کنار کشیدن هرکسی که روبروش بود، براش بی اهمیت بود و بی اهمیت تر پچ پچ های پشت سرش بود که می دونست درباره خودش و سهون عزیزش هست. ولی این دفعه عصبانیتش به جایی رسیده بود که می تونست خودش مثل افراد بیکار، پشت سر سهونش پچ پچ بکنه تا مرد رو به خودش بیاره.

از سازمان خارج شد و به سمت باری که می دونست میتونه سهون رو پیدا کنه پرواز کرد. عجله داشت و بزرگی بال هاش به سریعتر رسیدنش کمک می کرد و مردمی که سر راهش بودند رو به عقب می روند.

امیدوار که نه، مطمئن بود برادر عزیز قانون شکنش رو توی این بار پیدا میکنه و بکهیون فقط دوست داشت که بتونه خشمش رو کنترل بکنه و سر پسرکی که مرد شده بود و تا به حال از گل نازک تر بهش نگفته بود، خالی نکنه. روبروی در بار ایستاد و به حال مرد ها و پسرهای مستی که از بار خارج می شدن و بوی تند و زننده ای که از بار می اومد تاسف می خورد. تاسف برای کسانی که جلوش میدید و تاسف برای خودش که با سهل انگاری این مکان و مردمی که در حال نابود کردن خودشون بودند رو فراموش کرده بود.

گفتن "نابود کردن" فقط یک نفر رو پیش چشم هاش می آورد و دوست نداشت سهون عزیزش هم به سرنوشت "اون" دچار بشه. سرنوشتی که به نظر می رسید از کنترل بکهیون خارج هست و خیلی وقت پیش، قبل از اینکه بتونه فکرش رو بکنه سرنوشت روی مسیر غلط خودش افتاده بود.

بی اهمیت به مرد های مستی که حتی نمی دونستند بکهیون کی هست و بال های بزرگش رو پای مست بودنشون می گذاشتند، وارد بار شد. بار تاریکی که دود های رنگی و بوی تهوع آور مواد و انواع نوشینی ها، حالش رو بهم می زد. به سختی از بین مردمی که بال نداشتند و حتی متوجه بال های خودش هم نمی شدند گذشت و با دیدن گوشه ای از بار که افراد زیادی جمع شده بوند ابروهاش رو توی هم برد.

به نظر می رسید اون گوشه چند نفر در حال کتک کاری باشند و بکهیون ناله ای در دل کرد، پسرک عزیزش کجا بود؟!

سرش رو چرخوند و با دیدن سهونی که جایی نزدیک به محل کتک کاری ایستاده بود و نگران به همون طرف نگاه می کرد، نفس عمیقی کشید و بدون تلف کردن ثانیه ای به سمتش حرکت کرد. دستش رو گرفت و به صدای شوکه و ترسیده اش اهمیتی نداد. نمی خواست ثانیه دیگه ای رو هدر بده و سهون رو اونجا نگه داره، سهونی که زمان بیکاری اش رو توی این بار تلف می کرد.

دست سهون که روی دستش نشست عصبانی برگشت و با خشم توی شلوغی بار غرید: نمی خوام هیچ چیزی بشنوم.

سهون اما بی اهمیت به خشم برادر بزرگترش با ناراحتی نالید: هیونگ، داره کتک می خوره.

نگاه بکهیون به طرف محل کتک کاری برگشت و با ندیدن "اون"، دست سهون رو دوباره کشید. سهون اما به سختی مقاومت کرد و بار دیگه رو به هیونگ مهربونش نالید: هیونگ، مسته، نمیتونه از خودش دفاع کنه.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now