Part - 5

152 37 0
                                    



جونگین به سمت اتاقش رفت تا کمی به ذهنش که زیادی کار کرده بود استراحت بده.
اون از وقتی که چشم باز کرده بود ناز، زیبایی و دوستی دیده بود.
اینطور نقشه ها و حرف براش زیادتر از زیادی بودن.
سهون کاری کرد که جونگین متوجه بشه خیلی راحت نباید به هر کس و ناکسی اعتماد کنه!

اعتماد به هرکسی خوب نبود؛ ممکن بود اعتمادی که به رنگهای سبز و سفید محبوب بود، تبدیل به خاکستری و سیاه بشه و تصور همرو نابود کنه.
اما سهون اشتباهی نکرده بود. اگرم کرده بود، الان جبران کرد!
خودش رو ثابت کرد. ولی این ثابت کردن برای کی بود؟ برای وجدان خودش؟ یا برای یکی دیگه؟
‌‌
وسط راه ایستاد و به سهون نگاه کرد. اون جایی نداشت بخوابه.
قطعا الان انقدر تو احساسات شرم و خجالت غرق شده که نمیتونه این رو به زبون بیاره!
سعی کرد رفتارش رو کنترل کنه که بعدها بخاطرش افسوس نخوره.
با لبخند راه رفته رو برگشت و بالا سر سهونی که در تاریکی و روی مبل نشسته بود ایستاد.
سهون‌ با حس همون عطر مطبوع و گرم همیشگی، سرش رو بالا گرفت و سعی کرد چهره‌ی جونگین رو تشخیص بده.


+ نرفتی بخوابی؟

- نه. من اینجا میمونم، تو برو اتاق و استراحت کن.

+ چرا اینجا؟

- خب.. چون من تنها زندگی میکنم یه اتاق خواب دارم، اونیکی اتاقم مخصوص گیاهانی هست که نگهداری میکنم ازشون، که الان به تصرف سولگی دراومده! پس.. ادب حکم میکنه که مهمون بره اتاق خواب.


+ امکان نداره اجازه بدم‌ تو اینجا بخوابی!

- چرا؟!

+ سفته.. اینجا سفته، تو نباید همچین جایی بخوابی، بدن درد میگیری!

‌‌
سهون حتما یه نقشه‌ی دیگه‌ای تو سرش بود.
حتما.. میخواست جونگینو بکشه!
آره اون قصد جونشو کرده که اینطوری با قلبش بازی میکنه و تپش های قلبش رو به رقص وادار میکنه!


- مــن.. راحتم..

+ من ناراحتم لاو!

× ساکت میشین یا ساکتتون کنم؟؟ برو گمشو باهاش بخواب راحتمون کن دیگه اههه!!! لوس های بی‌مزهه!!


درسته که منظور سولگي از فعل 'خواب'، چشم بستن و به خواب رفتن بود، اما این گونه‌های جونگین بود که رنگ گرفتن و از چشم سهون دور موند.
خداروشکر کرد که نور ضعیفه، وگرنه سوژه‌ی خوبی به دست سهون میوفتاد تا اذیتش کنه!
‌‌

- خب.. باشه.. تخت به اندازه‌ی کافی بزرگه.. بریم.

+ نگران نباش جونگینا، انقدرام که فک میکنی هرزه و لاشی نیستم که نصف شبی بپرم روت و بهت تعرض کنم! تا وقتی به زبون نیاری که واقعا منو میخوای، هیچ کاری نمیکنم که از نگاهت بیفتم!


- نه نه من اصلا اونطوری فکـر-


انگشت‌های سهون همیشه انقدر داغ بودن یا لبهای جونگین بودن‌ که توی حرارت میسوختن؟!
ادامه‌ی حرف‌های جونگین با انگشت سهون نیمه‌تمام موند.
سهون واقعا از لمس کردن اون دو تیکه‌ی نرم و گرم و خوشرنگ راضی بود، واقعا دلش میخواست اون لب‌هارو بین لب‌های خودش اسیر کنه و جوری بمکه تا خون ازش بچکه! اما لعنت به اینکه الان وقتش نبود و سهونم نمیخواست انقدر خشن رفتار کنه.
اون بچه زیادی لوس و ناز پرورده بود و این خصلتش نمیذاشت سهون پیشروی کنه. بی‌میل انگشتشو کنار کشید و برش گردوند سرجاش.

‌‌
+ الان مهم نیست چی فکر میکنی، مهم اینه که فردا چی فکر میکنی. فردا جونگین، فردا..!
‌‌
‌‌‌
بدون رد و بدل شدن حرف اضافه‌ی دیگه‌ای، سهون بدن خسته‌ش رو روی تخت ولو کرد و جونگین، معذب سمت دیگه‌ی تخت خزید و سعی کرد کمترین جای ممکن رو اشغال کنه.
اونقدرا هم خجالتی نبود، ولی جونگین در عمرش تختش رو با کسی شریک نشده بود.‌ بدیهی بود الان خجالت بکشه، خصوصا از کسی که حس‌های خوب و عجیبی بهش داره؛ که به اصطلاح میشه گفت علاقه داره، هرچند.. احساسش فراتر از علاقه بود.

به دقیقه نکشید که جونگین به خواب رفت.
ولی سهون برعکس، خوابش میومد و خسته بود..
اما میخواست به کاری که چند دقیقه پیش انجام داده و عاقبتش فکر کنه!
بعد از گذشت پاره‌ای از ساعت، سهون دست از فکر کردن برداشت و به پهلو چرخید. با این کارش، صورتش مماس چهره‌ی غرق خواب جونگین شد.
امروز بالغ بر صد بار به تاریکی بد و بیراه گفته بود.
‌‌
چراکه مانع دید زدن سهون شده بود. نیم‌خیز شد تا ببینه چراغ خواب یا شیء نورانی‌ای هست که روشنش کنه یا نه.. که دید بله، یه چراغ کوچیک و عجیب روی میز کنار تخت، سمت سهون بود. روشنش کرد و محو چراغک شد. توی چراغ رگه‌های نازک درهم پیچیده، برنگ یخی وجود داشت که از خودشون نور زیبا و ملایم، اما پر نوری ساطع میکردن!
دیوونه شدن پس از همین چیزا شروع میشد.
حد وسط نبودن، آدم رو دیوونه میکنه!

زیاد خوب بودن، زیاد بد بودن، تک‌تک اینا روح انسان رو خدشه دار میکنه.
سهون باید عادت میکرد، تا قبل از اینکه مرز دیوانگی رو حس کنه!
برگشت سر جای قبلش و حالا بهتر به چهره‌ی عشق جدیدش خیره شد.
عشق؟.. پس.. اینطور که پیداست، سهون از حس دوگانه‌گی رها شد!
لب‌هاش نیمه باز بود و بطور بامزه‌ ـیی وقتی نفس میکشید، لب‌هاش عقب و جلو میشد.
‌‌
سهونم خواست کارش رو تکرار کنه اما نتونست.
به کاری که الان انجام داد لحظه‌ ای فکر کرد، این حرکت دیگه برای ابهتـش زیادی بود! با انگشت اشاره‌ش ضربه‌ای به پیشونیه خودش زد و دوباره به جونگین نگاه کرد. موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو مرتب کرد و بعد.. انگشت‌هاش تغییر مکان دادن!
‌‌
پایین تر رفتن و روی لبهای جونگین مکث کردن‌؛ اجازه‌ش رو داشت یا نه؟!
الان که اون فسقلی خواب بود و هیچی متوجه نمی شد، پس اشکالی نداشت یه بوس کوچولو رو روی اون لب‌های قلوه‌ای بکاره؟!
صورتش رو نزدیک تر از حد معمول برد.
برخورد نفس های منظم جونگین با صورتـش حس گرم و مور موری بهش القا میکرد!

استرس داشت، ولی یکباره استرس فرو ریخت و چشم‌هاش رو بست.
لب‌هاش رو آروم به لب‌های پسرک خوابیده کشید.
سهون بوسه‌ای رو شروع نکرد، حتی یه لمس ثابتم نبود؛ بلکه فقط لب‌هاش به اون دو تیکه‌ی سرخ و گرم میمالید، به بالا و پایین.
این کارش کمی تحریک آمیز بود.
اگه ادامه میداد ممکن بود نتونه جلوی خودشو بگیره!
پس سعی کرد خودشو قانع کنه و عقب بکشه. ولی وقتی عقب رفتم هنوز چشماش قفل بر همونجای قبلـش بود.


+ لعنتی.. اینطوری نمیشه. بدتر حریص شدم!


دوباره جای خودش برگشت و این بار یه بوسه روی لب های جونگین کاشت. صدای بوسه پخش و تموم شد، ولی چرا تصویر یه چیز دیگه نشون میداد؟!‌سهون عوض عقب نشینی بیشتر لبـشو فشار میداد!
جونگین بخاطر تنگ شدن نفس هاش یکم تکون خورد و سهون سریع عب کشید. یکم موند تا ببینه حرکت دیگه‌ای میکنه یا نه. وقتی دید جونگین پشتشو کرد و دوباره خوابید.
سهون از نظر خودش، شکست خورده از ماموریت ' لب‌ دزدی' دراز کشید و چشم‌هاش رو بست تا بخوابه.


✧══════•❁❀❁•══════✧


صبح مثل همیشه با صدای پری های ریز و زیبا یا حتی چراغکی که حکم ساعت گویا داشت، بیدار نشد.
شاید خوابش انقدر عمیق بود که اجازه نمیداد مغز جونگین کاری انجام بده. ولی اگه عمیق بود، چرا وقتی حس کرد موهاش دارن بطور خیلی نرمی نوازش میشن، چشم‌های پف کرده‌ ـش رو از هم فاصله داد؟!
از جاش تکون نخورد چون تشک جدیدی که روش خوابیده بود انگار ماساژور بود!
‌‌
هم گرم‌ بود.. هم قسمت بالاییش بطور آرومی بالا و پایین میشد.. هم موهاشو نوازش میکرد و هم.. گردنش رو با نفس‌هاش گرم میکرد؟!
مگه یه تشک چقدر کارایی داره؟!
اصلا.. جونگین تشکی نخریده بود!
پس این چی.. یا کی بود؟!
نخاع داخل کمرش دیگه به مغزش اجازه‌ی فکر کردن نداد و غیرارادی از جاش بلند شد.
دست‌هاش رو ستون بدنش کرد.
صورت خواب‌ آلودش جایی درست درفاصله‌ی نیم‌سانتی از صورت پسر بزرگتر ایستاد!


- تو کی هستی؟!
‌‌‌

بازم از این سوالات عجیب و مسخره! سهون رو میشناخت، ولی منظورش این بود که اون در این ساعت و اینجا چیکار میکرد؟!


- یعنی.. الان.. اینجا چیکار میکنی؟


سهون سعی کرد اون لب‌هایی که موقع بیان کردن کلمات با لبهای خودش برخورد کردن رو نبوسه؛ تلاش در بی‌توجهی به اون اتفاقی که جونگین حتی متوجه نشد، جوابشو داد.


+ یکم فکر کن. اینطوری دیگه نیاز نیست الکی حرف بزنم، نه؟


حق با سهون بود. بالاخره که مغزش لود میشه، چرا الکی دهن سهون رو خسته کنه؟! کمی فکر کرد. سهون بعد از صرف شام گفت میاد اینجا.
عاح پس بعد شب رو مونده بود اینجا، و این پیشنهاد خودش بود!
حالا که فکر میکرد، سولگی هـم اینجا بود!
‌‌

+ یادت افتاد؟
‌‌
- هـوم..


تازه وضعیتش رو درک کرد.
اون، روی سهون حالت خیمه زده‌ای مونده بود.
صورت‌هاشون جوری بهم نزدیک بود که اگه کسی از دور نگاه میکرد، فکر میکرد در حال معاشقه از راه دهان به دهان هستن!
در حین درك كردن تك‌ تك این پوزیشن هـا، به چشم‌های نافذ سهون خیره بود و برعکس.
جو بطور عجیبی هم عاشقانه بود، هم اغواگرانه..
فکرش رو از بالا تنه به پایین تنه سوق داد و بله..
زانوی سهون دقیقا در تماس با عضو جونگین بود؛ یعنی جونگین الان هر حرکتی جز برگشتن به حالت قبلش انجام میداد، قطعا اون قسمت بهم مالیده میشدن.
‌‌
این احتمالا باعث میشه یه اتفاقایی در حنجره و تولید ناله بیوفته، نه؟
پس به ناچار برگشت به حالت قبل ‌و روی سهون دراز کشید.
دست سهونم کار قبل خودشو شروع کرد، نوازش کردن موهایی که از پَـر و ابریشم نرم تر بود.
جونگین با اون لمس‌ها دوباره داشت میخوابید؛ چشم‌هاش درحال گرم شدن بودن که صدای دستگیره‌ی در اومد و بعد باز شد..
سهون فورا خواست بلند شه؛ زانوش رو محکم بلند کرد و لعنت.. این کارش مصادف شد با ناله‌ی دردناک جونگین که به گوش‌ها رسید!
‌‌

- عـــای مامــانننن.. خدااا.. چیزممم.. آیییی!!!
‌‌
‌‌‌
سولگی مثل همیشه، عوض کمک کردن، قهقهه زدن رو انتخاب کرد و با تمام وجودش به صورت سرخ و بیحال جونگین میخندید.
جالب بود؛ یکی بخاطر درد ناگهانی که به عضوش وارد شده بود توان نفس کشیدن نداشت، و یکی بخاطر خنده توان نفس کشیدن نداشت!
سهون مونده بود چیکار کنه.
الان معذرت بخواد؟ از صدای و حال جونگین لذت ببره، یا سولگیو خفه کنه و بعد به پسره دردمند کمک کنه؟!


× واییی جررر.. جونگین.. هـاح.. فک کنم بابات دیگه با.. ازدواجت با سهون چیزی نگه! چون.. دیگه نمیتونی.. کسی رو بکنی عیهیهی!!

- سهونا.. از طرف.. عاییی.. یدونه.. اونو.. بزن.. عای مامان درد میکنه!!
‌‌
‌‌
سهون از جاش تکون نخورد و سولگی از مرحله‌ی قهقهه به مرحله‌ی خنده‌ی سکوت رسید، که اصطلاحا میگن مرحله‌ی پارگی از خنده!
سهون خودشو جمع و جور کرد و جونگین رو روی تخت درازکش کرد.
بند شلوارش که به شدت محکم و سفت بسته شده بود رو باز کرد که دستای جونگین مانع شدن.
سهون دست‌هاش رو رد کرد و با نگاهش بهش اطمینان داد که کاره دیگه‌ای نمیخواد بکنه.


+ سعی که نفس بگیری. وای خیلی محکم زدم بهت. ببخشید، در که باز شد ترسیدم بابایی، مامانی چیزی باشه که جریانات اخیر بین ما رو ندونه و بدبخت بشیم. ناخودآگاه بلند شدم و زانوم خورد بهت!


شرمسار دستش رو پشت گردنش کشید و با نگاهی از مخلوط خنده و ناراحتی به جونگین خیره شد.

‌‌‌
+ شرمنده..
‌‌

جونگین چیزی جز یه نگاه چپ بهش تحویل نداد.
چهره‌ی سهون شبیه آدمهای شرمنده نبود، اصلا!
دقایقی که گذشت، پسرک از روی تخت بلند شد و مقصدش رو از اتاق به آشپزخونه تغییر داد.
دست خودش نبود؛ کمی لنگ میزد و مجبور بود مثل یه پنگوئن راه بره.
اینبار سهونم از توی اتاق به جمع پاره شدگان اضافه شد و دو نفری خندیدن.


- زهرمااار! گمشین بیاین یه چیزی بخورین بعد برین پیش اون دختره!


واقعا امروز تو ذوقش خورده بود. صبح خیلی رمانتيک و قشنگ از خواب بیدار شد. حتی بعدشم خوب بود.
ولی امان از اون دختره بی ادب که هیچوقت یاد نگرفت اول در بزنه و اجازه بگیره!
الان روی مود عصبی بود و جمله‌ش رو حرصی گفته بود؛ این یعنی اعلام خطر.‌ سهون شاید در جریان نبود، ولی سولگی خوب میدونست جونگین کم‌ پیش میاد عصبانی بشه، یا اصلا هیچ وقت عصبانی نمیشد!
این یعنی ذهنش بقدری مشغول بود که نمیذاشت آروم باشه.
پس خیلی زود خنده‌ش رو خورد و رفت آشپزخونه.
سهونم متعجب از تغییر ناگهانی دو موجود داخل خونه، خنده‌ش تموم شد و به تبعیت از سولگی به جونگین ملحق شد.
‌‌
‌‌
✧══════•❁❀❁•══════✧


_ دلیل اینکه این وقت صبح سا نفری اومدین سراغ من چیه؟
‌‌
× بهتره دیگه دست از نقش بازی کردن برداری سو جین!


اسمش رو با فاصله و تحکم خاصی گفت و سوجین لحظه‌ای احساس خطر کرد. چشمش به سهون افتاد.. چرا برادرش اون‌طرف بود؟! مگه نباید طرف خواهرش میبود؟! پس تو تیم دشمن چیکار میکرد!؟
سعی کرد برای چیزی که هنوز معلوم نیست چیه خودشو نبازه.


_ ببخشید.. ولی میشه بگین چی شده؟

- بسه دیگه سوجین.. ما از همه‌ی نقشه‌های شوم و کثیفی که توی سرته خبر داریم!


انگار تمام وجود سوجین رو روی شعله‌ی آتیش رها کردن..
چی؟! فهمیدن؟ اما از کجا و چطوری؟
به افراد مقابلش نگاه کرد و اون شخصی که دنبالش بود تا بفهمه کیه که نقشه رو لو داده رو پیدا کرد، اون الان درست جلوش بود. برادرش، سهون!
انتظار خنجر خوردن از هرکسی داشت، جز کسی که بهش ایمان داشت.
ایمان داشت که هرچقدر عوضی باشه، برای خواهرش هرگز بی‌وفا نمیشد!
حدس اینکه چرا لو داده سخت نبود!
برادر کوچکترش رو خوب می شناخت. دلیلش چیزی جز اون پسره خورشیدی نبود. پس اون حس علاقه‌ی احمقانه‌ای که روی پسرک داشت، بالاخره رشد و نمود کرد و اینطوری سوجین رو نابود کرد.
‌‌
برای اینکه خودشو ثابت کنه که مثل خواهرش، عوضی نیست!
پس سهون باور داشت که سوجین عوضیه؟!
عصبانیت بند بند تمام وجودشو فرا گرفته بود و میخواست این آتیشی که ازش زبانه میکشید رو روی اون پسرک خالی کنه!
کسی که روح و عقل برادرش رو ربوده بود و در قلب خودش ازش نگهداری میکرد.
فعلا.. نباید کاری میکرد.. الان نه! میدونست که اگه الان دستاش رو سمت جونگین بلند کنه، جادوی بدی به وجودش منتقل میکنه و میتونه از روی زمین محوش کنه. ولی این کار دیوانگی محض بود. پس.. صبر کرد و به جای فیزیکی برخورد کردن، طعنه‌ی سوزناکی زد.
‌‌

_ جونگین.. انقدر بدبخت و بی‌محبت بزرگ شدی که حاضری با این زندگی کنی؟ با کسی که خواهر خودش رو به تویی که یک سالم نیست میشناسه فروخت! نمیترسی یه روزی برسه که تورو به یکی دیگه بفروشه؟! کسی که دوسش داری یه آدم با روح و وجود سیاه و کثیفه! اینطور که معلومه، خودتم اینطوری هستی که انتخابش کردی!

‌‌
خودشم‌ میدونست جواب این سوال خیر هست، میدونست سهون الکی یه کاری نمیکنه. ولی فقط میخواست آتیشی که به دلش رخنه کرده بود رو با یکی سهیم بشه. سولگی کسی بود که از اول از سوجین متنفر بود و حالا وقتش بود که اونم نیش بزنه.
هرچقدرم از سوجین بدش میومد، نباید حساب برادری که الان اینجا ایستاده رو با این دختر یکی کنه!
حق با جونگین بود، سولگی دیشب تند رفته بود.
وقتی شب کلی فکر کرد، دید که سهون واقعا شایسته‌ی دوست داشته شدن توسط جونگین هست! پس الان درست ترین کار این بود که به طرف سهون و جونگین بلند بشه.


× نمیخوام بزنم تو ذوقت ولی جونگین با این حرفا ناراحت نمیشه. چرا؟ چون سهون ذاتش پاکه و نمیخواست آلوده بشه، ربطی به فروختن نداره! اون انقدر دوستت داره که به ما گفت نذارین پادشاه بفهمه سوجین نقشه‌ داشته، چون دلش نمیخواست آدم پستی مثل تو که حتی ارزش نگرانی نداری، عذاب بکشی؛ عذابی که مستحقش هستی! اون حتی گفت حاضره به جای تو مجازات بشه ولی یه قطره خون از تو نچکه! پس جونگین آدم درستی رو برای دوست داشتن انتخاب کرده. اتفافاً اون کسی که نباید انتخاب میکرد و نکرد، تو بودی! پس فک کنم الآن معلوم شد روح و وجود کی سیاه و کثیفه! قبل از اینکه یه حرفی رو بزنی، مطمئن شو قبلش مزه‌ش کردی یا نه که بعد اینطوری ضایع نشی!
‌‌
‌‌
_ خفه شـو لعنتی!! گوش کن سهون، حالا که منو نابود کردی.. کاری میکنم... جونگینی دیگه وجود نداشته باشه تا دوستش داشته باشی!


سولگی این حرف رو جدی نگرفت. جونگینم انقدر استرس داشت که داشت از حال میرفت، اصلا تو باغ نبود!
و این.. تنها سهون بود که تهدید سوجین رو جدی گرفت.
سوجین با خشم جمع رو ترک کرد و سهون رو با حال آشوبی تنها گذاشت.
عذاب وجدان بدی تو وجودش پخش شده بود.
کاش حداقل تو این جمع شرکت نمی کرد یا حداقل یه جمله‌ای میگفت و از خودش دفاع میکرد!
‌‌‌

× خب.. این از این دخترك. موند بابات جونگین، این دیگه به عهده‌ی خودته!

+ اون دخترک حالا حالا ها تموم‌ نمیشه..

× اگه میخواد بازی راه بندازه منم سرم درد میکنه برای بازی! گفتی برادر بزرگترت، بکهیون.. از سوجین خوشش نمیاد؟!


✧══════•❁❀❁•══════✧


Be Continue..

The Hybrid Goddess🧚🏻‍♂️Where stories live. Discover now