❐↤ جرعه بیست و سوم

Start from the beginning
                                    

-اون کیه؟
قبل از اینکه بکهیون دهنش رو برای حرف زدن باز کنه مردی که انتهای سالن برعکس سایرین روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود با صدای بلندی پرسید و به بکهیون خیره شد. نگا بقیه سمتش کشیده شد و آلفای جوان تکخندی زد.
-کسیه که قراره بهمون کنه.
-چه کمکی؟

افراد پک اونقدر زیاد نبودن. شاید نهایتا صد نفر. همشون سکوت کرده بود بجز همین مرد پیر!
نگاه گذرایی به لوهان انداخت. جادوگر جوان تند تند پلک می‌زد و انگار میون این همه گرگینه نگران بود. جای نگرانی نبود. اون یه جادوگر بود و اگه می‌خواست حتما می‌تونست حریف همشون بشه.

-لوهان شی قراره برامون یه حفاظ درست کنه. یه حفاظ که فقط اجازه می‌ده افراد پک خودمون وارد منطقه بشن. و اینطوری می‌تونیم از خساراتی که سایر گونه‌ها بهمون میزنن جلوگیری کنیم.

صدای بکهیون به اندازه کافی برای اینکه همه توی کلیسا بشنونش بلند بود و همین باعث شد همهمهه‌ای توی سالن که سقف بلندی داشت بپیچه.

-اون یه جادوگره!
بکهیون سرش رو تکون داد و لوهان یه قدم عقب رفت تا نزدیک‌تر به بک قرار بگیره و از گرگینه‌هایی که با چشم‌های درشت نگاهش میکردن فاصله بگیره.

-چطور بهش اعتماد می‌کنی؟ اون یکی از همنوع‌های اونهاست!
مردی که روی صندلی نشسته بود ابروهاش رو درهم کشید. روی پاهاش ایستاد و به سمت بکهیون اومد.
همون آلفای خودسر... همیشه سعی می‌کرد تصمیم‌های بکهیون رو زیر سوال ببره.

-الان داره سعی می‌کنه به ما کمک کنه. پس دلیلی برای اعتماد نکردن بهش وجود نداره!
لحن بکهیون همچنان جدی بود و خبری از اخم روی صورتش نبود. نمی‌خواست زود جوش بیاره.

-ولی اون یه جادوگره!
دوباره شنیدن صدای وانگ پیر باعث شد پلک‌هاش رو روی هم فشار بده. لوهان مردد نگاهش می‌کرد و یجوری کتابش رو بغل کرده بود که انگار به جونش وصله. 

همه گرگینه‌ها ساکت بودن و متظر ادامه حرف‌های دو آلفا شدن.
دو طرف کلیسا نیمکت‌های چوبی چیده شده بود و اعضا بینشون ایستاده بودن.
شمعدان‌هایی که روی دیوار کنار ستون‌های بلندی بودن شمع‌های نیمه سوخته‌ای رو در خودشون جا داده بودن و پشت سر بکهیون مجسمه‌ای از مسیح که به صلیب کشیده شده بود به چشم می‌خورد.
از پشت پنجره گنبدی شکل، خورشید به درون کلیسا می‌تابید و نیازی به روشنایی بیشتر نبود.

بکهیون همچنان حین حرف زدن خونسرد بود.
-من بقیه رو از روی چیزی که هستن قضاوت نمی‌کنم آقای وانگ. پیشنهاد می‌دم شماهم همینکارو بکنین وگرنه قبل از اینکه بتونین حرفاتون رو ادامه بدین مجبور میشین کلیسا رو ترک کنین.

با تهدید واضح بکهیون آقای وانگ مشتش رو که کنار بدنش نگه داشته بود فشرد. طوری به بکهیون خیره شده بود که انگار می‌خواد گلوش رو با دندوناش بدره.
-کسی دیگه ای می‌خواد چیزی بگه؟
بکهیون وقتی دید سالن توی سکوت فرو رفته ابرویی بالا انداخت و پرسید. آقای وانگ فعلا عقب نشینی کرده بود. نشونه خوبی بود.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now