Part - 14 🔞

134 27 0
                                    


‌‌‌– پنج روز بعد


 با لبخند و بدون پلک زدن، به چشم‌های باز شده‌ی جونگین خیره بود. می‌ترسید پلک بزنه و دوباره اون برق چشم‌ها بسته بشن! تقریبا دو ساعت می‌شد که معشوقه‌ش بیدار شده بود و بدون هیچ حرفی فقط به صورت شکسته شده‌ی سهون نگاه می‌کرد. سوجین وقتی خیالش از به هوش اومدن جونگین راحت شد، رفت داخل یکی از اتاق ها تا کمی استراحت کنه، طلسم و این شب بیداری‌های پی در پی خسته‌ش کرده بود.
‌‌‌
+ دیدی نذاشتم چیزیت بشه؟
‌‌‌‌‌
- چطوری.. چیکار کردی؟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
+ مهم نیست. دلیلش در برابر تو انقدر اهمیت نداره که بدونی چطوری! فقط بدون اگه سوجین کمک نمی کرد نمی‌تونستم تنهایی انجامش بدم.
‌‌‌
- سو..جین؟ اما مگه اون..
‌‌
+ نه دیگه نیست! دیگه باهاش دشمن نباش. اون درست بعد از گفتن این مسئله پشیمون شد. کلی باهام حرف زد و از موقعیتی که توش بود گفت و خب.. با کمک کردنش خلوص نیتش رو بهم ثابت کرد! حالا تو.. اممم.. می‌دونم خیلی می‌تونی ببخشیش؟

- وقتی تو از خواهری که باهاش بزرگ شدی اینطوری می‌گی، چطوری می‌تونم ازش ناراحت باشم؟ مخصوصا وقتی که باعث شده دوباره تو رو ببینم!
‌‌‌‌
سهون لبخندی زد و آروم لب‌های عشقش رو بوسید. به شدت دلتنگ این طعم و عشق پشتش بود. بعد از اینکه کمی از عطش درونش رو برطرف کرد، عقب کشید.  نگاهش دوباره قفل نگاه جونگین شد. چرا نمی‌تونست از این چشم‌ها سیر بشه؟ برعکس بیشتر و بیشتر وابسته‌ش می‌شد. مگه طرز فکرهای قدیمی نمی‌گفتن همجنسگرا ها بعد از یکبار رابطه برای هم تکراری می‌شن؟ پس چرا اونها بعد از دوبار رابطه بیشتر از قبل همدیگه رو دوست داشتن؟! مشخصه که عشق بین اونها از عشق بقیه خالص‌تره!

داشتن از کنار همدیگه بودن لذت می‌بردن که ناگهان قامت دو نفر در اتاق ظاهر شد. پدر و مادر جونگین با نگرانی‌ای که داخل چشم‌هاشون موج می‌زد به جونگینی نگاه کردن که وضعیتش پایدار و نسبتا خوب بود. سوال این بود که چطور؟ با دیدن سهونی که لاغر و شکسته شده بود، هر دو به خوبی متوجه شدن که این چطوری اتفاق افتاده!
‌‌‌‌
" تنهامون بذار "
‌‌
 پیرمرد با لحن سرخورده اما محکمی رو به سهون بیان کرد. سهون اخمی کرد و ناخودآگاه بلند شد. جونگین سعی کرد نیم خیز شه و بشینه. مری و معدش می‌سوخت اما اهمیت نداد و نشست.
‌‌‌‌
+ تنها بذارم که دوباره بکشیش؟
‌‌‌‌
" به تو هیچ ربطی نداره! "
‌‌‌‌
+ چرا اتفاقا به من ربط داره! من صاحب روح و قلبشم و این اختیار با رضایت دوطرفه‌ست! تو چی؟ تویی که تمام اون سال‌های بزرگ کردنش رو با اینکار دود کردی فرستادی هوا!
‌‌‌‌‌
" انقدر گستاخ و وقیح شدی که تو روی من می‌ایستی و حرف از دوست داشتنش می‌زنی؟ "
‌‌‌
+ خلافه؟ اینکه دوسش دارم خلافه؟ من مثل بقیه دوسش دارم، اما نه اندازه‌ی بقیه! اون روز کلی باهات راجب این مسئله حرف زدم اما انگار فرقی با دیوار نداشتی که کله‌ی سحر دوباره پیدات شده!
‌‌‌‌‌‌‌‌
سوجین بخاطر سر و صداهای مختلف بیدار شد و مسیرش رو سمت اتاق کج کرد. با دیدن چهره‌ی عصبی سهون و والدین جونگین آهی کشید. معلوم بود که به این سادگی از این مسئله نمی‌گذشتن، آتیشی بود که خودش انداخته بود وسط میدون. اون موقع فقط چون موقعیت بدی بود پشیمون شدن، ولی دلیل نمی‌شد کل ماجرا رو فراموش کنن.
‌‌
" آره خلافه. منم دیوارم. دیوارم و حالا به عنوان همین دیوار دستور می‌دم گم شی بیرون! "
‌‌‌
سوجین خودش رو کشید وسط و سهون رو به زور از اتاق خارج کرد. سهون بی‌میل و با اخم از اتاق رفت بیرون. جونگین نگاهش بین نگاه پدرش که قفل شد، مثل اون روز ترسید‌. اما هرچی که میخواست بگه، دیگه پای مرگ رو وسط نمی‌کشید، نه؟
‌‌‌
" تو دیگه به اینجا تعلق نداری. هرچی زودتر وسایل ضروریت رو بردار. به همراه یک سرباز می‌ری خونه‌ی جدیدت. از این ماجرا هم هیچی به سهون نمی‌گی، فهمیدی؟ اگه سرپیچی کنی سهون رو تا وقتی که دلم بخواد زندانی می‌کنم! در جریان زندان های اینجا هستی دیگه..؟ "

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now