نمیدونست چند دقیقه به پروندهی توی دستش خیره شده بود، مهم نبود چقدر تلاش کنه، نمیتونست بازش کنه!
برای فرار از تمام این حقیقت پشت ددیش مخفی شده بود و حالا تمام جرأتش رو از دست داده بود، حالا که تصمیم گرفته بود دوباره پا به روزای ترسناک گذشته بذاره و تمام حقیقت رو ببینه ددیش نبود تا در برابر چیزایی که قرار بود بفهمه ازش محافظت کنه و حتی ممکن بود خودش بزرگترین هیولای سرنوشت بیون بکهیون باشه!
نگاهش رو به اطراف چرخوند، تان به آرومی کنارش خوابیده بود و سکوت اطراف کرکننده به نظر میرسید، تنها بود... بارها تنهایی رو با تمام وجودش لمس کرده بود اما چرا حالا که این پروندهها جلوش بودن انقدر ترسناک به نظر میرسید؟
کلافه به موهاش چنگ زد و نگاهی به ساعت انداخت، بلند شد و درحالیکه پروندهی قطور توی دستش رو میفشرد سمت پنجره رفت، انعکاس تصویر خودش که با چراغای رنگی شهر تزیین شده بود باعث شد به چشماش خیره بشه، بغض کرده بود؟
عصبی سمت کاناپه برگشت و پالتوش رو پوشید، سوییچ و گوشیش رو برداشت و درحالیکه هنوز پرونده رو میفشرد بیرون رفت، بهتر بود قبل از خوندنش با کسی که میدونست میتونه تمام حقیقت رو بهش بگه صحبت کنه، دادستان قد بلندی که مدتها قبل قصد پیداکردنش رو داشت، کریس وو!
......
دیر وقت بود اما بکهیون بیاهمیت به صدای موسیقی ناآشنای درحال پخش آسانسور گوش میکرد و بعد مدتها بدون اینکه متوجه باشه با انگشت شستش کنار ناخن انگشت اشارهش رو زخم کرده بود، اگه ددیش بود حتما میفهمید ترسیده و پشت چهرهی جدی و قدرتمندش پسر بچهی گریونی برای به آغوش کشیده شدن التماس میکنه!
در با صدای کوتاهی باز شد و بکهیون با نفس عمیقی خارج شد، طبق انتظارش ساختمون شیک و آرومی بود و فاصله زیادی از خونهی خودشون نداشت.
جلوی در مورد نظرش ایستاد و کمی طول کشید تا دستش رو بلند کنه و زنگ بزنه، بر خلاف انتظارش خیلی طول نکشید تا کریس در رو باز کنه و بکهیون با دیدن ظاهر متفاوتش کمی آروم بشه، موهای همیشه حالتدادهشدهی دادستان این بار نامرتب توی صورتش ریخته بودن، ربدوشامبر رنگ روشن و گشادی پوشیده بود که بزرگتر از همیشه نشونش میداد و عینک گرد و ماگ بزرگ توی دستش به خوبی نشون میداد مشغول کار بوده.
خیلی طول نکشید صدای متعجبش بینشون بپیچه و بگه:
- پارک؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون کمی مکث کرد، به چشمای متعجب کریس خیره شد و تلاشی برای مخفی کردن لرزش مردمکای سردرگمش نکرد، پروندهی توی دستش رو برای بار هزارم فشرد و با لبخند تلخ و خستهای پرسید:
+ هنوزم دنبال اون پسر میگردی؟ بیون بکهیون.
کریس نگاهش رو بین مردمکای لرزون و چشمای خستهی پسر جلوش چرخوند و جواب داد:
ESTÁS LEYENDO
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfic❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...