❐↤ جرعه دهم

295 124 36
                                    


-خب چطور بود؟
مرد قد بلندی که پشت کانتر نشسته بود نگاه خوشحالی به برادرش که توی آشپزخونه داشت دنبال چیزی می‌گشت، کرد.
جونگین بعد از پیدا کردن ظرف مورد نظرش و گذاشتنش روی کانتر نگاهی به چانیول کرد و یک ابروشو بالا انداخت.
-چی چطور بود؟
نگاهش رو از صورت پوکر خون آشام بزرگ‌تر که لب‌هاش شبیه یه خط صاف شده بودن گرفت و به ادامه کارش مشغول شد. می‌خواست یه شام درست حسابی با برادرش و البته سهون بخوره. و چون چانیول اصلا بویی از آشپزی نبرده بود و سهون هم برای انجام این کار زیادی خسته بود کسی که باید دست به کار میشد خودش بود.
-نوشیدن خون تازه آدمیزاد بعد ده سال!
لحن چان شاید یکم... کفری بود. چش شده بود؟ این چند روز اخیر برادرش خیلی زود ناراحت و عصبانی می‌شد. به خودش یادآوری کرد که حتما دلیل این حال چان رو بپرسه.
-ده سال نیست... هشت ساله.
-خب حالا هرچی.
حینی که چان چشم‌هاش رو توی حدقه میچرخوند دستش رو به جامی که مقابلش بود رسوند. جونگین دست و دلبازی کرده بود و از خون پرش کرده بود. خودش رو برای این لحظه به یه جرعه قانع کرد. جونگین همچنان مشغول سرخ کردن یچیزی بود که دیواره‌های بلند اون قابلمه به خون آشام پشت کانتر اجازه نمیدادن به محتوای داخلش پی ببره.
-خوب بود.
جونگین خیلی کوتاه گفت و سسی رو که چند دقیقه پیش آماده کرده بود به موادی که داشت سرخ می‌کرد اضافه کرد. به طرز عجیبی از اینکه سهون کل روز خواب بود و الان هم رفته بود دور و بر رو ببینه کفری بود. درسته درکش می‌کرد از دست دادن اون مقدار خون باعث میشه حال و حوصله هیچ کاری رو نداشته باشه اما جونگین فقط می‌خواست... تنها نباشه. و این خیلی عجیب بود. جونگین همیشه از تنهاییش لذت می‌برد چون ذهنش آروم بود اما امروز به طور مسخره‌ای فقط می‌خواست با یکی حرف بزنه. پس پرحرف ترین آدمی رو که میشناخت به خونه‌اش دعوت کرد اما خودش چندان مایل به حرف زدن نبود و از قرار معلوم چانیول هم مثل همیشه نبود. امروز روز خوبی برای دو برادر خون آشام نبود.
-همین؟ فقط خوب بود؟
-خب راستش... خیلی شیرین بود. نمیدونم چطور بگم ولی با همه خون‌هایی که تا به حال امتحان کرده بودم فرق داشت.
جونگین بعد از چند ثانیه وقفه یکهو با صدایی که از حالت نرمال آرومتر شده بود گفت. دست از آشپزی کشید و به گوشه آشپزخونه خیره شد. هیچ دلیل منطقی برای این طعم عجیب نبود.
-شاید بخاطر اینکه چند وقته ازش دور بودی...
چانیول بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و بعد از جا به جا کردن بدنش روی صندلی پایه بلند مسخره‌ای که جونگین جلوی کانتر گذاشته بود یکی دو جرعه بیشتر از خون سرخ رنگ نوشید.
-نه فکر نمی‌کنم... بیخیالش فعلا.
خون آشام کوچیک‌تر جمله آخرش رو بعد از یه مکث چند ثانیه‌ای گفت و هم زمان با تکون دادن سرش به دو طرف مشغول ادامه کارش شد.
کم کم یه حس سیاه داشت توی قلبش مهمون میشد. احساسی مثل نگرانی... چیزی که فقط در برابر چان حس میکرد اما حالا به خاطر سهون بود. مسئولیت سلامت اون پسر حالا گردن جونگین بود و یک ساعتی می‌شد که توی این تاریکی از خونه بیرون رفته بود. چرا برنمی‌گشت؟
نفس عمیقی کشید و شعله گاز رو خاموش کرد. نگاه متعجب چان بالا اومد و بهش خیره شد:
-تموم شد؟
-نه باید برم دنبالش.
جونگین حینی که از آشپزخونه خارج میشد با لحن مرددی گفت و چنگی بین موهاش انداخت. حس بدی داشت... حس خیلی بدی. اگه تو یه انیمه فانتزی بودن حتما می‌گفت دلیل حس بدش کلاغیه که کنار پنجره آشپزخونه نشسته و قار قار می‌کنه اما دلیل اصلیش معلوم نبود. جونگین به حس قلبیش اعتماد داشت و الان می‌دونست که توی تاریکی جنگل چیز خوبی در انتظار سهون نیست. از اول نباید با بیرون رفتنش موافقت می‌کرد.
چان پشت سرش از روی صندلی بلند شد و همینطور که همراهش از خونه بیرون می اومد پرسید:
-دنبال سهون؟ مگه قراره اتفاقی...
جمله‌اش با دیدن آسمون نصفه موند و پاهاش روی زمین خشک شدن. انگار دیگه همراهش نمیومدن. وضعیت برادرش هم همین بود. جونگین هم به آسمون خیره شد  و بزاق گلوش رو به سختی قورت داد. این یه فاجعه بود و نمیفهمید چطور انقدر احمق بوده که همچین شبی رو فراموش کرده و گذاشته سهون تنها بره بیرون.
ماه کامل بود.
شبی که یک درصد کمی از گرگینه‌های احمق یا توله گرگ.ها توی جنگل پرسه میزنن و بدون هیچ کنترلی روی خودشون گوشت بدن اولین جنبنده‌ای رو که ببینن پاره می.کنن.
جونگین دوباره چنگی بین موهای قهوه‌ایش زد و هیستریک زیر لب زمزمه کرد:
-الان چیکار کنم...؟!
چان سریع کنار برادرش ایستاد و مثل همیشه دستشو روی کتف‌های مرد کشید .
-چیزی نشده... نگران نباش. باهم پیداش می‌کنیم.
لحن چان دلگرم کننده بود اما نه برای اعصاب متشنج جونگین...
-چچوری تو جنگل به این بزرگی قراره پیداش کنیم؟ مسئولیت اون لعنتی با من بود! فقط یک روزه که پاش رو گذاشته اینجا. نباید... نباید بلایی سرش بیاد.
جونگین کم مونده بود با چنگ زدن‌هاش موهاش رو از ریشه بکنه و صدا و چشم‌های عصبیش قرار نبود به آروم شدنش کم کنن.
-خب خفه شو تا ببینم چه غلطی کنیم!
چان نگاهی به اطراف خونه جونگین کرد. تنها منبع نور طبقه پایین خونه خون آشام بود که تا فاصله چند متریشون رو روشن نگه می‌داشت و نور ماه لعنتی که فقط جاهایی رو روشن می‌کرد که درخت سر به فلک کشیده‌ای نداشتن.
پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و از جونگین فاصله گرفت. باید ذهنش و اطرافش رو آروم نگه میداشت تا بتونه متوجه صدایی که دنبالش می‌گرده بشه.
چند دقیقه گذشت. جونگین عصبی کنارش قدم برمیداشت و هر سنگی رو که جلوی پاش میومد به سمت دیگه پرتاب می‌کرد طوری که بعضیاشون به درخت می‌خوردن و صدایی تپی ایجاد می‌کرد. عصبانیت جونگین نمیذاشت چان تمرکز کنه اما بالاخره بعد از کنار زدن صدای حیوون‌های تو جنگل به صدای مورد نظرش رسید. یه چیزی مثل نفس نفس زدن آدم!
تنها شانسشون بود و امیدوار بود این صدایی که پیدا کرده متعلق به پسری باشه که دنبالشن.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now