Part25 !متنفر شو

710 99 74
                                    

چون عشق نیاز به دونفر داره؛ چون من موندنی نیستم؛ چون....
چون عاشقتم تهی!

همونجور که سرم پایین بود و موهای نسبتا بلندم روی صورتم ریخته بود و کاری کرده بود که اشک هام دیده نشه؛ با پشت دست برهنه ام اشک هامو با بی رحمی از رو صورتم کنار زدم...

چشم هام رو به سرد ترین حالت ممکن تغییر دادم‌و سرمو بلند کردم.
نگاهم به نگاه تهیونگ قفل شد...
میتونستم‌ نگاه منتطرشو از سوالای بی جوابی که چند لحظه پیش پرسیده بود حس کنم.

نگران توام‌ تهیونگ!
نگران وقتی ام که تو اوج دلخوشی و خوشحالی با نبودن یهوییم دلت بشکنه و ذره ذره نابودت کنه.
نگران زمانی ام دیگه نتونی به زندگی ادامه بدی.
نگران توام لعنتی...

چشم هام رو ازش گرفتم و از رو زمین بلند شدم.
همونجور که رو زانوش نشسته بود و داشت حرکاتمو دنبال میکرد؛ سمت کلاهی که چند لحظه پیش اون طرف تر رو زمین انداخت حرکت کردم و خم شدم و کلاهمو برداشتم و رو سرم گذاشتم.

خواستم سمت در برم‌که دوباره تهیونگ جلوم قرار گرفت. این آدم‌واقعا خودش نمیدونست با خودش چند چنده...
اگه‌میخواد بازی کنه داره تنها بازی میکنه چون من برای آسیب زدنش مشتاق نیستم.
+ برو کنار
_ اول باید جواب سوال هام رو بدی
+ و اگه ندم...

خنده هیستیریکی کرد و چند قدم سمتم برداشت تا مماس صورتم قرار بگیره...
_ ازت تقاضا نکردم!
باید اونو از خودم‌ متنفر میکردم. باید کاری میکردم تا بعد نبودنم‌حتی نفس راحت بکشه.
+ من عاشق هوسوک ام!

نمیدونم‌چجوری این دروغ احمقانه از تو دهنم پرید.
میتونستم راحت اون نگاه برزخیشو حس کنم.
از ترس ناخودآگاه چند قدم عقب برداشتم...
فاتحه ام خونده اس!

*************

(از زبان تهیونگ)

همونجور که جلوی در وایساده بودم تا جواب سوال هام رو بده با جوابش ناخواسته حس سنگینی تو کل وجودم حس کردم.
این... این حرومزاده؛ بهم خیانت کرده بود؟!

همونجور که در حال مرور اون حرفش تو ذهنم بودم سمت کمد رختکن حرکت کردم و پیراهن و شلوارمو تنم‌کردم.
یونگی فقط مات نگاهش سمتم کشیده شده بود و حرکاتمو دنبال میکرد. حتی انگار یادش رفته بود میخواست بعد اون حرف لعنتی و نحس از اینجا بزنه به چاک!
همزمان که دکمه پیراهن مردونه لباس رو تا بالای قفسه سینه ام بستم...

خنده هیستیریکی کردم و سمتش قدم برداشتم.
صدای زنگ‌کلیسا انگار تو گوشم میپیچید!!!
حالم ازش بهم میخوره!
حالم از راه رفتنش؛ نگاهش؛ حرف زدنش؛ بهم میخوره.
دست راستمو دراز کردم و گلوشو تو دست هام‌گرفتم.
گرفتن‌ گلوش با افتادن کلاهش ختم شد.
_ که عاشق هوسوکی هوم؟!

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن