبش...

میخوای باهام بخوابی؟

سوختن سمت چپ سینه اش احساس کرد.

با شنیدن جمله، در اون لحظه جریان پیدا کردن تعداد زیادی موجود کوچولوی بال دار رو درون شکم و سینه اش حس کرده بود و قبل از اینکه به درستی فکر بکنه و با بهونه اینکه اسم مرد رو نمیدونه کمی اتفاقی که در شرف وقوع بود رو به تعویق بندازه، لب های کبود مرد روی لب هاش نشست و سهون بالاتر از ابر ها، بالاتر از ابرهایی که خودش با بال های سیاه رنگش پرواز کرده بود، با مرد قدم برداشت.

در دقایق اول، همه چیز نرم و آروم پیش رفته بود چون هردو طرف مست بودند و سهون با ضربان بلند قلبی که توی گوش های خودش می زد روی تخت دراز کشیده بود و به مردی که لباس هاش رو بیرون می آورد و سعی می کرد با هر بار تلو تلو خوردن به خاطر مستی نیفته نگاه می کرد و وقتی مرد برهنه روی بدنش دراز کشیده بود، اسم مرد توی گوش هاش زمزمه شده بود. سهون خوشحال تر از این نمیتونست باشه، نه وقتی که حالا اسم معشوقش رو میدونست.

بوسه های مرد روی گردنش می نشست و سهون در حال غرق شدن و پایین رفتن درون لذت بود که با اولین چنگی که مرد به لباسش زد درد تیزی روی استخوان ترقوه اش حس کرد و با پاره شدن لباس و رد ناخن های مرد، تمام لذت به درد تبدیل شد. در عرض چند دقیقه که از شروع عشق بازی گذشته بود سهون از شدت درد بی رحمانه ای که مرد به بدنش وارد می کرد به خواهش کردن برای رها شدن افتاده بود و مرد بی بال بدون اهمیت کارش رو ادامه داده بود.

حماقت کرده بود و سهون دوست نداشت فکر کنه که عشق ده ساله اش، اینطور ضعیفش کرده باشه که نتونه خودش رو از زیر مرد بیرون بکشه.

با یادآوری اتفاق های ساعتی پیش، از حماقتی که کرده بود، روی تخت با بدن دردناکش نشست و به این فکر کرد چجوری از برادر بزرگترش فرار کنه. بکهیون به هر حال همه چیز رو فهمیده بود یا حتی اگر از روی خوش شانسی چیزی نفهمیده بود هم با دیدن بدن زخمی سهون که یک روزی برای درمان شدن وقت می برد به همه چیز واقف میشد و سهون اصلا این رو نمی خواست.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now