سهون همون اول تحریک شده بود اما بعد از وارد شدن مرد به طرز دردناکی، از شدت دردی که به بدنش وارد شده بود لذت و حس تحریک شدنش کاملا از بین رفته بود و حالا جریان مایع گرمی رو در پایین تنه اش احساس میکرد؛ جریان و گرمایی که حالش رو بهم می زد.

با حس بوی موادی که بین لب های مرد بی بال دود میشد، شکمش پیچ خورد و به سختی با دردی که شدت گرفته بود روی تخت چرخید و بدون نگاه کردن به مردی که حالا بجای عشق، نفرتی درون سینه اش نسبت بهش احساس میکرد از تخت پایین رفت و شلوارش رو برداشت و پوشید، شلواری که دکمه اش به خاطر حرکات وحشیانه مرد بی بال پاره شده بود.

لباسش رو هم قصد داشت بپوشه اما با وحشی گری های مرد مو قهوه ای کاملا پاره شده بود. سرش با یادآوری کشیده شدن های ناخن مرد روی تنش وقتی پیراهن رو روی بدنش پاره می کرد، کمی گیج رفت و لحظه ای بعد بدون توجه به اینکه چیزی برای پوشیدن نداره و آسمون در حال باریدن هست، بال های خسته اش رو باز کرد و از پنجره بیرون پرید.

مرد بی بال، پریدن پسر رو از پنجره اتاق بار نگاه کرد و با پوزخندی رو مبل گوشه اتاق نشست. به هر حال انتقامش رو گرفته بود و با اینکه آسیب زدن به برادر بکهیون، برای خودش راحت نبود، اما برای اذیت کردن بال داری که قدرتمندترین توی کل این سرزمین بود و هیچ راه دیگه ای برای ضربه زدن بهش نداشت، سهون تنها راهش بود.

فقط امیدوار بود بکهیون با دیدن بدن زخمی و آسیب دیده پسر، به اندازه 10 سال از زندگی سخت بی بال، اذیت بشه.

***

توی بالکن اتاقش روی پاهای دردمندش فرود اومد و پنجره اتاق رو باز گذاشت. صدا و خنکی بارونی که در شب می بارید، شاید کمی از گرمای قلب آتش گرفته اش رو کم می کرد. به سختی و با قدم های آروم خودش رو به تختش رسوند و با درد روش دراز کشید.

دوست داشت حموم بره و خودش رو تمیز بکنه؛ هم از خون هایی که از بعضی زخم های روی بدنش جاری بودن و هم از مایعی که روی رون پاش و بین پاش حس میکرد. اما دردمندتر و خسته تر از این بود که بتونه اینکار رو بکنه. پس بیخیال شد و با کشیدن نفس های سنگین، برای آروم کردن خودش پتو رو روی بدن دردمندش کشید و با درد روی بال هایی که یک پر از پر های زیباش کم شده بود دراز کشید.

سعی کرد به این فکر نکنه که شب هایی که بال های کوچکش درد می کردند به خاطر رشد کردن و بزرگ شدن، بکهیون تا زمانی که می خوابید و گاها تا صبح، بیدار می نشست و تک تک پرهاش رو نوازش می کرد و با بوسیدنشون سعی می کرد درد جانکاه بال هاش رو التیام ببخشه. و حالا به لطف مرد بی بال بی ارزش، یکی از پرهای زیبای بال اش کنده شده و جلوی چشم های اشک آلودش زیر پاهای برهنه مرد بی بال، پایین تخت له شده بود.

قطره اشکی از گوشه چشم راستش پایین چکید و با طی کرد شقیقه دردناک و نبض دارش، روی بالش افتاد و ناپدید شد. سرش درد می کرد و دوست داشت صدای زیبای بکهیون که از ده سال پیش در مورد این مرد بهش هشدار می داد رو توی سرش خاموش کنه. بکهیون بهش گفته بود به این مرد نزدیک نشه و فکر نمی کرد مرد به این حد پست فطرت باشه که باهاش اینکار رو بکنه؛ اون هم توی دومین ملاقاتشون. یک بی بال بی انرژی بی ارزش، همچین بلایی سر سهون آورده بود.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now