فلش بک
تهیونگ به پاهاش سرعت داد تا زودتر از اون کوچهی تاریک و ترسناک رد شه چون حس میکرد یه نفر داره تعقیبش میکنه.
هر روز مجبور بود از این مسیر رد شه و همیشه هم حس تعقیب شدن همراهش بود.تا وقتی به خیابون شلوغ نرسید، از سرعتش کم نکرد.
تهیونگِ منزوی، هیچ همراهی نداشت. عادت داشت بیشتر اوقات تنها باشه و همین باعث شده بود نتونه با بقیه ارتباط برقرار کنه و هر بار که یه نفر باهاش حرف میزد، با دستپاچگی و استرس خودش رو خجالت زده میکرد.
بیشتر بچهها بهش قلدری میکردن و اونایی که اذیتش نمیکردن هم از ترس جلب توجه قلدرهای تهیونگ، باهاش دوست نمیشدن.
تهیونگ بالاخره به خونه رسید و به محض ورود با صحنه وحشتناکی مواجه شد.
هشدار: اشاره به تجاوز
یه مرد لخت روی مادرش خیمه زده بود.
به سرعت چشماش رو پوشوند و داد زد. خانم کیم از شدت گریه قادر به صحبت نبود ولی تن صداش و لحن پر تمناش کافی بود تا تهیونگ مطمئن شه به مادرش داره تجاوز میشه.دلش میخواست یکی از همسایهها بیاد و مادرش رو نجات بده ولی هیچکس نیومد پس مجبور شد خودش وارد عمل شه.
داد زد: - دستت رو ازش بکش عوضی!
و نزدیک ترین شیئ کنارش رو که یه آباژور بود به سمت مرد پرت کرد.
مرد کارش رو متوقف کرد و از روی مادرش بلند شد، تهیونگ از گوشه چشم به بغلش نگاه کرد و با دیدن مادرش که تو خودش جمع شده و با پتو خودش رو پوشونده بود، اشکاش سرازیر شد.
صدای زمزمه مادرش رو میشنید که مرتب میگفت "نه نه نه نه"، "خواهش میکنم، خواهش میکنم، خواهش میکنم"
تهیونگ ناگهان به دیوار کوبیده شد و مشت محکمی روی صورتش فرود اومد.
- حرومزاده!از پشت سر مرد، مادر گریونش رو دید و قلبش به هزار تیکه تبدیل شد چون اولین بار بود که مادرش رو در حال گریه میدید.
مطمئنا اینقدر این اتفاق روش تاثیر منفی گذاشته بود که باعث شده احساس واقعیش رو بیرون بریزه.یه چیزی درون تهیونگ بهش پیچید که باعث شد به مرد مشت بزنه و ضربه محکمی به پایین تنهش بکوبه.
خشمش به حدی زیاد بود که به هیچ چیزی غیر از لت و پار کردن مرد لخت روبروش نمیتونست فکر کنه.
چند بار به شکم مرد مشت زد و بعد شمع کنارش رو برداشت و قسمت داغش رو تو چشم مرد فرو کرد.مرد از شدت سوزش چشمش داد بلندی سر داد و دستاش رو روی چشمش فشرد.
تهیونگ راضی نمیشد، تا مردی که باعث گریهی مادرش شده بود رو نمیکشت، آروم نمیشد.
JE LEEST
Schizophrenia?
Fanfictieروانپزشک پرسید: _"اون پسر" اینجاست تهیونگ؟ _بگو نه. حتی به "اون" نگاه هم نکردم. فقط دستوری که داد رو انجام دادم _نه. [سد اند] هشدار: همونطور که از اسم فیک مشخصه، اختلال روانی اسکیزوفرنی بخش بزرگی از این داستانه پس مسئولیت خوندنش با خودتون روند...