«وقتی برف ها آب شدن...»|بکسو

136 36 10
                                    

-هی پسر!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

-هی پسر!

-هی با توام!!

-هی کیونگسو!!!مگه کری؟!

کلنگ رو  روی زمین رها کرد و همینطور که عرق های پیشونیش رو  با دستمال دور گردنش پاک میکرد به سمت نوچه ی  رئیسش  برگشت.

مردی غولپیکر ، با چهره ای کریه که بوی عرق و تعفنش، از صدها کیلومتر هم میتونست مهر  حضورش باشه!

با جواب دادن مودبانه سعی کرد چهرش رو از عبوسی در بیاره

کیونگ- بله رئیس!

وقتی باز شدن ابرو های مرد رو به وضوح دید، نیش خندی توی دلش زد. اون تشنه ی این بود که رئیس خطاب بشه!چقدر حقیر!

مرد کریه ،تک سرفه ای زد و با لحنی اروم تر گفت

-بیا بیرون.یکی دنبالت میگرده...

حاشا  پوزخندی زد وکلنگ رو دوباره توی دست گرفت.با بی حوصلگی زمزمه کرد

کیونگ- حتما اشتباهی شده.من کسی رو اون بیرون ندارم.

و خواست کندن سخره هارو از سر بگیره که صدای عصبی مرد مانعش شد

-انگار اونقدر وعده ی غذاییت سیرت میکنه که جون داری با من بحث کنی!

وقتی چهره ی  بی روح کیونگ رو دید، با جدیت بیشتری ادامه داد

- همین الان بیا بیرون پسره ی سرکش! یکی از  شمال اومده.فردی مهم از یه خانواده ....

دیگه چیزی از بقیه ی صحبتش نشنید.به سرعت کلنگ رو رها کرد و همینطور که سعی میکرد از لا به لای تکه سنگ ها خورد شده راهی پیدا کنه ، حیرت زده نالید

کیونگ- از شمال... از شمال اومده....

دوید.با تمام توانش دوید.یعنی ممکنه که... اون....

به محض اینکه چشمش به مردی سوار بر اسب افتاد، سیبی راه گلوش رو فشورد.میتونست حتی از پشت سر هم تشخیصش بده!

هرچقدر که بهش نزدیک میشد، سرعت قدم هاش اروم و اروم تر شد تا اینکه مرد سوار بر اسب، افسار رو کشید و به سمتش برگشت

نفس زنون توی چند قدمی ازش ایستاد.لبخندی ناباورانه گوشه ی لبش نشست.شاید خواب میبینه؟! چطور ممکنه اون...اینجا باشه؟؟

کیونگ-مستر بیون...

وقتی لب مرد به لبخندی کش اومد، چونش شروع کرد به لرزیدن.این خواب نبود....لبخندش هنوز هم به درخشش قبل بود! تمام سختی های یک سال گذشته مثل سکانس های یک فیلم از پیش چشمش گذشت و باعث شد بغض الود بهش پشت کنه.ازش دلخور بود...خیلی زیاد...

مستر بیون که انگار انتظار این واکنش رو داشت، تلخندش پررنگ تر شد و کمی به سمتش خم شد

بیون- کیونگسو...

هنوز هم شنیدن اسمش از لای لب های اون، باعث میشد قلبش به تپش بیوفته. نفسش رو حبس کرد و زیرچشمی  نیم نگاهی بهش انداخت

بیون- کیونگسو...من متاسفم پسر...

تاب نیاورد و با صدایی که از بغض میلرزید به سمتش برگشت و ناخداگاه داد زد

کیونگسو- گفتی فقط تا شروع فصل جدید...گفتی تا وقتی که برف ها اب بشن برگشتی...گفتی هیچی نمیتونه مانع برگشتت بشه....

و با وولومی اروم تر زمزمه کرد

کیونگسو- گفتی که...تنهام نمیذاری...رهام نمیکنی....

مستر که حالش دست کمی از اون نداشت، به سرعت از اسب پایین ‌پرید و بی مهابا اون رو در اغوش کشید

بیون- متاسفم کیونگسو...متاسفم...تو درست میگی...من اشتباه کردم..

کیونگ با لب ها ورچیده و چشم های نمناک، ازش فاصله گرفت و مثل پسربچه ای که طرد شده، شروع کرد به غر زدن

کیونگسو- مستر بیون...فردای اون روزی که رفتی...پدرت منو رو به معدن فروخت.گفت تو دیگه نیستی پس دیگه نیازی هم به خدمتکارش ندارن...من فکر میکردم که تو...دیگه ...منو...

و از شدت گریه به هق هق افتاد.مستربیون که تحمل این حالش رو نداشت، د‌وباره اون رو در اغوش کشید.پدرش ادم بی رحمی بود و همیشه از نزدیکی اون دو، شکایت داشت.اما هیچوقت فکرش رو نمیکرد در نبودش...اینکارو  با خدمتکارش....کسی انقدر براش با ارزشه بکنه...

این پسر تنها یک خدمتکار  ساده براش نبود و پدرش از احساسات قوی اون، به کیونگسو مطلع بود!!!

کیونگ رو بیشتر به خودش فشورد و نگاهش رو به بالا دوخت تا مانع از ریزش اشک هاش بشه

بیون- من دیگه اینجام کیونگسو... همونطور که بهت قول داده بودم قوی تر از قبل برگشتم...دیگه نمیذارم کسی بهت  اسیبی بزنه...تو دیگه قراره در کنار من، یک عمارت رو مدیریت کنی! تو الان ارباب خودتی!

و اون رو از خودش جدا کرد و صورت خیس از اشکش رو قاب گرفت

بیون- وقت رفتنه پسر.دیگه...هیچوقت...به هیچ عنوان نمیذارم کسی اسیبی بهت بزنه.تو دیگه برده نیستی!

اشک هاش رو پس زد و اون رو به سمت اسب هدایت کرد

بیون- اماده ای مستر ؟

کیونگ اشک الود خندید و سری تکون داد.قبل از اینکه با کمک بیون، سوار اسب بشه، برگشت و به نوچه  کریح رئیسش،که با تعجب و کنجکاوی بهشون چشم دوخته بود، نگاه کرد و گفت

کیونگ- هی...

وقتی جوابی نگرفت بلند تر گرفت

کیونگ- مگه کری؟؟

مرد به سرعت جواب داد

-ب...بله مستر !

نیش خند پر شیطنتی زد

کیونگ-منتظرم باش! برمیگردم و برای اصطبل عمارت میخرمت!

پایان :)

J.J| JJXFIC

«سناریو کیپاپ»Where stories live. Discover now