یقهی سهون رو رها کرد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشماش، نگاهش رو ازش گرفت و به بیرون داد، غروب آفتاب منظرهی دلگیری به وجود آورده بود و نور نارنجیش فضای خونه رو رنگی کرده بود.
- سهون ما...
+ دو هفته...
با صدای سهون نگاهش رو به نیمرخ گرفتهش داد و توی سکوت منتظر ادامهی جملهش شد.
+ دو هفتهی دیگه قراره محمولهای به ارزش میلیاردها وون برسه.
- محمولهی چی؟
بکهیون با تعجب پرسید و سهون با پوزخند تلخی جواب داد:
+ اسلحه.
- خدای من... این... این بهترین فرصته!
بکهیون درحالیکه نگاه هیجانزدهش رو از سهون میگرفت و سمت کاناپه میرفت ادامه داد:
- این بهترین فرصت برای نابودکردنشه فقط باید مکان و تاریخ دقیق تحویلو بفهمیم، میتونی؟
+ سخت نیست... وونهو انجامش میده!
- پس تنها چیزی که میمونه گیر انداختشون توی مکان مقررشدهست... قطعا پلیسای مرزی رو خریدن.
بکهیون به سهون که هنوز سرجاش ایستاده بود لبخندی زد و ادامه داد:
- کریس... من بهش میگم و اون و تیمش قطعا به ما کمک میکنن.
+ درسته.
سهون به آرومی جواب داد و قدمای بیحالش رو سمت در خروجی برداشت.
+ من دیگه میرم... مکان و تاریخش رو برات میفرستم.
طولی نکشید تا صدای بسته شدن در خونه بلند بشه و بکهیون نگاهش رو از جای خالی سهون بگیره، دوستش توی بدترین شرایط روحی بود و بکهیون تنها کاری که براش کرده بود اخطار دادن بود... سهون نمیدونست... نمیدونست که اگه پا پس میکشید مردی که به اسم پدر کنارش بود چطور میتونست بدون هیچ رحمی نابودش کنه!
سهون نمیدونست اما بکهیون ازش محافظت میکرد!
......
داخل ماشین نشست، در رو بست و طولی نکشید تا صدای وونهو رو بشنوه.
+ قربان...
- زمان و مکان تحویل محموله رو برام پیدا کن و فقط دو روز وقت داری.
+ این دستور پارک بکهیونه، درسته؟
وونهو به آرومی پرسید و سهون نگاهی به نیمرخ وونهو که درحال رانندگی بود انداخت.
- این دستور منه... اوه سهون... رئیست!
+ اما قربان این کار ممکنه پدرتون و امپراطوری رو به خطر بندازه!
با اتمام جملهی وونهو نگاهش رو ازش گرفت و به بیرون داد، پوزخند صداداری زد و گفت:
- وقتی زندگی بیون بکهیون، اوه سهون و بچههایی مثل اونا به خطر افتاد و قبل از 18 سالگی روحشون رو به نفرت فروختن کی اهمیت میداد؟ واقعیت همینه وونهو... توی این دنیای بزرگ هیچ رحمی نیست... یک روز پدرت با لبخند و به دروغ بهت میگه که مادرت هرگز برنمیگرده و روز دیگه تو برای نابودیش تلاش میکنی.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...