part 31

858 128 0
                                    

کوک همینطور که تهیونگ رو دنبال میکرد تا صندلی شونو پیدا کنه متوجه شد که تهیونگ با پیدا کردن صندلی میخواد کنار پنجره بشینه پس طی یک حرکت سریع کیفشو محکم پس کله تهیونگ زد که پسر چند قدم به جلو تلو تلو خورد
سریع به طرف صندلی رفت و کیفشو روی پاهاش گزاشت و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به بیرون خیره شد
تهیونگ با قیافه وادفاکی سمتش برگشت
_ابرا چه قشنگه
پسر بزرگتر با غضب بهش خیره شد و کنارش نشست
_ما هنوز رو زمینیم!
کوک با تعجب و چشمای گرد سمتش برگشت
_عه؟ اومم
و بعد بی اهمیت بهش دوباره به بیرون خیره شد

با دیدن شکل ابر ها لبخندی زد و با ذوق با ارنجش به شونه تهیونگ کوبید
_وای تهیونگ ببین این ابره شبیه زرو سوار بر اسکیته!
و بعد خنده بلندی کرد
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت همینطور که خندشو کنترل میکرد بی تفاوت سری تکون داد
کوک با دیدن ری اکشن مرد بادش خوابید و توی صندلیش محو شد
_ماهی گندیده عوضی خودخواه

_محض رضای فاک میشه خفه شی؟
جیمین با شنیدن صدای یونگی چشم غره ای بهش رفتو ادامه داد
_اره داشتم میگفتم بعد پسره بود گفتم بهم پیشنهاد دادا؟ خود لعنتیش ده دقیقه بعد رفت پیش تهیونگ حروم خور بعد من که فهمیدم اینجوری بودم که ودف مرد دوتا دوتا نپره تو گلوت..
یونگی ادای گریه دراورد و سرشو روی شونه خودش کوبید
_خوابم میادد
_یونگی انقدر غر نزن اگر بخوای اینجوری کنی اصن بدرد زندگی نمیخوری یکم مرد زندگی باش!
و بعد پشت چشمی براش نازک کرد
یونگی سریع سر تکون میداد
_باشه باشه باشه
_یونگی درباره اون گدایی که میخواست بندازتم تو گونی گفتم؟ وای نه این خیلی مهمه
مرد با شنیدن حرف جیمین سرشو محکم به پشتش کوبید
_ولم من جیمیننن

با رسیدن به طبقه مورد نظر از اسانسور خارج شدند
_خب فعلا هممون تو یه سوییت دو خوابه مجبوریم بمونیم تا خونه رو اماده کنن پس غر نزنید و راضی باشید!
تهیونگ همینطور که حرف میزد کلید رو توی قفل چرخوند و به غرغر های بقیه گوش نکرد

جونگکوک خودشو روی میز وسط حال پرت کرد و داد زد
_وای خستممم
یونگی با چشمایی که هی بازو بسته میشدند روی زمین چهارزانو نشست و شروع به حرف زدن کرد
_کوک تو حداقل استراحت کردی ولی من از اول تا اخرش داشتم به حرفای جیمین که شامل یه مرتیکه هول، یه گدا که میخواسته بدزدتش و یه مشت ادم های ناشناس زر میزد گوش میکردم و باید بگم الان اگه نرم توی تخت خواب و بخوابم واقعا همتونو یدور با چوب خشک بفاک میدم
_اره اره من..
بومیگو ادامه حرفش با افتادنش روی مبل نصفه موند
تهیونگ چشماشو مالید
_پس امشب همه استراحت...
ولی با تقه ای که به در خورد حرفش تو دهنش ماسید
کوک که نزدیک تر بود به طرف در رفت و بعد از گفتن کیه خوابالودی درو باز کرد و با چیزی که دید چشماش اندازه سکه درشت شد و خواب از سرش پرید
ناخواسته صداش بالا رفت و با تعجب داد زد
_ب.. بچها!!

red gun/vkook Where stories live. Discover now