𝐅𝐀𝐓𝐄↳𝖕𝖆𝖗𝖙 𝖔𝖓𝖊

8.7K 629 76
                                    

خلاصه↲ جئون جونگ کوک در خانواده ای ثروتمند و با همه چیزهایی که می خواست بزرگ شده بود.

از قضا، اون در نهایت با تهیونگ، یک بچه خیابانی که در پارک کوچکی در مرکز شهر زندگی می کرد و همیشه به اون گل می داد، دوست شد.

با گذشت زمان، این دو در نهایت ارتباط خودشون رو از دست دادند، تا اینکه یک روز جونگ کوک، که اکنون بالغ شده بود، به روشی غیرعادی با دوست قدیمی خودش در پارک ملاقات می کنه.

حالا به جای گل، تهیونگ یک اسلحه داشت و اون رو به سمت سینه اش گرفته بود و تلفن همراه جونگ کوک و تمام پولش رو می خواست.

________________________

جونگ کوک خندید و احساس کرد که باد سردی به صورتش برخورد کرد وقتی روی چمن ها می دوید و سعی می کرد از دستای کوچک تهیونگ فرار کنه.

خورشید داشت غروب می کرد و شب کم کم داشت فرا می‌رسید، اما دو کودک هیچ اهمیتی نمی دادن.

اون‌ها به بازی کودکانه و معصومانه خودشون ادامه دادن و توجه عده ای رو جلب کردن که گهگاه از اون محل عبور می کردن و مشکوک و کمی ترسیده به تهیونگ نگاه می کردن.

پسر 9 ساله لباس های پاره و کثیفی به تن داشت و پاهاش برهنه بود.

به نظر می رسید مدت زیادی که حمام نکرده.

بدنش لاغر بود و موهاش به رنگ قهوه ای تیره، کاملا به هم ریخته و بزرگتر از سنش به نظر می‌رسید.

زخم بسیار مشخصی گونه اش رو آراسته بود و چشماش غم و اندوه بسیار آشکاری رو به همراه داشت، که به نظر می رسید تنها زمانی از بین می رفت که اون در کنار پسر کوچکی بود که با عجله درست جلوی اون می دوید.

جئون جونگ کوک به نوبه خودش ظاهری تمیز، لباس های مرتب و موهای برس خورده داشت.

گونه هاش تپل بود و چشماش درخشش زیبا و معصومانه ای رو در خودش داشت.

کاملا متضاد یکدیگر بودن و به همین دلیل خیلی ها با چشم بد اون‌ها رو می‌دیدن.

یک بچه خیابانی کثیف در حال بازی با پسر یکی از ثروتمندترین تاجران شهر قطعا اشتباه بود.

اما برای دو بچه همه چیز خوب و عالی بود.

جونگ کوک در 8 سالگی پسر شیرینی بود که علیرغم شرایط مالی بسیار خوبش، مانند اکثر بزرگترهای اطرافش، غرور و تعصب رو در دل خودش نگه نمی داشت.

پدر و مادرش هر چیزی رو که اون می خواست به اون می دادن و سعی می کردن تا حد امکان رضایت اون رو جلب کنن.

𝙘𝙤𝙡𝙡𝙚𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now