********************************
Chapter thirteen: go away
با سروصدای حاکم بر خونه از خواب بیدار شدم و بعد فکر کردم که چقدر دلم برای بالش خودم تنگ شده بود.بی حوصله لیزا رو صدا زدم تا صداهای مزاحم رو توجیح کنه
اما وقتی لیام رو توی چهارچوب در اتاقم دیدم؛کاملا خوابآلودگی از سرم پرید.
زین: .. اینجا چیکار میکنی
لبخند زدنش باعث شد کفری بشم.
زین:آخه تو چقدر لبخند میزنی پسر تو بدبختی یا خوشحالی هیچ فرقی نمیکنه لیام همیشه داره لبخند میزنه و روی اعصاب من راه میره یکم عصبانی شو اخم کن.
وقتی بلندتر خندید نا امید سر تکون دادم.
لیام: خب اخمم نمیاد تو رو که میبینم کلا فقط میتونم لبخند بزنم.
زیبا بود،همه چیزش زیبا بود.اون لبخند مسخرش و حرفای شیرینش،فداکاریها و رابینهود بازی های بیموردش، همه چیزی که به اون ختم میشد زیبا بود.
اما من هنوز از دیروز عصبی بودم پس باید دست پیش رو میگرفتم.
زین:خب حالا اونو ول کن. من چرا اینقدر سرم درد میکنه؟ خودت اینجا چیکار داری؟ لیزا چرا راهت داد؟ اصلا لیزا کو؟
بجای لیام،لیزا از پشت سرش شروع کرد به جواب دادن سوال هام.
لیزا: اوووو آروم باش یکی یکی. از شما بعیده آقای ورزش کار منم اگه اون شکلی با اون وضعیت میاومدم خونه سرم مثل یه تیکه سنگ سنگین میشد،حالا جوونی اشکال نداره ولی این کارا عاقبت نداره هاا.
چپ چپ نگاهش کردم،اصلا وقتی من عصبی شدم،تمام دور و بریام باید راحتم بزارن و با لبخندای شیرین و فریبنده یا صدای جیغ جیغو دور و برم نباشن.
درضمن؛من بار نرفته بودم و چیزی هم نخورده بودم چون در این صورت یادم میموند گرچه اگر هم میرفتم به خودم مربوط بود،پس لیزا واقعا حالش بد بود.
لیام: اهم اهم خونه ی قشنگیه یادمه راجع به مهمون نوازی باهم صحبت میکردیم؛مرسی از دعوتت
زمان خوبی رو برای تیکه انداختن به من انتخاب نکردی لیام پین اصلا..
زین:همینه که هست عزیزم،منتظر چی هستید شما دوتا؟ برین دیگه میخوام با تنهایی هام ادامه بدم اونطور راحت ترم.
آخرین کسی که انتظار داشتم توی خونم ببینم نایل بود که از پشت سر لیز ظاهر شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/290050397-288-k645035.jpg)
YOU ARE READING
Hit me back [Z.M]
Fanfictionتنهایی و بی اعتمادی واقعا مفیده چون کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه! ولی میدونی چیه،من انتخاب کردم جلوی تو آسیب پذیر باشم حالا به هر قیمتی...