Part - 10

86 25 4
                                    




" چی دارین میگین؟ بکهیون! از تو انتظار نداشتم که اینطوری راجب خواهرت صحبت کنی! "
‌‌
_ پدر عوض اینکه یکم نسنجیده حرف بزنی بهتر نیست موقعیت رو درک کنی و بعد صحبت کنی؟

پدرش اخم کرد و می‌خواست بهش بگه که این چه طرز صحبت کردنه، اما بکهیون نذاشت پدرش کلمه‌ای به زبون بیاره. این نوع طرز صحبت اصلا در شأن یک شاهزاده نبود، اما خب این بکهیون بود! کسی که از رسم و رسومات مسخره بی‌زار بود!

_ من بی احترامی نمیکنم که اخم کردی. اتفاقا دارم برای خوبی خودت میگم. مثلا شاه مملکتی بعد این طرز برداشتته! آخه مگه اینا روانین از اونور دنیا بیان اینجا و دروغ بگن؟ بعدشم نکنه فکر کردی من کبوتر نامه‌ رسانم و باهاشون دست به یکی کردم؟ با واقعیت رو به‌ رو شو پادشاه، شاهدخت سوجینت یک مارموزیه دقیقا مثل مامانش، تنها فرقشون اینه که مادرش هرزه هم هست!
‌‌
مرد از جاش بلند شد و نفس خشمگینی کشید. رو به‌ روی بکهیون قرار گرفت و جلوی همه، به زیباترین و باهوش‌ترین پسرش سیلی زد! نه یک سیلی آروم، بلکه بقدری محکم که باریکه‌ی خون از گوشه‌ی لب پسر سرباز کرد و بدنش پخش زمین شد! اگر می‌دونست پدرش می‌خواد بهش سیلی مهمون کنه، حتما محکم تر سر جاش می‌موند که حداقل جلوی خدمه خوار و خفیف نشه! حس مزخرفی سراسر وجودش رو فرا گرفته بود که منشا همشون، گلوش بود. احساس حقارت میکرد، خصوصا جلوی چانیول؛ اون پسر بلند و دلبر..! درست در نقطه‌ی مقابلش، آتش عجیبی در وجود پسر قد بلند شعله‌ور شد، انگار به با ارزش‌ترین داراییش صدمه وارد شده و کاری از دستش برنمیاد تا زخمشو ترمیم کنه!
قدمی به جلو برداشت تا به پادشاه با لحن نچندان دوستانه حرف بزنه که قفسه‌ی سینه‌ش توسط دست سولگی لمس شد. با اخم به دختر نگاه کرد، اما اون اخم وحشتناکی که تا به حال از چانیول دیده نشده بود، اهمیتی برای سولگی نداشت. فشار دست دختر بیشتر شد و به اجبار چانیول رو سرجاش نگهداشت؛ الان وقت دعوای دیگه نبود!اونا اینجا بودن که دعوا رو ازبین ببرن، نه اینکه سوز آتش رو بیشتر کنن، ولی کی بود که به این چیز اهمیت بده؟ دهن چانیول که هنوز باز بود!

~ جناب شاه، فکر نمی‌کنيد همچین رفتاری با پسر ارشدتون به شدت زننده و نشان‌دهنده‌ی ضعف شما در کنترل کشوره؟ اگر شاه با هر جمله و رفتاری بخواد دست بلند کنه و فوران کنه، کشور نابود میشه! قبول دارید؟ یا می‌خواید منم مثل پسر عزیزتون زمین بزنید؟
‌‌
سولگی از حواس پرتی چانیول و شاه استفاده کرد و کنار بکهیون زانو زد.
حس خوبی نداشت از اینکه اون پسر همینطوری اونجا خشکش زده بود؛ انگار که از روی عمد قصد بلند شدن نداشت! بکهیون هنوز به چانیول و پیرمرد مقابلش نگاه نمی‌کرد، ولی مگه میشد گوش‌هاش اون صدای عصبی و بم رو شکار نکنه؟ هرچقدرم الان ناراحت بود، این روی چانیول به دلش خوش اومد!

" چی داری میگی؟ احترام خودتو نگهدار پسر، من همینکه قبول کردم قبیله‌‌هامون باهم وصلت کنن و اعلام صلح کردم باید به مسیح شکر کنید! بعد داری برای من از اون حمایت میکنی؟! "

~ وقتی شما نمی‌خواید قبول کنید که همسرتون با یک روسپی فرقی نداره و دخترش با جاه‌ طلبی کور شده، دیگه مشکل از ما و پرنس بکهیون نیست!

" من باور نمیکنم چون امکان نداره! چه سندی داری که اثبات کنی؟ "
‌‌
× فقط کافیه جملات رو بچینید کنار هم. دخترتون فقط از موقعیت سوءاستفاده کرده و بعد از ازدواج قصد داره پسردایی منو بکشه. ما از شما فقط میخوام نیرو های مخصوصتون، با یک حکم دستوری بفرستید به سرزمین ما و سوجین رو دستگیر کنید. بعد از اون خودتون مختارید که میخواید چیکار کنید!

سولگی، کسی بود که به حرف اومد و دوباره حرفی از سهون نزد، نمی‌خواست بحث سهون رو بیاره وسط، چون اونطوری فرقی با یک خائن نداشت! پیرمرد کمی فکر کرد با خودش. خب واضح بود که دلیلی بر دروغ وجود نداشت. وقتی همه سکوت پادشاه رو دیدن، متوجه شدن تا حد زیادی تحت تاثیر مکالمه قرار گرفته و این به معنای پیروزیه. چانیول صبور نبود، یعنی بود.. اما الان به هیچ وجه نمی‌خواست ثانیه های گرانبهاشون بخاطر فکر کردن اضافه‌ی مرد تلف بشه. با لحن جدی ولی اطمینان بخشی خیال شاه رو راحت کرد.
‌‌
~ مطمئن باشید با اینکار هیچ ضرری نمیکنید. حتی اگرم ما دروغ گفته باشیم، بازهم اتفاقی نمی‌افته. دخترتون میاد اینجا و در نهایت میتونید رفع دلتنگی یا احتیاط کنید. فقط! فقط اینو به یاد داشته باشید، که یک مجرم هیچوقت نمیگه من مجرمم. مگراینکه چیزی برای از دست دادن نداشته باشه و طمع دربرابرش خورد بشه!

" باشه.. اینکارو میکنم. فقط بخاطر اینکه جلوی خطر احتمالی رو بگیرم. ندیم! طومار و جوهر من رو بیار. "

پادشاه وقتی دید ندیم کمی مضطربه اخم کرد. بهش اشاره کرد که بیاد جلو تر تا بگه چه اتفاقی افتاده. ندیم خیلی وقت بود بعد از سیلی خوردن بکهیون صحنه رو ترک کرده بود و حالا که برگشته بود، خبر جدید و استرس داشت، از اینکه قرار بود به شاه یک خبر بده!
‌‌
" سرورم.. ملکه.. ملکه‌ی دوم.. از دنیا رفتن!!! "
‌‌
مرد شوکه به ندیمِ پیر خیره شد؟ ملکه مرد؟ به همین راحتی؟ البته خب راحت نبود، کلی داروهای گیاهی به هدر داد تا بمیره! نه اینکه پادشاه از مرگ کسی خوشحال بشه؛ فقط.. می‌دونست که همسرش هرزه‌ و خیانتکاری بیش نبود! چیزی نگفت چون نمیخواست مردم با فهمیدن این موضوع، سست عنصر بودن خودشو بکوبن سرش! بکهیون و اون پسر قد بلند درست می‌گفت. اون پادشاه ضعیفی بود، کنترلی روی اعصابش نداشت و نمیتونست کامل روی کشور مسلط باشه! بکهیون پسر موردعلاقه‌ش بود. ولی از اینکه کسی ضعفش رو بکوبه سرش متنفره، که بکهیون هم همینکارو کرد. آروم و جوری که فقط ندیم بشنوه زمزمه کرد.

" بعد از آوردن طومار و جوهر، بساط لازم برای دفن رو مهیا کن. امشب به خاک می‌سپاریمش. "

" نمیخواید به رسم یادگار آتش بزنید؟ "

" اون زن کثیف موقعی که زنده بود همه جا رو آلوده میکرد. بعد من با سوختنش هوای بیچاره رو بیشتر آلوده کنم؟ همینکه خاکش کنیم کافیه. "

مرد خدمتکار سری به معنای فهمیدن تکون داد و بعد از ادای احترام، رفت به دنبال کارهاش.
‌‌
" دستور و افراد تا فردا صبح آماده میشه. صبح حرکت میکنید. تا فردا میتونید با بکهیون کمی این اطراف رو بگردید. "
‌‌‌‌‌‌
‌‌
✧═‌‌═════•❁❀❁•══════✧
‌‌‌

× لوس نشو دیگه بیا مارو بگردون!‌‌

_ من حرف اون پیر خرفت رو گوش نمیدم!
‌‌
× پیر خرفت کیه بابا؟! من و چان داریم ازت خواهش میکنیم!

_ نمی‌خوام!! خودتون برید کالسکه کرایه کنین بگردین!
‌‌
سولگی از حرص دلش میخواست سرشو بکوبه دیوار؛ انقدر بکوبه و بکوبه تا مغزش از سوراخ های بدنش به روی دیوار بپاشه! لعنت این درست ورژن دیگه‌ی جونگین بود! فقط تفاوتش تو این بود که بکهیون کمی از لحاظ سنی بزرگتر و از لحاظ فیزیکی ریز اندام تر بود. البته که زبون درازشم اصلا نباید فراموش بشه! چانیول لبخندی زد و به سولگی اشاره کرد تا از اتاق خارج شه. سولگی منظور پسردایی بزرگشو فهمید و با غرغر رفت.
‌‌
× توام از روش سهون استفاده نکنی بعد بری بجای راضی کردنش، خودشو بکنی!
‌‌‌‌‌
در رو محکم بست و حین اخم عصبیش خندید؛ عاشق این نیش و کنایه هایی بود که باعث میشد صورت بقیه گل بندازه!

بکهیون سرفه‌ی مصلحتی ای کرد تا خجالتش مشخص نشه. چانیولم فقط از ته دلش آرزو کرد یکی پیدا شه و با سولگی وارد رابطه بشه؛ که بعد چهار نفری اذیتش کنن! نگاهش به صورت شيری رنگ بکهیون افتاد که کمی گونه‌هاش رنگ گرفته بودن. پوست بکهیون مثل سهون بود، شیری و مرواریدی! رنگ خیلی زیبایی بود! رنگ پوست خودش عجیب بود. گاهی اوقات شیری، گاهی سفید.. و گاهی گندمی! نگاهش وقتی پایین تر رفت و لب‌های بکهیون رو دید اخم کرد. علاوه بر خونِ خشک شده، کمی هم کبود شده بود. چقدر بدنش حساس بود که اینطوری کبود شده بود! پوستش مثل قطره‌ی شبنم صبحگاهی بود، زیبا و حساس.. به طور ناگهانی ذهنش رفت جایی که نباید.

« اگه مارکش کنم، یعنی چه شکلی میشه؟! »

چشم‌هاش با این فکرش گشاد شدن و گوشهاش داغ کردن! اصلا حواسش نبود بکهیون داره تمام این رفتار های بامزه و کیوتشو نگاه میکنه. اگه حواسش بود سعی میکرد جنتلمنانه تر رفتار کنه!

~ اممم.. بکهیون؟

صدا شدن اسمش توسط اون صدای بم و گرم به شدت پیچش عجیبی رو توی دلش به رقص میاورد. چانیول وقتی سکوت بکهیون رو دید رفت جلوش زانو زد و مستقیم به چشمهای بانمکش چشم دوخت.

_ چرا زمین نشستی؟ بیا کنار من رو صندلی بشین!
‌‌‌
~ نه راحتم.. میخوام اینطوری نگاهت کنم.‌

دو ثانیه بعد، هردو بطور هنگی کلمه‌ی "چی؟" رو بیان کردن. مخاطب هردو چانیول بود. این دیگه چه کوفتی بود؟ چه زود پسرخاله شدن!
فکر میکنید الان چانیول خودشو جمع میکنه؟ خب آره درست حدس زدید، ولی.. چانیول برادر کدوم پسر گیج و کیوتی بود؟ درسته، جونگین!
‌‌
~ خب آخه خیلی خیلی خوشگلی و منم عاشق نگاه کردن به چیزای خوشگلم!

نه.. این دیگه اضافه بود! بکهیون دوباره سرخ شد و کل بدنش گُر گرفت. چرا چشمهای چانیول انقدر براق و نافذ بودن؟ انقدر که نمیتونست بهش خیره بشه! چانیول دستاشو روی دستهای بکهیون گذاشت و اجازه داد گرمای دستهاشون همدیگه رو نوازش کنن. درواقع چان اصلا یادش رفته بود میخواست به بک چی بگه! وقتی کمی سکوت بیشتر شد کم‌کم یادش افتاد برای چی اینجاست.
‌‌
~ میدونم بخاطر اتفاق یک ساعت پیش ناراحتی. منم جای تو بودم عصبانی میشدم. شاید حتی بلند میشدم و دعوا رو ادامه میدادم. ولی پدرته و خب اینم باید درنظر بگیری علاوه بر پدرت، بزرگتر، پادشاه و مرده. غرورش اجازه نمیده پسرش جلوی بقیه با راجب خودش خانم های دربار نظر بد بده! مطمئنم تورو خیلی دوست داره که بعد از رفتنمون نتونسته تحمل کنه و تورو بغل کرد!

_ خب.. حق با توئه. منم تند رفتم. ولی دست خودم نیست، از وقتی اون دختر و سهون رفتن من هیچ خبری ازشون ندارم و عصبیم. تازه یه مشکل دیگه که داشتم مادر سوجین و سهون بود. اون زن همش باعث میشد عصبی تر از قبل بشم.
‌‌
~ چرا میگی بود؟
‌‌‌
_ مرد! اون هرزه بالاخره به درک واصل شد!
‌‌
~ چرا انقدر ازش بدت میاد؟‌

بکهیون نگاه عجیبی به چانیول انداخت. سوال عجیبی بود؛ نه، عجیب که نه.. غیرقابل هضم بود که چرا باید یکهو پسر مقابلش کنجکاو همچین مسئله‌ای بشه. بعد از ثانیه ای جوابش رو داد.
‌‌
_ برای اینکه مثل بقیه‌ی مردا با استفاده از بدن و اغواگری، شهوت پدرمو بیدار کرد و شد ملکه‌ی دوم، یا همون مادرِ دومین وليعهد!

~ ولیعهد دوم؟ مگه شما دوتا دوتا وليعهد دارین؟‌

_ نه، درواقع من ولیعهدم. اما چون بیمارم احتمالش زیاده که سهون جانشین من بشه!‌

با دیدن چشمهای گرد شده‌ی چان خنده‌ش گرفت و انگشتشو روی چشمهای پسر کشید.

~ نترس بابا مریض اونطوری که نه. فقط به گفته‌ی طبیب‌های پیشگو نمیتونم به همسر آینده‌م بچه بدم!

چانیول با تصور اینکه بکهیون بخواد با یک زن ازدواج کنه و بچه دار بشه اخم بانمکی کرد. این بچه و چه به همسرداری!

~ چرا سهون؟ وقتی سوجین ازش بزرگتره.

_ مشکل همینجاست. من برای همین با ولیعهدی سهون و ازدواج سوجین با برادرت مخالفم! درسته سوجین قدرت طلبه، اما مغز خوبی برای اداره کردن و رسیدگی به مسائل مردمی داره. ملکه‌ی خیلی خوبی برای جامعه میشه. اما سهون.. امکان نداره پادشاه بشه، چون اونم گرایشش جوری نیست که ولیعهد بسازه! حتی پدر خودشم اینارو میدونه!‌
‌‌
پدرش میدونست همه چیزو؟ حتی گی بودن سهون رو؟ اگه مشکلی نداشته پس یعنی بکهیونم براش عادیه که چه گرایشی داره!
‌‌
~ چرا پدرت اینکارو میکنه وقتی خودشم میدونه این مسائلو؟
‌‌‌
_ چرا فکر میکنی سهونم همراه سوجین فرستاد؟ با خودش گفت اگه سوجین پابند اونجا شه، سهون ولیعهد میشه. و اگرم سهون پابند اونجا شه، سوجین وليعهد میشه!
‌‌‌
~ خب دیگه برای چی نگرانی؟ دیگه همه چی تموم شد! فقط میمونه دو چیز که اونم باید بسپاریم به زمان. الان وقت اینه که مارو بگردونی آقای زیبا!

_ توام بگی نگی، خوشگلی!

لحظات کوتاهی بدون رد و بدل کردن حرفی بهم خیره موندن.
عوض اینکه حنجرشون حرف بزنه، این برق چشم و لبخند هاشون بودن که صحبت های زیادی داشتن!

~ تو واقعا زیبایی.. ‌

_ سولگی.. سولگی خشک شد جلوی در! بیا بریم. بعدا حرف میزنیم!

بعدا حرف میزنیم؟ یعنی چی؟ یعنی چراغ سبز؟ نه امکان نداشت به این زودی کارما روی خوشش رو نشون بده! باید، باید یکم ناز میکشید و چندبار رد میشد تا قبول شه! چانیول احساس میکرد همیشه همه‌ی هدف ها سختی دارن و هیچوقت هیچ هدفی بی‌دردسر نیست!
‌‌‌
_ چرا تو شوک رفتی؟؟ چیه انتظار داری مثل دخترا دو سه سال ادا دربیارم؟ بیست و پنج سالمونه. دیگه واسه سرپوش گذاشتن رو احساساتمون و وقت کشی خیلی دیره! موافق نیستی؟‌

چانیول لبخند عميقی زد و چال زیباش رو به نمایش گذاشت. دلش میخواست الان دست ببره لای ابریشم های بلند پسر و با نوازششون به خودش بفهمونه بکهیون واقعیه! برادرش چقدر سود و منفعت براش گذاشت تو این سفر! تا چند ساعت پیش داشت خودشو میزد به اون راه و احساسشو انکار میکرد، ولی الان بخاطر جملات بکهیون آروم شد و قبول کرد که حق کاملا با اونه.
‌‌
~ خوشحالم یکی مثل جونگین رو دوست دارم!
‌‌
_ الان این تعریف بود یا اعتراف؟‌
‌‌
صدای خنده‌ی بلندشون در کل اتاق طنین‌انداز شد و دست به دست هم از اتاق خارج شدن. شاید همیشه و همه جا، اولین قدم سختی نداشت. شاید سختی اصلی برای موقعی بود که برگرده به کیپریپدیوم..
با خارج شدنشون متوجه شدن سولگی این اطراف نیست. از پله ها پایین رفتن و محوطه‌ی حیاط رو کمی زیرنظر گرفتن، بالاخره دختر رو پیدا کردن. سولگی توی دنیای خودش غرق بود، آهنگی زمزمه میکرد و با نگاه انگشتش، برگ های تیره و زبر کاج هارو لمس میکرد! با صدا شدنش از دنیای مخملی و خوشگلش خارج شد و با اخم به پسرا نگاه کرد.
‌‌‌
× خوبه گفتم کاری نکنید.
‌‌‌
_ نکردیم!
‌‌
سولگی بهشون نزدیک شد و مشکوک بهشون نگاه کرد. وقتی مطمئن شد که چیزی نیست، چشمی چرخوند و خندید.
‌‌‌
× آفرین. بچه های با ادب. شما مثل سهون و جونگین نباشین!
‌‌
_ مگه چیکار میکنن؟

× دنبال هر فرصتین تا بازی کنن!

~ خب دوست دارن عزیزم. تو خوشت میاد یکی بیاد بهت بگه با پارتنرت کاری نکن؟

مشتی که به شونه‌ش برخورد کرد، تنها جوابش بود!
‌‌

✧══════•❁❀❁•══════✧
‌‌
‌‌
Be Continue..

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now