𝐒𝐜𝐚𝐫𝐞𝐜𝐫𝐨𝐰

1.6K 126 69
                                    

خلاصه وانشات↲

"روزی روزگاری
یک خانه کوچک
یک انبار
یک کشاورز جوان
و یک مترسک عروسک پارچه ای زشت وجود داشت."

کاپل ویکوک اما فاقد اسماته!

. . . . .

کیم تهیونگ هرگز از زندگی خودش شکایتی نداشت.

اون با وجود تمام خستگی هایی که زندگی روزمره براش به وجود می آورد کاملا از زندگی لذت میبرد، و اعتقاد راسخ داشت که شهری پر از ساختمان و هوای آلوده هيچ وقت نمیتونست با بیدار شدن از خواب با آسمانی صاف، منظره بکر و هوای تازه مقایسه بشه.

تهیونگ در یک خونه تمام چوبی کوچک با پدر و مادر، سه برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر زندگی می کرد.چند متر دورتر از خونه انباری به رنگ قرمز وجود داشت که چند روزی بود در دست بازسازی بود، بنابراین در تا اطلاع ثانویه بسته بود.اطراف خونه رو تعدادی زیادی حیوانات مانند جوجه، خوک، گاو و اسب مزین کرده بود که برای خانواده کیم بسیار با ارزش بودن.

مراقبت از اون حیوانات کار سختی بود، اما در مقایسه با زمانی که صحبت از کاشت و برداشت محصولات می شد، چیز آسونی به شمار می‌رفت، چون زمین اون‌ها بسیار بزرگ و در حد چند هکتار بود که بیش از یک نفر برای رسیدگی به اون نیاز بود.

همه در اونجا به کار مداوم عادت داشتن، بنابراین به ندرت از انجام این نوع کارها شکایت می کردن، تنها راه شکایت زمانی بود که نوبتشون میشد تا به دنبال برداشت ذرت برن، به طور خلاصه هیچ کس از خانواده حتی کارگران از حضور در اون قسمت از مزرعه لذت نمیبرد.

دلیلش؟خب، از نسل قدیم مترسکی وجود داشت که هیچ کس حاضر نمیشد اون رو دور بندازه، چون یک میراث خانوادگی بود، اما هيچکس جرات نزدیک شدن به اون رو نداشت و ظاهرش به سادگی باعث وحشت هر کسی میشد؛پارچه مترسک فسوده، پاره و کثیف شده بود، علف و نی هایی که داخل بدنش بودن از همه طرف بیرون زده بودن و چوبی که بدنش رو تشکیل میداد به حالت صلیب ایستاده بود.چشماش از دکمه ساخته بودن و به نظر میرسید که با لبخندی که روی صورتش دوخته شده بود به تو خیره میشد.اما فقط این نیست.وهم آور ترین چیز در مورد ظاهرش این بود که طنابی به گردنش آویزان بود، به گونه ای که گویی مترسک خودش رو حلق آویز کرده.

همه وقتی نزدیک مترسک میشدن اتفاقی براشون رخ میداد که با قاطعیت نمیتونستن توضیح بدن چرا رخ داده.اما سرزنش کردن و مقصر دوستن مترسک به نظر دیوانه کننده به نظر میرسید.

به طور مثال مادر خانواده زمانی که در جوانی برای چیدن ذرت رفته بود کاملاً به یاد می آورد که همه چیز عادی بود تا اینکه به جایی که مترسک خندان بود رسید، هنور ترسی رو که متوجه شد مترسک به اون خیره شده بود احساس میکرد و با تمام وجود اون رو به یاد می‌آورد.به خودش تلقین کرد که فقط یک خیال است، بنابراین از کنارش رد شد و به پشت مترسک رفت، با این حال وقتی دوباره به سمتش چرخید، مترسک روبه اون بود، با دکمه هایی کمی شل که چشماش رو ساخته بودن.تمام بدن زن از وحشت لرزید و تا خواست به سمت خونه حرکت کنه چیزی پاش رو از زیر بوته کشید و اون رو در میان محصولات برد، به سختی تلاش کرد خودش رو خلاص کنه و بالاخره موفق شد مجروح شده از اونجا فرار کنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 27, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝙘𝙤𝙡𝙡𝙚𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now