Part25 !متنفر شو

Start from the beginning
                                    

میتونستم ببینم به خاطر فشار دستم به گلوش حتی نمیتونه حرف بزنه.
اگه حتی الان هم میمرد میتونستم بلند بلند بخندم و یه جشن مفصل به خاطرش بگیرم!!!

همونجور که گلوشو گرفته بودم اونو سمت روشویی رختکن حرکتش دادم و سرشو زیر روشویی بردم و آب سرد رو باز کردم.
فشار دستمو کم کردم تا صدای زجه هاش گوش هامو نوازش بده!
+ تو... دیوونه ای
_ خفه شو آشغال... خفه شو

انگار همین داد زدنم‌ کافی بود دیگه حتی یک کلمه حرف هم نزنه.
تا مطمئن شدم مثل موش آب کشیده شده؛ پشت موهاشو با بی رحمی کشیدم و سرشو بالا گرفتم.
کاری کردم که از تو آیینه بهم زل بزنه.
_ داری میبینی چه بلایی سر خودت آوردی آشغال؟

با خنده های احمقانه اش تای ابروم بالا انداختم.
مغز اگه داشت عاشق یکی مثل هوسوک‌نمیشد...
الان میفهمم لیاقتش همونه!!!
موهاشو کشیدم و از سمت روشویی جداش کردم و از رختکن خارجش کردم.

*************

(از زبان یونگی)

با گره شدن یهویی دستش دور گلوم چشم هام گرد شد و به تهیونگی که کل وجودش رو جنون گرفته بود زل زدم.
اونقدر فشار دستش زیاد بود میتونستم رگ های بیرون اومده ساق دستش از فشار بیش از حد رو واضح ببینم ؛حتی نمیتونستم خوب نفس بکشم چه برسه بتونم حرف بزنم...

یهو منو سمتی کشید و تا به خودم اومدم متوجه آب سردی که دست کمی با درجه یخی نداشت و روی سرم میریخت شدم.
به خاطر فشار بیش از حدش قفسه سینم به روشویی سنگی چسبیده بود و حالمو داشت بد میکرد...
با شل شدن دستش تونستم چند کلمه حرف بزنم:
+ تو... دیوونه ای.
_خفه شو آشغال... خفه شو

با حرف بعدیش ناخواسته دیگه نتونستم حرفی بزنم.
اون هیچوقت نمیفهمید...
نه این دروغ مصخرف رو و نه اشک هایی که لا به لای آب رو صورتم گم میشه!

به حس درد تو سرم متوجه کشیدگی موهام شدم.
از تو آیینه روبه روم باهاش چشم تو چشم شدم.
تهیونگ نگاهت چقدر عوض شده...
خوبه متنفر شو. بیشتر بیشتر.
_داری میبینی چه بلایی سر خودت آوردی آشغال؟

نگاهمو به جاجای صورت عصبیش دادم.
این آدم لعنتی فرقی نداشت تو چه مودی باشه...
قلبم رو هزاران بار به تپش میندازه.
متنفر شو تهیونگ از منی که بهت بار هزارم دروغ گفتم متنفر شو...

منو به سمت بیرون از رختکن کشوند.
میتونستم نگاه همه رو رومون حس کنم. سمت پارکینگ باشگاه منو به زور برد؛ میخواد چه غلطی کنه؟
خواستم حرفی بزنم که با افتادنم توی صندوق ماشین نفسام نامنظم شد...
_قراره کلی بهمون خوش بگذره!

**************

(از زبان تهیونگ)

بدون در نظر گرفتن نگاه های سنگین اون آدما تو زمین‌ تنیس ؛ با خشونت این حرومزاده رو سمت پارکینگ‌ بردم و داخل صندوق ماشین انداختمش...
میتونستم نگاه‌ متعجب و ترسیده اش رو حس کنم.

همه باور هامو نابود کردی..
هر چی ازت تو ذهنم ساخته بودم. همه اون خاطرات فیکی که باهم ساخته بودیم...
گوشه لبم از نیشخند کشیده شد و نگاهمو با سردی به جاجای صورتش انداختم.

همونجور که تو صندوق انداخته بودمش و از بالا بهش نگاه‌ میکردم لب زدم:
_ قراره کلی بهمون خوش بگذره!!!

محکم صندوق رو بستم و همونجور که به دندون هام فشار میاوردم تا حرص و عصبانیتمو روشون خالی کنم ؛ از داخل صندوق صداهای محوی ازش میشنیدم.
اره کمک بخواه! شاید یکی تونست از جهنمی که میخوام برات درست کنم؛ نجاتت بده!!!

دست راستمو رو موهام کشیدم تا بهم ریختگی موهام رو سر و سامون بدم.
این بهم ریختگی ظاهریم دربرابر این همه آشفتگی درونیم هیچه...

سمت درِ راننده حرکت کردم و تو ماشین نشستم.
نفسامو هیستیریک بیرون دادم و ماشین رو روشن کردم. مغزم قفل کرده بود...
قراره تاوان خیانتتو بدی یونگی!
_________________________________________

خب بچه ها جونم اینم پارت امشبی امیدوارم خوشتون اومده باشه.🤗❤🐾
بچه ها لطفا 1950 هم بخونین کاپل کوکگی هست.
با نظرات و ووت هاتون بهم انرژی بدین.
یادتون نره پیشول کلی دوستون داااره.😍🤗
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)Where stories live. Discover now