༺🩸༻
سئول مثل همیشه شلوغ بود. با اینکه از ظهر گذشته بود اما آفتاب همچنان میتابید. حداقل گرم نبود.
سهون روی صندلی جا گرفته بود و لبهاش رو روی هم میفشرد چون واقعا هیچ ایدهای نداشت که جونگین قصد داره کجا ببرتش. کافه... پارک... نامسان؟
نامحسوس سرش رو به دو طرف تکون داد چون محض رضای خدا... اینجور مکانها بیشتر مناسب دیت عاشقانه بود. نه دو پسری که هیچ احساسی بینشون نیست. البته هنوز...
نگاه زیرچشمی به دستهای مرد کنارش انداخت. یکی از دستهاش که سمت سهون بود روی فرمون نشسته بود و خب... سهون نمیدونست دست دیگه خون آشام کجاست.
جونگین با دقت رانندگی میکرد و فشار انگشتهاش روی فرمون باعث شده بود چند تا رگ برجسته روی دستش توجه سهون رو جلب کنن.
-برای ناهار کجا بریم؟
خون آشام جوان حینی که سهون با کلی شرمساری مشغول دید زدن دست جونگین بود پرسید و البته سهون قصد هم نداشت بیخیال کارش بشه البته تا وقتی که نگاه مرد چرخید سمتش و اون هم مجبور شد بهش نگاه کنه.
-برای من فرقی نداره چون بد غذا نیستم.
لحن سهون مودبانه بود و همین باعث شد اخمهای جونگین نامحسوس در هم کشیده بشن. دنبال صمیمت بود و سهون هم دائم از این موضوع فرار میکرد.
-اساسا برای منم فرقی نمیکنه چون میدونی که... خون حرف اول رو میزنه.
جونگین بعد از روونه کردن یه نگاه کوتاه به سهون گفت و بیخیال شونهای بالا انداخت.
جمله آخرش باعث شد نگاه سهون به سمت مچ دستش که از زیر آستینش بیرون اومده بود کشیده بشه. درخواست دوباره جونگین قرار بود کی باشه؟ شاید خودش باید پیشقدم میشد؟
-چی دوست داری؟
-هوم... کلا فست فود دوست دارم ولی مرغ سوخاری رو ترجیح میدم.
این بار در جواب سوال جونگین صادقانه زمزمه کرد و لبخند شکل گرفته روی صورت مرد رو ندید. نمیخواست بعد از یک ماه آشنایی همچنان با جونگین مثل غریبهها رفتار کنه ولی اصلا دست خودش نبود. فکر میکرد اگه مرد کنارش سهون واقعی رو بشناسه ممکنه ازش خوشش نیاد و نمیفهمید چرا انقدر براش مهمه که جونگین ازش زده نشه. شاید فقط میخواست منبع جدید درآمدش رو حفظ کنه؟
بیشتر از چهل دقیقه بعد خون آشام جوان و منبعش روی یک نیمکت توی پارک نشسته بودن و دوتا باکس چیکن هم بینشون بود. جونگین گفته بود نمیخواد توی رستورانهای شلوغ بشینن پس نظرش با هوای آزاد چیه و سهون هم خیلی ساده قبول کرده بود. از معاشرت و دیدن آدمها لذت میبرد البته تا جایی که باعث نمیشدن حس بدی بگیره اما جونگین واضحا از غریبهها فراری بود. مثل اون شب توی خونه چان که به نظر میومد حوصله دیدن سهون رو روی کاناپه برادرش نداره. اما حالا رفتارش فرق میکرد. شاید به خاطر این بود که بهش نیاز داشت یا شاید هم فقط... سهون رو یک غریبه نمیدونست؟
وقتی نگاهی به تیکههای مرغشون کرد متوجه شد که مال خودش تقریبا به خاطر سسی که روش ریخته بود قرمز شده اما جونگین حتی یه قطره هم نریخته بود!
خوشبختانه جونگین هم گفته بود اگه قراره بعد از خون خوش طعم ترین غذا رو انتخاب کنه قطعا انتخابش مرغ بود و این باعث یه لبخند پهن روی صورت سهون شده بود. هردوتاشون یه غذا رو دوست داشتن و این حس خوبی داشت.
-نگو که کچاپ دوست نداری!
سهون شوکه گفت و یه گاز بزرگ از رون مرغ توی دستش زد.
-ترجیحم اینکه طعم سس نده.
-چطور ممکنه؟!
سهون بدون اینکه حواسش به لپهای پرش باشه گفت و سرش رو یکم کج کرد.
ثانیهای بعد وقتی جونگین با نگاه به صورتش خندهای کرد هنوز متوجه نشده بود قیافهاش شبیه بچهایه که داره تند تند میخوره که کسی غذای خوشمزش رو کش نره.
همونقدر تند تند و بیحواس. البته اگه کسی دیگهای به جز جونگین مقابلش نشسته بود قطعا سهون با پر رویی تمام و لبهایی که کش اومده بودن خم میشد سمت باکس دوم چیکن و اون رو هم برای خودش برمیداشت. میخواست خودش تنهایی با چیکنهاش عشقبازی کنه اما این کار با جونگینی که چند هفته بود میشناختش
یکم زیادی بود پس بیخیال مرغهای قشنگش شد و تو دلش حسرت خورد.
-کیوت شدی!
لقمه توی گلوش رو به سختی قورت داد و نگاهش رو از لبخند جونگین گرفت. لعنت... خجالت کشیده بود. چرا چیکن باعث میشد کترلش رو از دست بده؟ نکنه یکی واقعا تو مرغها مواد مخدری چیزی میریخت که علاوه بر اعتیاد آور بودن باعث میشد آدمها احمق بشن؟
بعد از تموم کردن غذاشون در حالتی که سهون سعی کرده بود باقیمونده آبروش رو حفظ کنه حالا اینجا بودن. مقابل خونه چانیول.
-زود برمیگردم.
جونگین قبل از اینکه در ماشین رو باز کنه گفت و باعث شد سهون با لبخند سر تکون بده. خون آشام جوان گفته بود که باید به خاطر حرفهای احمقانهاش از برادرش عذرخواهی کنه و این باعث میشد سهون بفهمه اون چه مرد فوق العادیه. معلوم بود چطور رابطه اون دو نفر این همه سال بدون وجود ارتباط خونی دووم آورده.
سهون هیچ وقت نتونسته بود کسی رو کنار خودش نگه داره. شاید فقط چند ماه سهون رو تحمل میکردن و بعد میرفتن. البته جونگده استثنا بود. جونگده مثل باباهای مهربونی بود که هرچیزی بشه پشت بچهاشون میمونن. وقتی بچهاشون با مامانشون دعوا میکنه پشت پسر یا دختر کوچولوش رو میگیره و نمیزاره ناراحت بشه.
جونگده چند سالی بود که توی زندگی سهون جا خوش کرده بود و حتی با دیدن بد اخالقیهای سهون جایی نرفته بود و به حمایتش ادامه داده بود.
نکنه فرشتهها هم روی زمین وجود داشتن؟ شاید جونگده فرشته بود که تونسته بود سهون رو تحمل کنه و همچنان باهاش مهربون بمونه؟ توی این دنیا هیچ چیزی غیرممکن نبود اما موندن آدمها کنار سهون به خواست خودشون غیرممکن بود.
بعد از چند دقیقه نشستن تو ماشین وقتی فکر کرد که عضلههای پاش دارن بیحس میشن در رو باز کرد و بیرون رفت.
البته اگه میدونست قراره با چه صحنهای رو به رو بشه هرگز پاش رو از ماشین بیرون نمیذاشت.
خانمی که داشت از کنار ماشین رد میشد ولی با ناگهانی پیاده شدن سهون وایستاد رو میشناخت. نمیتونست ادعا کنه خیلی خوب میشناستش اما... میشناختش.
چشمهای زنی که بالاخره سوییچ ماشینش رو از توی کیف کوچیکی که توی دستش بود پیدا کرده بود روی صورت سهون زوم شده بود.
کت و دامن مشکی رنگش پوست سفیدش رو بیشتر به نمایش میذاشت و موهای کوتاهش که تا نزدیکی فک تیزش میرسیدن کاملا صاف بودن. شباهت سهون با شخص جلوش اتفاقی نبود. اون لعنتی که حالا دستهاش رو کنار بدنش نگه داشته بود و لبخند میزد مادرش بود.
طرز لباس پوشیدنش و کفشهای پاشنه بلندش برای هر شخصی بیانگر این بود که زن مقابلش قطعا رئیس شرکت یا جاییه و درست هم بود. اوه جینا... مدیر عامل شرکت بزرگ خانوادگیش و صاحب بزرگ ترین عمارت توی بهترین منطقه سئول. زنی که پسرش رو ول کرد، تا صاحب اموالش باشه. زنی که سهون رو شکست تا خودش بتونه بالاتر پرواز کنه.
-هون... دلم برات تنگ شده بود.
جینا که تقریبا هم قد سهون بود در کمال ناباوری همین جمله رو با یه لبخند پهن زمزمه کرد و دستش رو روی بازوی پسرش کشید.
نگاه سهون سمت ناخنهای بلند و لاک زده مادرش روی بازوش کشیده شد و چند ثانیه بعد مادرش نگاهی به ساعت مچی لوکسش کرد.
-من دیرم شده باید برم... بعدا میام خونه جدیدی که با جونگده گرفتی ببینمت.
زن جوان سریع زمزمه کرد و خیلی کوتاه گونه پسرش رو بوسید. سهون هنوز یک کلمه حرف هم نزده بود اما مادرش انگار که از اول اینجا نبوده ناپدید شده بود.
انقدر این یهویی رفتن براش عجیب بود که حتی ذهنش سمت این موضوع کشیده نشد که مادرش از کجا راجع به نقل مکانشون خبر داره.
چشمهاش کم کم داشتن پر اشک میشدن اما با گاز گرفتن لبهاش جلوی خودش رو گرفت. ناخوداگاه سرش رو پایین انداخت و حینی که انگشتهاش رو بین موهاش میکشید هوای بیشتری رو به ریههاش هدیه داد.
-خوبی؟
جونگین که یکهو مقابلش ظاهر شد باعث شد سرش رو بالا بیاره و آروم آروم سر تکون بده. کاش جونگین یکم صحبت با برادرش رو طولانیتر میکرد تا سهون مجبور نشه چشمهای اشکیش رو جلوی مرد بزرگتر باز کنه.
خون آشام جوان به پشت سر سهون و زنی که همین چند ثانیه پیش بعد از بوسیدن گونه سهون از پیشش رفته بود خیره شد و ابرویی بالا انداخت.
-میتونم بپرسم اون خانم کی بود؟
جونگین با یه لحن آرومی پرسید. چشمهای سهون از اشک برق میزدن اما تونسته بود خودش رو کنترل کنه.
-مهم نیست. چانیول چطور بود؟ بخشیدت؟
سهون لبخند دروغینی روی لبهای باریکش نشوند و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
جونگین وقتی بیمیلی سهون رو برای جواب دادن دید بعد از یه مکث کوتاه بیخیال سوال پیچ کردن پسر مقابلش شد.
-آره. فقط مجبورم کرد برای اینکه بخشیده شم باهاش برم مهمونی دوستش.
جونگین جملهاش رو با چرخوندن چشمهاش توی حدقه تموم کرد و باعث شد سهون خیلی کوتاه بخنده. چانیول از جونگین اخاذی کرده بود... یجورایی.
-جایی نمیخوای بری؟ برگردیم خونه.
چند دقیقه بعد، بعد از تکون خوردن سر پسر کوچیکتر به دو طرف جونگین ماشین رو دور زد و روی صندلی راننده کنار سهونی که هنوز سعی کرده بود لبخند دروغینش رو حفظ کنه جا گرفته بود.
اون زنی که گونه سهون رو بوسیده بود جوون و پولدار به نظر میومد. بعد از رفتنش سهون بغض کرده بود و پیدا کردن یه ارتباط عمیق احساسی بین اون و سهون سخت نبود. البته واضحا احساس سهون یک طرفه بود.
حدس میزد دوست دختر قبلی سهون باشه که ترکش کرده... این منطقی ترین دلیل برای توجیه بیاهمیتیه زن نسبت به سهون بود. درسته گونهاش رو بوسیده بود ولی اون سرما و یخ زدگیش رو حتی جونگین هم احساس کرده بود و شاید بیشتر از نگرانی برای قلب سهون... حسادت کرده بود. اون فکر میکرد سهون گیه اما الان خالف این موضوع بهش ثابت شده بود. نمیخواست بدبین باشه و زود قضاوت کنه پس ماشین رو روشن کرد و بیخیال به سمت خونه روند.
در این حین سهون بعد از بستن کمربند مسخره روی سینه و شکمش سرش رو به شیشه سرد ماشین تکیه داد و متوجه نگاههای نامحسوس جونگین به صورتش نشد.
داشت خودش رو گول میزد. اون از مادرش متنفر نبود. نمیتونست متنفر باشه... بعد از گذشت این همه سال هنوز همون پسر کوچولویی بود که تمام شب رو بیدار میموند تا مامانش برای حتی شده چند دقیقه به خونه سر بزنه، گونهاش رو ببوسه، بهش بگه خیلی دوستش داره و بعد از اینکه یه بسته آبنبات چوبی جدید کنارش تختش میزاره برای چند روز ناپدید بشه و دوباره سهون بمونه و پرستار بداخلاقش. پرستاری که وقتی سهون پنج ساله از دوری مامانش گریه میکرد و غذا نمیخورد با عصبانیت پسر کوچولو رو توی اتاقش هول میداد و کل غذا رو توی سطل آشغال میریخت. توجهی به صورت سرخ شده پسر نمیکرد و هیچوقت اهمیتی به گریههاش نمیداد برای همین سهون به کمد تنگ و تاریکش پناه میبرد.
سهون بدون مادرش بزرگ شد. بدون محبت و هرگز نفهمید چرا. اون پرستار جلوی مامان پولدار اون پسر کوچولو همیشه رفتار خوبی داشت تا منبع درآمدش قطع نشه و بتونه کارش رو حفظ کنه. اوه جینا چند برابر حقوق یه پرستار معمولی رو بهش میداد و اون احمق نبود که به بختش پشت پا بزنه.
سهون هنوز همون پسر بچهای بود که نمرههای خوبش رو به مامانش که فقط چند دقیقه در هفته پیشش میومد نشون میداد و اون زن با یه لبخند سرد موهاش رو بهم میریخت و میگفت کارش خوبه. سهون همیشه حسادتش رو، وقتی میدید بقیه مامان باباها میان دنبال بچههاشون دم در مدرسه توی قلبش مخفی میکرد. هیچوقت
اعتراضی نکرد و همیشه با گفتن اینکه حتما من پسر بدیام که کسی دوستم نداره در برابر مادرش و اون پرستار سکوت کرد.
وقتی اون پرستار اسباب بازیهاش رو از دستش بیرون میکشید و با ابروهایی درهم توی صورتش فریاد میزد اگه همین الان نخوابه مجبورش میکنه که توی کوچه بمونه سهون هیچی نمیگفت و صبر میکرد اون زن از اتاقش خارج شه تا اشکهای براق و معصومانهاش رو به بالشش هدیه بده.
سهون هیچوقت اعتراضی نکرد. حتی وقتی یه پسر دبیرستانی بود. حتی وقتی که دوست پسرش بهش خیانت کرد لحظهای فکر نکرد که شاید هیچ چیزی تقصیر اون نیست. فقط در برابر ظلمهایی که بهش میشد ساکت موند و تصمیم گرفت خودش رو نجات بده و از اون خونه دور شه.
با کلاب رفتن و مست کردن سعی کرد برای چند لحظه هم که شده زندگیش رو فراموش کنه و تلاش کرد خودش رو پشت نقاب یه پسر سرد و شاید بیخیال پنهان کنه چون هیچ کس سهون واقعی رو دوست نداشت. سهون واقعی سرکوب شده بود. سهون واقعی و خوشحال همون زمانی که راجع به زندگی واقعی پدر و مادرش فهمید
توی وجود سهون خفه شد. سهون واقعی مدتها بود که با غم کاور شد بود. یه کاور سیاه که همه رو فراری میداد و باعث میشد هیچکس نخواد به سهون نزدیک شه. هیچکس نمیخواست برای از بین بردن اون کاور به سهون کمک کنه و پسر کوچیکتر هم برای انجام این کار زیادی خسته بود. اون سهون سالها بود که شکسته بود.༺🩸༻
3400 Words.
بیاین سهونی منو بغل کنین... غمش خیلی گینه =(
![](https://img.wattpad.com/cover/314442012-288-k363798.jpg)
YOU ARE READING
⌞ Eternal Darkness ⌝
FantasyFiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther ↬ Narcis ••━━━━━━━━━━━━━━•• ✶【 خلاصه داستان 】✶ ❧ Kaihun: کیم جونگین یه خونآشام مقرراتیه که درخواستی برای منبع تغذیه میده...چی میشه اگه پس...
❐↤ جرعه یازدهم
Start from the beginning