- ت...تموم مدتی که میتونستی شاهد بزرگ شدنم باشی... میتونستی منو توی بغلت بگیری و بهم بگی لازم نیست از چیزی بترسم... بهم... بهم گفتن رهام کردی...
با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد تا بهتر بتونه چهرهی خوشحال مادرش رو ببینه و ادامه داد:
- تموم زندگیم با نفرت بهت گذشت و حتی سعی نکردم پیدات کنم.
نفس عمیقی کشید و این بار اشکاش تندتر روی گونههاش لیز خوردن.
- تموم این سالها منتظرم بودی مگه نه؟ منتظرم بودی تا پیدات کنم... بالای سنگی که اسمت روشه بایستم و بگم که چقدر دلم میخواست کنارم باشی... چقدر دلم میخواست روز اول مدرسه وقتی میرفتم داخل کلاس دستمو برات تکون بدم... وقتی وارد دانشگاه میشدم نگاه پرافتخارتو داشته باشم و چقدر دلم میخواست عشقمو بهت معرفی کنم... بهت معرفیش کنم و تو حتما بهم میگفتی اون پسر خوبیه اما عاشقت نیست پس بهتره بیخیالش بشی تا آسیب نبینی پسرم.
عکس از دستش افتاد و سهون همونطور که دستش رو روی میز میذاشت تا بتونه سرپا بمونه بین هقهقش ادامه داد:
- منتظرم بودی اما من هیچوقت نیومدم درست مثل منی که تموم این سالها منتظر بودم در اتاقمو باز و صدام کنی... می...میتونی برام صبر کنی؟ میخوام طعم بودنتو بچشم حتی اگه مجبور باشم بهخاطر داشتنش این زندگی لعنتیو تحمل کنم...
......
تموم شب گذشته رو اشک ریخته و فکر کرده بود، هیچ چیز نمیتونست قتل مادرش رو توجیه کنه و چیزی نبود تا بتونه تنهایی و نفرتی که این همه سال با خودش داشت رو جبران کنه!
غم، نفرت و خشم تموم وجودش رو گرفته بودن اما حالا درحالیکه سعی میکرد چشماش رو باز نگه داره به بکهیونی که مشغول بحث با خدمتکار و پختن سوپ بود، نگاه میکرد و احمقانه لبخند میزد. پسر کوچولوی روبهروش زیادی بیرحم بود، همراهش به دیدن پیرمرد رفته بود، بغلش کرده بود و حالا هم داشت براش سوپ میپخت و سهون با خودش فکر میکرد چطور میتونست عاشقش نباشه!
با قرار گرفتن کاسهی بزرگ سوپ جلوش، تکیهش رو از کاناپه گرفت و صاف نشست.
- همشو بخور... باید قوی بمونی سرباز من.
برای چند ثانیه به چشمای بکهیون خیره شد و همونطور که سرش رو پایین مینداخت جوابش رو داد.
+ هرچی که فرمانده دستور بدن!
قاشقش رو برداشت و همزمان با دست دیگهش پوشهی سفید رنگ رو روی میز جلو کشید و جلوی بکهیون گذاشت.
- این چیه؟
بکهیون با کنجکاوی پرسید و سهون بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:
+ فکر کنم به درد بخورن، چندتا عکس و مدارک مرگ مادرم.
- سهون...
![](https://img.wattpad.com/cover/317858137-288-k108844.jpg)
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15
Start from the beginning