درود برشما😔😂
اینجوری که بوش میاد از اون چیزی که فکر میکردم طولانی تر خواهد بود
منه اسکل وسط مدرسه ها یادم افتاده فیک بنویسم:))
ولی نو پرابلم یکاریش میکنم:>>***********************
chapter four:herصدای بغض کردش پیچید تو گوشم.
لیزا: چه عجب بعد دو روز بالاخره جوابمو دادی واقعا اینقدر برات غریبه شدم زِدی؟ اینقدر ازم متنفری که برای ندیدنم خونت نمیای؟ یا دزدکی میای و چیزمیز برمیداری؟ من،من فکر میکردم شاید..
نفسم رو با فشار از ریه هام خارج کردم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
پریدم وسط حرفش و گفتم:لیز ببین،من از تو متنفر نیستم هیچوقتم نمیشم فقط یسری چیزارو فراموش کردم بهتره توام همین کارو بکنی خونه نیومدنمم بخاطر تو نیست یکم درگیر مسابقاتم همین
شاید یکم دروغ اشکالی نداشت.
لیزا: مطمئنی زِدی ؟
دستمو مشت کردم
زین: دیگه هیچوقت اونطوری صدام نکن لیزا!
معلومه که مطمئنم، چیزی بجز حماقت و یه اشتباه بزرگ یادم نمیاد! امروز میام اونجا تا پرونده داستانی که فکر میکردم خیلی وقته تموم شده رو ببندیم ای کاش واسه برگشتنت دلیل بهتری داشتی.تلفن رو قطع کردم و منتظر جوابی از سمتش نشدم.
سرم رو که چرخوندم نایل رو دیدم که سوالی نگاهم میکنهپس گفتم:با اینکه از توضیح دادن متنفرم ولی بگو هوران چی میخوای بدونی
چشماش برق زد و شرع کردن به حرف زدن
نایل:مخاطبت که معلومه یه دختر بود واسه اون خونه نرفتی؟ چی یه اشتباه بوده؟ چی بینتونه اصلا؟هم از حرکاتش خندم گرفته بود و هم از این حجم از فضولیش فکم باز مونده بود.
نزاشتم به سوال پرسیدن ادامه بده و گفتم:صبر کن یه لحظه نفس بکش نایل بزار برسیم بعد همرو برات میگم.
خوشبختانه دیگه مجبور نبودم موقع برگشتن پیاده برم پس تو مدت کوتاهی بدون دردسر رسیدیم خونه نایل.
یه دوش آب گرم تونست مقداری گرفتگی ماهیچههای خستمو آروم کنه.
میدونستم گرفتگیشون بعد از این همه تجربه بخاطر بوکس نبود واسه فشار عصبی و استرسی بود که خوشبختانه تموم شده بود؛حداقل فعلا...
درحالی که داشتم تیشرت میپوشیدم از پله ها پایین رفتم و نایل رو صدا کردم
زین:هی هوران کجایی تضمینی نمیدم اگه تا چند دقیقه دیگه نیای همچنان به سوالات جواب بدم.
صداش از ته آشپزخونه بلند شد.
نایل: صبر کن باید یچیزی بخورم وقتی گشنمه چیزی نمیشنوم.
رفتم رو به روش ایستادم و چپ چپ نگاهش کردم.
از اونجایی که حوصله وقت تلف کردن نایل رو نداشتم دستشو گرفتم و از آشپزخونه خارج شدیم.
نایل:دیوونه چیکارمیکنی من هنوز سیر نشدم
جوابشو ندادم و جلوی یکی از مبل ها دستشو ول کردم و خودم روبهروش نشستم،با اینکه تردید داشتم ولی داستانم رو براش تعریف کردم.
زین:خب،ببین نایل تو تقریبا اولین کسی هستی که قراره اینارو بدونی پس بزار اینجوری شروعش کنیم.
چندسال پیش یه پسربچه با آرزو های بزرگ میاد اینجا.از اونجایی که هزینه های کلاس های ورزشیش واقعا زیاد بود پولی که از طریق کار کردن درمیآورد کافی نبود پس به پیشنهاد رفیق صمیمیش با یه دختر همخونه شد تا یکم از خرجهاش کم کنه.
یکم مکث کردم و ادامه دادم:از اون روز به بعد همهچیز بهتر شد،پسربچه دیگه احساس تنهایی نمیکرد فکر میکرد داره با یکی از اعضای خانوادش زندگی میکنه
تا زمانی که فهمید دختری که همیشه بهش به چشم دوست نگاه میکرده بهش علاقه داره و همه چیز بهم ریخت.
رنجوندن اون دختر واسش سخت بود اما نمیتونست تظاهر به نقهمیدن بکنه و همینطوری ادامه بده
پس باهاش حرف زد اما اون بیخیال نشد،سعی کرد پسرو مجاب کنه که میتونن با یه عشق یکطرفه باهم باشن و دعوای مفصلی سرگرفت.
بعد چندروز دختره خیلی عجیب غریب آروم شد و بعد از چندروز به یه شهر دیگه نقل مکان کرد و ازش خبری نبود تا امروز که معلوم شد واسه اون هیچی عوض نشده.
سکوت کردم و به نایل که متفکر بهم خیره شده بود نگاه کردم.
نایل:این..این زیادی عجیبه. اوه بیخیال پسر بهش یه شانس بده تو یه اسکلی که از کسی که دوست داره فرار میکنی.
پوزخند زدم و دستام رو توهم قفل کردم.
زین:اون نایل تو میتونی به بهترین دوستت یه شانس بدی؟! تازه تو هیچی نمیدونی،اون پسربچه خیلی وقته بزرگ شده..
![](https://img.wattpad.com/cover/290050397-288-k645035.jpg)
ČTEŠ
Hit me back [Z.M]
Fanfikceتنهایی و بی اعتمادی واقعا مفیده چون کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه! ولی میدونی چیه،من انتخاب کردم جلوی تو آسیب پذیر باشم حالا به هر قیمتی...