part 37

648 108 2
                                    

بعد از رسیدن به هتل یونگی غیب شده بود و معلوم نبود کجاست و فکر اینکه مرد بدون جیمین رفته تا بگرده داشت پسر رو تا سر حد مرگ عذاب میداد
توی شهر غریب
جایی که نمیشناسی
ادمایی که اشنایی نداری باهاشون
اخه کجا میتونست رفته باشه؟
با باز شدن در سوییت سریع به طرف مرد هجوم برد
_کجا بودی؟
یونگی لبخندی دست پاچه زد و درو پشت سرش بست
صداش رو بلند کرد تا تمامی افراد خونه بشنون
_اماده شید قراره ببرمتون جایی!

_یونگی اینجا زمین بازی بچهای 3تا 7 سالست!
مرد لبخندی زد
_میدونم
به طرف افراد کنارش برگشت
_بیاید بریم باید با کسی اشناتون کنم

با رسیدن به دختر بچه ای که تخسی از قیافش میبارید همه ایستادند
_این دوست جدیدم کیم جویونگه
دختر با بی میلی نگاهی به افراد انداخت و سلامی از روی ادب کرد
جیمین داشت دنبال یک دیوار میگشت تا سرشو توش بکوبه
بومگیو کنار بوها نشسته بود باهاشون حسابی سرگرم شده بود
و جونگ کوک فکر کرد که خوب باشه با دوست یونگی اشنا شه
پس دست تهیونگ گرفت و کشید و کنار دختر نشستند
سر صحبت رو به افتضاح ترین شکل ممکن باز کرد
_اوه عزیزم تو چقدر کیوتی!
و با لبخند خرگوشی موهاشو ناز کرد
دختر عقب کشید و رو کرد سمت یونگی
_این دو نفر سمت راست هستند یا چپ؟
یونگی با تردید از سوال عجیب دختر زمزه کرد
_راست؟
دختر نگاهشو به اون دونفر دوخت
_لطفا سمت راست از اتاق برن بیرون
تهیونگ با تعجب سمت کوک که چشم هاش اندازه سکه شده بود برگشت
اروم زیر گوشش گفت
_الان مارو از اتاق پرت کرد بیرون؟
کوک سعی کرد لبخندی بزنه
_نه بابا بچس یچیزی میگه
با نرفتنشون دختر بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد
_پس اگر سمت راست نمیرن من میرم بیرون یونگی جون
و بعد از اتاق خارج شد
کوک سریع روی شونه تهیونگ شد
_تهیونک پاشو پاشو بریم ابرومون رفت زودباش
سریع از اتاق بیرون رفتند و کوک با لبخند گول زننده ای گفت
_دختر خوب چرا از اتاق رفتی بیرون داشتیم بازی میکردیم!
دختر خواست دهن باز کنه که س یع به طرفش رفتو بغلش کرد
_بچه پرو بازی در نیار و سریع بروپیش یونگی جونت!
با رفتن دختر تهیونگ اروم پرسید
_کوک الان مارو از اتاق بیرون انداخت؟ یه بچه 4ساله؟
پسر خنده خجالت زده ای کرد
_هه هه فکر کنم همینطوره!

روز بعدش تهیونگ از صب وقتی که بیدار شده بود توی سوییت نبود و این باعث کلافگیش بود
میدونست که امروز کاری نداره و براش حای تعجب داشت که کجا میتونه رفته باشه
تا عصر صبر کرد و با ندیدن اینکه اون حتی جواب تلفن هاشو نمیده عصبانی خواست از هتل بیرون بزنه که جیمین و بومگیو جلوش رو گرفتند
_کوک..
با دیدن چهره مضطربشون ایستاد
_چیشده؟ باید برم زود حرفتونو بزنید
_راستش تهیونگ..
با شنیدن اسم اون مرتیکه از دهن بومگیو سریع به سمتش برگشت
_تهیونگ چی؟
جیمین ادامه داد
_قول بده زیاد عصبانی نشی!
_بگو جیمین!
پسر نفس عمیقی کشیدو سریع گفت
_ما اونرو درحال خیانت دیدیم!
با این حرف کوک یک قدم عقب رفت
خیانت؟ میدونست!
با عصبانیتی که تشدید شده بود سمت جیمین هجوم برد
_کجا؟
اخرین بار توی طبقه اخر هتل دیدیمشون فکر کنم الان روی پشت بوم باشند..
کوک سریع به طرف اسانسور رفت و در لحظه اخر صدای بومگیو رو شنید
_برو پشت بوم!!
با ایستادن اساس نور توی طبقه اخر هتل سریع به طرف پله ها حرکت کرد با دیدن سطلی که برای تمیز کردن راهرو ها بود و طی ای داخلش بود سریع طی رو برداشت و از پله ها بالا رفت
پشت در ایستاد
نفس عمیقی کشید و با لگد محکمی در رو با محکمترین حالت ممکن باز مرد!
با ندیدن هیچ چیز مشکوکی داد زد
_مرتیکه کیم با اون ادمی که داری باهاش بهم خیانت میکنی کدوم گوری هستین؟
چوب رو محکمتر توی دستش گرفت تا به محض اینکه دیدشون توی سر هردوتاشون بکوبه
با رد شدند از قسمت اول پشت بام تازه توجهش به نور های پشت ساختمون جلب شد
با تعجبه اونطرف حرکت کرد و با دیدن زمین که پراز گل های رز ابی بود طی از دستش افتاد
نگاهش رو بالا اورد و با دیدن تهیونگ که عاشقانه به چشم هاش نگاه میکرد احساساتش متحول شد
_تولدت مبارک جونگ کوکم!
با شنیدن تبریک تهیونگ یک لحظه مکث کرد و سر جاش ایستاد
با تعجب سمت تهیونگ برگشت
_امروز تولدمه؟
تهیونگ خنده ای کردو به سمتش رفت
با بغل کردنش بوسه ای روی لبهاش گزاشت و سری تکون داد
_اوه.. اینها برای منه؟!
مرد کوک رو به سمت تختی که با گلبرگ ها تزیین شده بود هول داد و کنارش نشست
_لیاقتت خیلی بیشتر از اینهاست!
چشم های تر کوک به سمتش برگشت
_پس رفتار های این مدتت..
با تکون خوردن سر تهیونگ قطره اسکی از چشم هاش پایین ریخت
_خیلی عوضی ای!
تهیونگ خنده ای کرد و از روی میزی که کنار تخت قرار داشت جعبه ای برداشت
جلوی پاه های پسر روی زمین خنک پشت بام زانو زد و جعبه رو باز کرد
جونگ کوک با دیدن حلقه درون جعبه سکسکه ای کرد
_میتونم ازت بخوام که تا اخر عمر در کنارم زندگی کنی؟ به زبون ساده تر...
لبخندی زد
_با من ازدواج میکنی؟
کوک دستشو جلوی دهنش گزاشت و اشکای نمادین پاک کرد
_با اینکه از سرت زیادم ولی بله!
با پریدن روی تهیونگ دستاشو دور گردنش محکم حلقه کرد و توی بغلش فرو رفت که با شنیدن جمله مرد لبخند شیطانی صورتش رو تزیین کرد
_پس نظرت چیه این شب رو هیجان انگیز تر بکنیم!

red gun/vkook Where stories live. Discover now