•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15

Start from the beginning
                                    

- ت...تموم مدتی که میتونستی شاهد بزرگ شدنم باشی... میتونستی منو توی بغلت بگیری و بهم بگی لازم نیست از چیزی بترسم... بهم... بهم گفتن رهام کردی...

با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد تا بهتر بتونه چهره‌ی خوشحال مادرش رو ببینه و ادامه داد:

- تموم زندگیم با نفرت بهت گذشت و حتی سعی نکردم پیدات کنم.

نفس عمیقی کشید و این بار اشکاش تندتر روی گونه‌هاش لیز خوردن.

- تموم این سال‌ها منتظرم بودی مگه نه؟ منتظرم بودی تا پیدات کنم... بالای سنگی که اسمت روشه بایستم و بگم که چقدر دلم میخواست کنارم باشی... چقدر دلم میخواست روز اول مدرسه وقتی میرفتم داخل کلاس دستمو برات تکون بدم... وقتی وارد دانشگاه میشدم نگاه پرافتخارتو داشته باشم و چقدر دلم میخواست عشقمو بهت معرفی کنم... بهت معرفیش کنم و تو حتما بهم میگفتی اون پسر خوبیه اما عاشقت نیست پس بهتره بی‌خیالش بشی تا آسیب نبینی پسرم.

عکس از دستش افتاد و سهون همون‌طور که دستش رو روی میز میذاشت تا بتونه سرپا بمونه بین هق‌هقش ادامه داد:

- منتظرم بودی اما من هیچ‌وقت نیومدم درست مثل منی که تموم این سال‌ها منتظر بودم در اتاقمو باز و صدام کنی... می...میتونی برام صبر کنی؟ میخوام طعم بودنتو بچشم حتی اگه مجبور باشم به‌خاطر داشتنش این زندگی لعنتیو تحمل کنم...

......

تموم شب گذشته رو اشک ریخته و فکر کرده بود، هیچ چیز نمیتونست قتل مادرش رو توجیه کنه و چیزی نبود تا بتونه تنهایی و نفرتی که این همه سال با خودش داشت رو جبران کنه!

غم، نفرت و خشم تموم وجودش رو گرفته بودن اما حالا درحالی‌که سعی میکرد چشماش رو باز نگه داره به بکهیونی که مشغول بحث با خدمتکار و پختن سوپ بود، نگاه میکرد و احمقانه لبخند میزد. پسر کوچولوی روبه‌روش زیادی بی‌رحم بود، همراهش به دیدن پیرمرد رفته بود، بغلش کرده بود و حالا هم داشت براش سوپ میپخت و سهون با خودش فکر میکرد چطور میتونست عاشقش نباشه!

با قرار گرفتن کاسه‌ی بزرگ سوپ جلوش، تکیه‌ش رو از کاناپه گرفت و صاف نشست.

- همشو بخور... باید قوی بمونی سرباز من.

برای چند ثانیه به چشمای بکهیون خیره شد و همون‌طور که سرش رو پایین مینداخت جوابش رو داد.

+ هرچی که فرمانده دستور بدن!

قاشقش رو برداشت و هم‌زمان با دست دیگه‌ش پوشه‌ی سفید رنگ رو روی میز جلو کشید و جلوی بکهیون گذاشت.

- این چیه؟

بکهیون با کنجکاوی پرسید و سهون بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:

+ فکر کنم به درد بخورن، چندتا عکس و مدارک مرگ مادرم.

- سهون...

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Where stories live. Discover now