Part - 8

102 24 2
                                    

بعد از گذشت دو روز بالاخره لنگر هاي کشتي در آب‌های مقر نیویورک فرود اومد و الان سولگی و چانیول بود که بدون داشتن آدرس وسط شهر غریب قرار گرفته بودن و تفاوتی با مرغ های سرگردان نداشتن. سولگی هوفي کشید و دستشو به موهای بازش کشید. چانیول هم مثل دختر عمه‌ش گیج بود و ذهن خودشو براي این حواس‌پرتی سرزنش میکرد که چطور یادشون رفته از سهون راجب آدرس سؤال بپرسن!

~ حالا چیکار کنیم؟
‌‌‌
× نمیدونم. باید بریم سمت طبیعت؟ 

~ وایسا یکم تمرکز کنم، اونطوری که سهون میگفت سرزمینشون خالي از زيبايي و رنگ طبیعته.. يعني پوشش گياهيشون فقیره و یا گیاهان خاص و ترسناکي دارن که در جاهای دیگه نیست.
‌‌
× میشه دو ساعت تبصره نبندی؟ فقط سریع باش! دو روز گذشته و از کیپریپدیوم هیچ خبري نداریم!

~ انقدر غرغر نکن دختر!

چشم غره‌ی دختر عمه‌ش رو نادیده گرفت و چشم بست. نفس عميقي کشید و ذهنش رو خالي کرد تا روي خواسته‌ش تمرکز کنه. تا سه دقیقه هیچ چيزي جز سياهي پشت چشمهاي بسته‌ش نقش نبست. درست لحظه‌ای که نااميدي داشت به وجود چانیول رخنه میکرد، نوارهاي نقره‌ای رنگ و براقي جلوي چشمهاش پر کشیدن و شروع به تصویر سازی کردن.
لبخند محوي زد و سعي کرد منشأ نور ضعیف رو که در این تاريکي شکاف درست کرده بود، پیدا کنه. به قدري پیش رفت و رفت تا اینکه نوار هاي نقره‌ای جاشونو به قلعهٔ بی‌روح و سياهي دادن. تصویر قصر شفاف امّا از دور واضح شد و بعد به ثانیه نکشیده ناپدید شد. دیگه مهم نبود قلعه رو دوباره کاوش کنه، چون آدرس در چشم و ذهن چانیول حکاکي شده بود.
‌‌
× چیشد؟

~ پیدا کردم. از این طرف باید بریم!

✧══════•❁❀❁•══════✧

× ببین.. اینجا.. وای! جداً.. اینجا آدم زندگي میکنه؟!

چانیول متعجب از مکان جديدي که دیده بود، فقط سؤال انکاري سولگي رو با سر تأیید کرد. اینجا متروکه، بی‌روح، تیره و تار بود؛ نواي مرگ میداد!
سولگي الان به سهون و سوجین حق میداد که از سرزمین کیپریپدیوم متعجب بشن، چون سرزمین خودشون، دقیقاً برعکس شده‌ی اینجایی بود که الآن جلوي در سیاهش قرار داشتن! در آهنین و نرده‌ای شکل بطور ناگهاني باز شد و صداي گوشخراش لولاهاي زنگ زده‌ش روي گوش چانیول و سولگي زخم سياهي انداخت!
فیلم ترسناک. همین ژانر و کلمه میتونست این قصر رو توصیف کنه. حتي خونه‌ی شیاطین انقدر بی‌رنگ نبود! باز اونها یک رنگ روشن و چشم‌آزار بنام سرخ رو داشتن، ولي اینجا عملاً هیچ رنگي جز خاکستري و مشکي به چشم نمیومد!

با قدم های نامنظم و آروم وارد محوطه‌ی مه‌آلود شدن. هرچقدر که جلوتر میرفتن حس ناامني بیشتر خودشو بالا میکشید و خودنمايي میکرد. درختان اکثراً برگ داشتن ولي انگار خالي از هرگونه گیاه سبز بود! تنه ها حالت خشکیده‌ای داشتن. شاخه هاي بدون برگ تبدیل به لونه‌ي کلاغ‌ها شده بودن. وقتي پرواز میکردن بال‌هاشون با صداي بدي بهم برخورد میکرد و ترس رو شکوفا میکرد، بدتر از بالهاشون، صداهايی که از حنجره‌شون خارج میشد هم بد بود.
همه چیز اینجا بد بود!
حوضچه‌ي آب به ظاهر خالي از هرگونه مایعي بود. به قدري عمق آب کم بود که انگار اون آب حاصل بارش ناگهاني باران بوده! جلبک ‌هاي سبز و خشکیده‌ی روییده در کف حوضچه زيادي تو ذوق میزد و بوي تعفنش به همه‌جا رسیده بود.

× یکم دیگه اینجا بمونم حالت تهوع میگیرم!

با نفرت و ترس به اون کلاغ هاي تماماً سیاه نگاه کرد و این جمله رو زمزمه کرد. خيلي عجیب بود که اینجا حتي پرنده‌هاشم سیاه بود! تنوع گياهي هم دیگه پیشکش.. هیچ گياهي زیبا نبود که تنوعم داشته باشه! تنها چیز مخوف و جذابی که اینجارو کمي، فقط کمي از حالت متروکه درمیاورد، کاج هاي مرتب و قد کشیده‌ای بودن که همه رو یک خط رشد کرده بودن. این رشدشون باعث ایجاد حالت ورودي شده بود و هر مغزی رو وادار میکرد تا قبول کنه که ورودي از همین طرفه!

~ کاملا باهات موافقم.. شبیه خونه‌ی اشباحه تا انسان!
‌‌
در امتداد درختان چروکیده و تنومند قدم برداشتن و بعد از حدود 15 دقیقه طي کردن راه به مکان جدید، مه‌آلود، جذاب و زيبايي رسیدن!
انگار براي زيبايي اینجا حدود دو ساعت وقت تلف کرده بودن؛ چون ظاهر تمیز و مرتبی داشت و دلنشیني رنگ سبز کمي خودشو نشون میداد؛ هرچند تعداد درختان خشکیده دراطراف کاخ بیشتر از باقي درختان بود.
به در ورودي بزرگ کاخ نزدیک شدن که صداي غار غار کلاغ هاي سیاه دراومد. سولگي بخاطر يهویي بودن صدا از جا پرید و زیرلب ناسزایی نثار اون پرنده هاي زشت و کثیف کرد.

" خوش اومدین. چی شده که شاهزادگان کیپریپدیوم اینجا رو شایسته‌ی سفر کردن دونستن؟! "
‌‌
چانیول لبخند آرومي زمینه‌ی چهره‌ش کرد و سعي کرد با آرامش و باپرده جواب شخصي که انگار جزو خدمه‌ی قصر بود رو بده. به وضوح مشخص بود که شخص روبه‌روش مرد چرب‌ زباني بود، اینم میدونست که سولگي تحت هر شرايطي نمیتونست همیچین آدم‌هايي رو تحمل کنه و حتماً تیکه‌ی بدي بهشون مینداخت!

~ ممنون، براي مسئله‌ی خاصي نیومدیم. فقط مارو با پرنس بکهیون آشنا کنید. درواقع به ملاقات ایشون مزاحم شدیم!
‌‌‌
جملات در نهایت ادب ذکر شد و درهمین حین به مرد گوشزد کرد که اجازه نداره در مسائل خصوصي همچین اشخاصي سرک بکشه! جمله طوري بود که اگر خوانده میشد، انگار حقیقت رو نقاشي میکرد؛ امّا موقع شنیدن، جمله فریاد میزنه که پر از طعنه و کنایست!
‌‌
" اوه! من رو برای گستاخیم ببخشید! بله حتماً، لطفاً همراه من بیاید. "

حرف دیگه‌ای زده نشد و هردو خسته از سفر فقط به دنبال مرد قرمز پوش رفتن. سولگي ته دلش کلي خوشحال شد که چانیول حال مرد رو گرفت و به همین خاطر ناخواسته پوزخند محوي روي چهره‌ش شکل گرفته بود. اگر کسي از دور چهره‌ی سولگیو میدید فکر میکرد همون نقش سوم خطرناک و دیوونه‌ایه که همیشه دست به اسلحه‌ست، چپ و راست میره و جنازه رو زمین میندازه! ‌بعد از گذر دو طبقهٔ پلکانی بلند و چوبي مرد ایستاد. چان و سولگي هم به تبعيت از مرد ایستادن و مقابل در خردل رنگي قرار گرفتن.

"فعلاً خسته‌ی راه هستین، لطفاً این اتاق رو بعنوان استراحت‌گاه خودتون قبول کنید و بعد ازاینکه سرحال شدید، برید به ملاقات پرنس اوه. همینکه ایشون دراین ساعات بیدار نیستند‌."

~ خيلي خب.. فقط بگو اتاقش کدومه؟ 

" درست همین اتاقي شما درش هستین، طبقه‌ی بالاش متعلق به ایشونه. فقط اگه امکانش هست، قبل از اینکه ایشون رو ببینید باید حتماً ملکه‌ی بزرگ و پادشاه رو ملاقات کنید. البته خودتون بهتر این قوانین میدونید، قصد جسارت ندارم! "
‌‌
سولگي با حرص چشمهاش رو چرخوند و نفس خودشو کنترل کرد تا به مشت به دندون هاي مرد نکوبه.اون مرد رو اعصاب بود‌. یجور رفتار میکرد که انگار اون شاهه و سولگی و چانیول رعیتی بیش نیستن! تنها چيزي که سولگي الآن بهش فکر میکرد همین مسئله بود!

× مرسی که گفتی ولی از پشت کوه نیومدیم خودمون میدونیم این چیزارو!

با نیش و کنایه‌ی تندی اینو به مرد گفت و بعدش چشم غره رفت! برعکس چانیول هیچ تشکری نکرد و فقط با اخم در رو روي صورت مرد کوبید. حیف شد زمزمه‌ی مرد رو نشنید، وگرنه حتي شاهم نمیتونست جلوي مشتـهاي سولگيو بگیره!

" دختره‌ی دماغ‌ فیلی انگار باباشو کشتم که قیافه میاد واسم! "

✧══════•❁❀❁•══════✧

+ اینجا چرا نشستي؟ سرده، سرما میخوریا..

پتوی نازک زرد رنگي که آورده بود روي شونه‌هاي پسرک نشسته جاي گرفت. در جواب محبتش نگاه پسر رو دریافت کرد به بالا کشیده شد و با لبخند نگاهش کرد.

- پس خودت چي؟ بیا بشین و پتو رو تقسیم کنیم!

سهون به آسمون ابري امّا روشن نگاه کرد و نفس طولانی و عمیقی کشید.
دستاشو پشت کمرش بهم گره زد و سینه‌ شو به جلو هدایت کرد تا کمي خودشو مغرور نشون بده و کنار پارتنرش جذاب بنظر بیاد! جونگین وقتي تغییر مود سهونو دید اخم الکي کرد و با لبخند بهش توپید.

- یااا من میدونم منظورت ازاین حرکات چیه!! ولي باید بهت بگم که اینکه تو سردت نمیشه ربطي به جذاب بودنت نداره!

سهون با تعجب ساختگي نود درجه خم شد تا مستقیم به پسر مو چتری نگاه کنه. سعي داشت با لحن معلم طوري به جونگین توضیح بده که اشتباه میکنه و حق با سهونه که‌ سرمایی نبودن شخص دلیل بر جذابیتشه! جوري با اخم و جدیت میگفت که انگار داره سخت ترین سؤال دنیا رو براي جونگین آسون میکنه. دریغ از اینکه از چشم جونگین، سهون شبیه گربه‌ی گشنه‌ای شده که سعي داره اخمالو باشه و بگه میتونه بدون غذا دوام بیاره!

+ چرا دقیقا ربط داره! ببین خيلي مسئله‌ی ساده‌ایه. تو کیوتي و حساس، الانم هوا معتدله امّا تو سردته و اگه مراقب نباشی سرما میخوری؛ این يعني مقاومت بدني تو نسبت به مني که اصلا دما برام اهمیت نداره پایینه.

- خب؟

+ يعني چي خب؟ فکر کردم خيلي واضح گفتم..
‌‌
جونگین گونه‌ی سهونی که حالا روبه‌روش نشسته بود رو بوسید. خندید و اخم بامزه‌ی‌‌اي رو بین ابروهای پسر شيري رنگ کاشت! از نظر جونگین این روي سهون خيلي دوست‌ داشتني تر از جذابیتش بود. اينطوري حس میکرد سهون کنارش خوده واقعیشو نشون میده و نقشي در کار نیست. آرامشي دریافت میکرد که بهش نوید میداد حتي اگه روزي جسم هاشون از هم فاصله بگیره، این قلب و روحشونه که همیشه کنار هم خوابیدن و شب رو باهم صبح میکنن!

- واضح گفتي، ولي من اصلاً نتونستم ربطشو به جذابیت درک کنم!

سهون نمايشي دستاشو توي هوا تکون داد و چشمهاشو بست. از دهن نفس گرفت و محکم فوتش کرد.

+ الآن فهمیدم، توی شیطون داشتي منو دست مینداختی؟!

- اوهوم..‌ میخواستم اذیتت کنم تا ببینم چیکار ميکني.

سهون سکوت مات شده ای به حنجره‌ش دعوت کرد و دیگه چيزي نگفت. جونگین دیوونه شده بود،‌‌ یا شایدم دلش بازي میخواست که‌ سهونو انگولک میکرد و از ریکشناش لذت میبرد! جاشو عوض کرد‌ کنار پسرش نشست. دستاشو ضربدری روي زانو هاي زاویه‌ گرفته‌ش گذاشت. اجازه داد باد گرم و درحین حال خنک تار موهاشو به بازي بگیره. کمي بعد سر جونگین روي شونه‌ی سهون خوابید و چشماش بسته شد. خواب بود اما عطر خوشبوي سهون،‌ باد ملایم و حالتي که توش بودن مست خوابش کرده بود.

- از نظر من جذابیت فقط داشتن قد بلند و عضله نیست. حتي داشتن روحیه و رفتار خشن و سردم نیست!

+ پس از نظر تو چي جذابه؟

- اومم.. نمیدونم.. ولي معیار هاي برگزيده‌ی ذهنم هرچي باشه اینا نیستن. چيزايي مثل خوش مشربی، خوش قلبي، مهربونی و ازاین دسته چیزاست. چه بسا صورت يکي خيلي کیوت و سافته، ولي شخصیتش سرد و نچسبه! ولي مثلآ از اون طرف يکي هست که ظاهرش سرد طور و جذابه. امّا درونش خيلي گرم و دوست‌ داشتنیه، بهت اهمیت میده و قلبتو گرم میکنه! من درواقع اینجور آدما رو دوست دارم

+ منم طرز فکر تورو دوست دارم!

کمي سکوت بینشون حکم‌ فرما شد، تا اینکه جونگین بازهم شکستش. جونگین میخواست سکوت کنه و از این موقعیت لذت ببره، ولي از طرفي نمیخواست سکوت کنه چون از شدت این لذت و سکوت خوابش میگرفت!اينطوري معلوم نبود باز هم این فرصت رو به دست بیاره یا نه!

- چرا هروقت یکم زیاد حرف میزنم این جمله رو تکرار میکني؟ نکنه مسخرم میکني؟!‌

+ اوه نه.. اشتباه برداشت نکن! من فقط میگم که طرز فکرتو دوست دارم. حرفاي جالب و متفاوتي میزنی که آدم‌هاي معدودي میگنش.

- وقتي اینارو میگي خجالت میکشم. ایش!

+ تازه سرخم‌ میشي!

سهون انگشت اشاره‌شو روي بيني پفکي جونگین کشید و با شیطنت خاصی گفت. در طول مدتی که سولگي و چانیول رفته بودن، سهون و جونگین خوش گذرونده بودن و سعي کرده بودن فعلا استرس پدر جونگینو فراموش کنن. در این مدت هر کاري کردن.
اعم از آشنا شدن سهون با همه‌ی پرنس هاي کاخ توسط جونگین، حفظ کردن خاصیت بعضي گلهاي رز و معني لغویشون، یاد دادن نحوه‌ی ساختن بوته‌ی گلهاي وحشي و...
البته اینم باید به لیست کارهای سهون اضافه بشه که پیشنهاد کمک سهون از طرف دربار قبول شد و سهون با تلاش و زحمت خیلی زیاد تونست خاک قسمت غربي و جنوبي درخت پیر رو دوباره زنده کنه و وضعیت درخت رو از شرایط نابودي نجات بده!
بخاطر همین کار خوبش، از طرف پادشاه تشکر ویژه دریافت کرد و اسمشو در منطقه‌ی مردم عادي شهر پخش کردن که: "پرنس سهون بخش عظيمي از درخت زندگي مارو نجات داد!"

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now