best friend

25 6 10
                                    

بلاخره..
اگه هرپارتو صدبار از اول داستانشو عوض نکنم عالی میشه:)
اینم بگم که از این به بعدش داستان اصلی شروع میشه:))
**************************
chapter five: best friend

دستم رو لای موهام بردم و به آیینه رو‌به‌روم خیره شدم
لبخند بی روحی زدم،کسی که توی آینه می‌دیدم اونی نبود که همیشه آرزو می‌کردم باشم.

بر خلاف میلم راه افتادم سمت خونه خودم و تقریباً یک ربع بعد اونجا بودم.

لیزا رو تو اتاقی که قبلا مال خودش بود پیدا کردم.
چیزی نگفتم ولی متوجه اومدنم شد و آروم گفت:کاش دکور اینجا رو عوض نمی‌کردی؛البته دلیلی نداشت که مثل قبل بمونه

زین:هوف اینارو بیخیال،اومدم باهم حرف بزنیم،بیرون منتظرتم.

وقتی تو از اتاق اومد بیرون بیشتر قیافش معلوم شد. عوض شده بود،دختر رو به روم رو نمی‌شناختم.

سعی کردم یکم باهاش ملایم رفتار کنم تا همه چیز بدون جنگ و دعوا حل بشه واقعا کشش بحث کردن نداشتم.

رفتم جلو و دستشو گرفتم.

زین:یه زمانی بهترین دوستای هم بودیم یادته؟ ولی تو خرابش کردی لیز تو بهترین دوستم رو ازم گرفتی الان اومدی چی‌بگی؟! لطفا نگو که اومدی بگی نتونستم احساسمو عوض کنم با من اینکارو نکن و این حرفا،من واقعا گیج شدم.

لیزا:تو نزاشتی حرفمو تموم کنم و واسه خودت بریدی و دوختی اره من توعه لعنتی رو هیچوقت فراموش نمیکنم نمیتونم از فکرت در بیام حتی اگه مایل ها از اینجا دور بشم ولی نه بخاطری احساسی که بهت داشتم بخاطر عذاب وجدانی که نسبت به خودمون داشتم من خیلی احمقانه اذیتت کردم.

من اومده بودم اینجا تا فقط مطمئن بشم خوبی،ازت عذرخواهی کنم و هرچی که پیش اومده رو فراموش کنیم ولی نمیشه.

سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد.

لیزا:کاش هنوزم میتونستیم دوستای خوبی واسه همدیگه باشیم زِدی، من خرابش کردم حق با توعه.

ماتم برده بود،چی فکر می‌کردم و چی‌شد.

حقیقتا منتظر بودم تا با دختری که از اینجا رفت رو‌به‌رو بشم،اما می‌گفت که فراموش کرده که دیگه فقط یه دوست قدیمی‌ام که منو از صمیم قلب خوشحال میکرد.

صدای نایل راجع به فرصت دادن به لیزا تو سرم اکو شد و تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به لیزا بدم ولی نه طوری که اون پیشنهاد داده بود نمی‌خواستم یا نمی‌تونستم که دیگه باهم اونقدر صمیمی باشیم اما دوست چرا.

زین:هوممم اگه دیگه اینجوری صدام نکنی میتونم راجع بهش فکر کنم

لیزا:جدی؟

به نشونه مثبت سر تکون دادم.
ازش دور شدم و روی یکی از مبل های جلوی تلویزیون نشستم.

لیزا:خب بگو ببینم چیکارا میکنی میدونم که بلاخره به آرزوی کتک خوردنت رسیدی

Hit me back [Z.M]Where stories live. Discover now