نگاهش رو به آسمون شب دوخته بود و اشکاش به آرومی از کنار چشماش لیز میخوردن و پوست سردش رو گرم میکردن.
با دیدن نوری که به سرعت همهجا رو روشن میکرد و کمی بعد پیچیدن صدای بلند رعدوبرق توی گوشاش لبخند بیجونی زد که زیر دست بزرگ مرد مخفی شد.
"من بکهیونم... بیون بکهیون... تمام روزهای بچگی زندانی گناههای پدرم بودم... توی تک تک روزهای نوجوونی برای زنده موندن جنگیدم... جسم و روحم رو فروختم... عاشق شدم و سقوط کردم... ترک شدم و شکستم... تیکههای شکستهی وجودمو جمع کردم... تمام گذشتمو ترک کردم و حالا با دستایی زخمی و قلبی دلتنگ... توی یکی از تاریکترین شبهای جوونیم و دور از آغوشش... تسلیم سرنوشت تاریکم میشم... میمیرم و قطرههای بارون تنها شاهد پایان این تراژدی دردناک میشن"
درحالیکه مچ دستاش توی دست دو مردی که نگهش داشته بودن فشرده میشدن خزیدن دستی داخل لباس زیرش رو حس کرد.
اولین برخورد دست سرد مرد به عضوش تمام بدنش رو به لرز انداخت، آخرین رابطش رو خوب به یاد داشت.
شبی که قلبش با هر بوسهی ددیش اشک میریخت و اونقدر دلتنگ بود که میخواست حتی دردی که بهش میداد با لذت توی ذهنش حک کنه.
قطرههای بارون به آرومیروی صورتش سقوط میکردن و عضوش توی دست مرد فشرده میشد، بالاخره دستش رو از روی دهنش برداشته بود تا صدای نالههاش رو بشنوه با اینحال بکهیون نفسش رو حبس کرده بود.
از اینکه تحریکش کرده بودن لذت میبردن و بکهیون با پیچیدن حس آشنا و تلخی توی بدنش میلرزید.
" - بوی خیلی خوبی میدی بکهیون"
باز هم صدای چانیول بود که توی گوشاش میپیچید و همه چیز رو سختتر میکرد، حالا غریبهها لمسش میکردن و نمیتونست جلوی لذتی که از حرکت دست مرد توی بدنش میپیچید بگیره.
عضوش که به سرعت پمپ میشد، دستایی که اجازهی تقلاکردن رو بهش نمیدادن و لرزیدن بدنش از ترس، تمامشون زیادی شبیه به خاطراتش بودن.
"- مقاومت فایدهای نداره بکهیونی... این روش منه و هیچ چیز نمیتونه تغییرش بده"
مقاومت فایدهای نداشت و باز هم این بلا سرش میومد.
"+ ددی... خواهش... التماس میکنم... بسه... بسه..."
صدای گریههاش دوباره توی سرش اکو میشد و سرگیجه و حالت تهوع نفس کشیدن رو براش غیرممکن کرده بودن.
زمان به کندی میگذشت و حالا صدای مادرش بود که با التماسهاش همراه میشد.
اسمش رو فریاد میزد تا خودش رو نجات بده و بکهیون با حس دستایی که لباس زیرش رو پایین میکشیدن چشماش رو بست.
CZYTASZ
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...