𝕻𝖆𝖗𝖙 ➍➏

697 277 87
                                    

سلاام❤️
بغل برای همتون و نوازش کردنتون🫂❤️
خوب باشین😘❤️

────━━━━━━────

نور شمع‌هایی که دو طرف طاقچه‌ی بالای شومینه قرار داشت، توی تاریکی می‌رقصید و رد لرزونش رو توی سرخی یاقوت وسط دیوار می‌ذاشت. مثل یه راز که باید سربه‌مهر باقی بمونه و با نشونه‌های کوچک نور توی تاریکی پیداش کرد.

خستگیش با وجود چشم‌هایی که یک لحظه هم بسته نشده بودن، تنش رو هم به کرختی کشید. درست مثل مغزی که برای اولین‌بار توی تمام زندگیش به بن‌بست رسیده بود. هیچ‌‌وقت نخواست درباره‌ی پدر و مادرش بدونه و اگر می‌خواست هم، شینگو همیشه بزرگترین مانعش بود. اطلاعاتی که داشت اغلب دستچین‌شده و کلی بودن یا نهایتا شامل جزئیات اخلاقی مادرش می‌شدن که هیونگ براش تعریف کرده بود. حالا این حقیقت که ماهیت و نسل مادرش خونش رو سمت خاندان کیم می‌کشه، بیشتر از اینکه بهش حس پیدا کردن خونه‌ش رو بده، گمش کرده بود.

تمام سال‌هایی که دور از هم‌خون‌هاش گذروند، درواقع دور از جفت خودش هم بود؟! سرش رو کمی به سمت چپ برگردوند تا به چهره‌ی خوابیده‌ی کای نگاه کنه. بدنش از نفس‌های منظمش به آرومی بالا و پایین می‌شد و پوست عریان بالاتنه‌ش انعکاس شعله‌های شومینه رو به آتیش می‌کشید. یعنی می‌تونست کنارش بزرگ بشه و تمام این سال‌هایی که با رنج دور بودن از همه چیز سپری کرده رو با اشتیاق پیدا کردن لبخندش بگذرونه؟! می‌تونست وقتی به بلوغ رسید همراهی کای رو داشته باشه؟! می‌تونست بعد از تثبیتش آغوش جفتش رو احساس کنه؟! می‌تونست به عنوان کسی زندگی کنه که همه بهش احترام می‌ذارن نه کسی که باید توی سایه‌ها مخفی بمونه؟!

آه بی‌صدایی از لب‌هاش فرار کرد و نگاهش سمت پلک‌های بسته‌ی خون‌آشام سلطنتی کشیده شد. نه، حتی اگر تمام هم‌خون‌هاش رو می‌شناخت هیچوقت نمی‌تونست به عنوان یک اصیل‌زاده زندگی کنه. احتمالا قبل از اینکه اولین نفسش رو به سینه‌ش بده، سینه‌ش رو می‌شکافتن. قبل از اینکه پلک‌هاش رو باز کنه، چشم‌هاش رو برای همیشه می‌بستن. قبل از اینکه صدایی ازش دربیاد، خفه‌ش می‌کردن و قبل از اینکه آغوش محبت کسی رو بچشه، مرگ رو اجبارا به آغوشش می‌کشیدن.

دستش رو با همه‌ی کرختی به آرومی بالا آورد و نزدیک صورت کای برد. طوری که به پهلو دراز کشیده بود، دسترسی سهون به صورتش رو راحت‌تر می‌کرد اما قصدی برای لمس پوستش نداشت. نمی‌خواست سرمای انگشت‌هاش به گرمای بدن کای لرز بندازه و خوابش رو پریشون کنه، فقط می‌خواست نوازشش کنه. در حدی که نوک انگشت اشاره‌ش نازکی مژه‌های نرم جفتش رو لمس و جنگل خوابیده‌ش رو با باد ملایمی خنک کنه. نوک ظریف مژه‌ها پوستش رو قلقلک داد و لبخند کم‌جونی روی لب‌هاش نشوند.

اگر توی خونه‌ش بزرگ می‌شد شاید هرگز نمی‌تونست آرامش برای جفتش بیاره. هرگز یاد نمی‌گرفت که با وجود تمام دردهاش لبخند بزنه و رنج‌های کای رو التیام بده. اصلا سرنوشتش رو قبول می‌کرد؟! از دست دادن خاطرات خوشی که کنار شینگو و هیونگ بزرگش کرده بود، به متولد شدن توی خانواده‌ش می‌ارزید؟! کی می‌تونست توی تمام ۵ قلمرو اندازه‌ی میونگ و هیونیش ازش محافظت کنه؟! هرگز می‌تونست دوستی مثل آیو داشته باشه؟! می‌تونست قدم زدن بین درخت‌ها، حموم کردن توی رودخونه و دویدن روی برف‌ها رو تجربه کنه؟! خاطراتش عطر خانواده رو می‌داد حتی اگر خون مشترکی دخیل نباشه.

𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐃𝐢𝐚𝐦𝐨𝐧𝐝Where stories live. Discover now