#پارت۱۳
تقریبا ۲ ماه از مراسم انتخاب جنسیت گذشته بود
ووشیان در این مدت به خوشگذرونی های قبلیش پرداخته بود .
ووشیان با لحن خواب آلودی گفت(آچنگ آچنگ من دارم میرم سمت اسکله یکم شنا کنم شاید هم چند تا دونه نیلوفر خوب هم پیدا کردم)
جیانگ چنگ با شنیدن کلمه (یکم)پوزخندی روی لب هاش نشست چون میدونست اگه ووشیان آلان بره امکان داره تا فردا صبح هم برنگرده
با صدای هشدار آمیزی گفت(میتونی بری به هر حال اینجوریم نیست که مثل دو ماه پیش مسئولیتت گردن من باشه حتی اگه بمیری هم برام مهم نیست
فقط اگه میتونی یکم زود برگرد چون مهمون داریم البته بود و نبودت فرقی هم نمیکنه چون اگه باشی گند میزنی به آبروی قبیله اگه هم نباشی مطمئن میشم یک جای دیگه در حال گند زدن به آبروی قبیله ای
به هر حال مهمونامون ارباب..)
ووشیان نموند تا ادامه حرف جیانگ چنگ رو بشنوه به پاهاش سرعت بخشید و از اونجا دور شد
امروزم مثل همیشه در حال شنا کردن بود رداشو از تنش در آورد و با بالا تنه لخت شیرجه ای تو آب زد
وسط ظهر بود و آفتاب وسط آسمان خودنمایی
میکرد
اما اینا نمیتونست جلوی ووشیان رو بگیره
زیر آب بود که چشمش به چند تا دونه نیلوفر افتاد
تقریبا تا ته توی آب بود البته به غیر از سرش که نصفش بیرون از آب بود
هنوز داشت تلاش میکرد تا نیلوفر رو بگیره که صدای
جیانگ چنگ رو شنید
که میگفت(خوش آمدید پدرم منتظرتونه)
ووشیان با خودش فکر کرد (پس مهمونامون رسیدن)
همونطور که داشت فکر میکرد بلاخره موفق شد
نیلوفر بگیره ووشیان مثل نهنگ سر از آب بیرون آورد
و با خوشحالی روبه جیانگ چنگی که لبه ی اسکله
ایستاده بود گفت(آچنگ آچنگ نگاه کن بلاخره بعد از کلی تلاش تونستم بگیرمشون خیلی خوبن بیا به خواهر
بگیم برامون سوپ درست کنه باهاشون )
همونطور که داشت حرف میزد یادش اومد و دوباره شروع کرد به حرف زدن(آ راستی مهمونا رسیدن پس چرا من نمیبینمشون؟)
ناگهان احساس کرد نگاهی اونو دنبال میکنه
به پشت سر نگاه کرد و قایقی رو دید با دو جوان که یکیشون لان وانگجی بود و اون یکی؟
خب اون یکی رو نمیشناخت ولی با توجه به لباس هاش میشد گفت از قبیله لانه
فقط نمیتونست بفهمه چرا لباس هاشون خیسه برای همین با صورت خندانی رو به لان وانگجی گفت(برادر وانگجی چرا لباساتو خیس کردی نکنه شیطونیت گل کرده و خودتو انداختی توی دریاچه تا آب بازی کنی؟
نگاه کن حتی لباسای دوستتم خیس کردی )
بعدشم به لباس های فرد بغل دست لان وانگجی اشاره کرد
YOU ARE READING
The fall of eternal love
Fanfictionشیچن رو به وانگجی با صدای آرومی پرسید:وانگجی من تو رو خیلی خوب میشناسم!بهم بگو ارباب وی برای تو دقیقا چیه؟ وانگجی محکم جواب داد:اون برام مثل یه عادته شیچن لبخند کوچکی زد و گفت:وانگجی اُنس گرفتن با یه عادت سخته ولی وقتی بهش عادت کنی رها کردنش سخته فر...