«یک پری دیدم!»|یونمین

181 24 3
                                    

با قدم های بلند و سنگینش، دالان باغ رو طی کرد و خودش رو به الاچیق رسوند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با قدم های بلند و سنگینش، دالان باغ رو طی کرد و خودش رو به الاچیق رسوند

شروع کرد به طول و عرض الاچیق رو طی کردن و زیر لب ناسزا گفتن!

خواجه ای که همیشه در خدمتش بود، ده قدم دور تر ایستاد و مدام به خودش اماده باش میداد تا توی فرصت مناسبی ، جونش رو برداره و فرار کنه! چون میدونست خشم ولیعهد، قطعا گردن یکی رو خواهد گرفت.و چه کسی مناسب تر از خوده بی نواش؟!

با صدای فریاد ولیعهد از جا پرید

یونگی- اون...اون فکر کرده کیه که اینطور با من صحبت میکنه!!!

خواجه با حواس پرتی جواب داد

- ایشون پدرتون،شاه هستن!

با چشم غره ی تیز ولیعهد، به سرعت زبون به دهن گرفت و چند قدم رو عقب برداشت!

یونگی که توقعی بیشتر ،از خواجش نداشت، با عصبانیت خودش رو به حصار الاچیق رسوند و ارنجش رو به لبه ی جان پناه تکیه داد

همزمان که منظره ی زیبای باغ رو از نظر میگذروند غرید

یونگی-چطور تونست من رو مقابل اون وزیر پارک ابله، خار و خفیف کنه!!

و مشتی به لبه الاچق زد

یونگی- به محض اینکه روی تخت پادشاهی بشینم، اولین کاری که میکنم، سلاخی کردن اون و خانوادشه!

خواجه- اما ولیعهد...

با تکون خوردن چیزی لا به لای علفزار ها، یونگی به سرعت دستش رو بالا برد و ساکتش کرد!!

چشم هاشو ریز کرد و با دقت بیشتر زوم علفزار شد.در همین حین دستش رو به سمت خواجه دراز کرد و با اشاره ای، خواست بدون کوچک ترین صدایی، کمانش رو بهش بده.

علفزار با شدت بیشتری تکون خورد و یونگی رو مصمم تر کرد برای پرتاب تیرش اما یک ان حاله ای نور از لابه لای درخت ها بیرون اومد که برای لحظه ای مات و مبهوتش کرد!

کمانش رو به ارومی پایین اورد و نیم قدمی جلوتر گذاشت.از زیبایی بی مانند پسرک مقابلش، زبونش بند اومد.پسرک که چند دسته گیاه رو توی بغل گرفته بود، با لبخند، دستش رو به روی گل های باغ میکشید و گاهی هم خم میشد و عطرشون رو با لذت میبلعید.

یونگی زمان و مکان رو از دست داد.صحنه ی مقابلش به قدری زیبا و کم یاب بود که دلش میخواست ساعت ها به تماشا بشینه!!

باد ارومی وزید و گلبرگ های شکوفه ی هلو، روی موهای ابریشمی پسر نشست

ناخداگاه زیر لب نالید

یونگی- واح....خواجه...فکر میکنم مردک قصه گو راست میگفت...پری ها واقعا وجود دارن...

خواجه که از تغییر حالت ولعیهد حسابی کنجکاو شده بود، جلوتر اومد و تیرس نگاهش رو گرفت.با دیدن فردی اشنا هیجان زده گفت

خواجه- آهااا ...نه ولیعهد اشتباه میکنید.اون جیمینه!به تازگی کار طبابت رو شروع کرده.حتما به دنبال گیاه های دارویی، به اینجا کشیده شده!

یونگی که لحظه ای نمیتونست از اون الهه چشم بگیره،پرسید

یونگی- جیمین؟ از کدوم خانوادس؟!!

خواجه- جیمین پسر ارشد وزیر پارکه!

یونگی چنان با شتاب به سمتش برگشت که خواجه چند قدمی به عقب پرت شد. با وولومی نسبتا بلند گفت

یونگی- پسر وزیر پارک؟!!! چطور ممکنه؟!

و با دست صورتش رو نشون داد

یونگی- اما...اما اون که...قیافش...

و لحظه ای بعد با یاد اوری چیزی اروم گرفت

یونکی- عا....ممکنه که به مادرش رفته باشه! درسته؟!

و منتظر جواب خواجه که با تعجب نگاش میکرد، نموند و دوباره به سمت پسرک برگشت.اینبار با نیمچه لبخند رضایتی براندازش کرد. چطور یک پسر...میتونست انقدر خیره کننده باشه؟ برای لحظه ای فکر کرد که تمام عمرش رو تلف کرده!

با تکون مجدد علف زار های باغ که درست در نزدیکی جیمین بود، اروم اخم هاش در هم رفت.کمان رو توی دست فشورد و نشونه گرفت.به محض اینکه بدن قهوه ای رنگ گراز به چشمش اومد، درنگ نکرد و با یک تیر دقیق، گراز رو از پا در اورد!!

جیمین که با صدای ناله و افتادن گراز تازه به خودش اومده بود، با شوک اطراف رو از نظر میگذروند تا ناجی خودش رو پیدا کنه.

خواجه رو صدا زد

یونگی- برو بیارش اینجا.

خواجه به سرعت اطاعت کرد و طولی نکشید که طبیب جوان، بااحترام مقابل ولیعهد قرار گرفت. با صدای ارومی زمزمه کرد

جیمین- ولیعهد...شما جون من رو نجات دادید.ازتون ممنونم...

یونگی به ارومی سرش رو تکون داد

یونگی-درسته...من جونت رو نجات دادم...حالا چطور میخوای لطفم رو جبران کنی؟

جیمین با چشم های گرد شده نگاش کرد که ادامه داد

یونگی-شنیدم طبابت میکنی....چطوره توام قلب من رو نجات بدی؟!

پسرک هول کرده و نگران قدمی جلو اومد

جیمین- چه مشکلی پیش اومده؟! احساس ناخوشی میکنید ولیعهد؟

بهش زل زد و بی تردید جواب داد

یونگی - درسته...احساس نا خوشی داری...حس میکنم اگر از امروز، هر لحظه نبینمت، قلبم رو از دست بدم!

جیمین با گیجی خواست چیزی بگه اما به ثانیه نکشید که متوجه ی منظور ولیعهد شد!! شکوفه ی لبخندی کنار لبش نشست و با صورتی گلگون شده، نگاهش رو دزدید .

سرش رو با خجالت پایین انداخت و برای بار دوم، ولیعهد رو شیفته ی خودش کرد....

پایان:)

«سناریو کیپاپ»Where stories live. Discover now