+ اگه میریخت مجبورت میکردم زمینو لیس بزنی.
بکهیون گفت و به سرعت ناپدید شد، لوهان نگاهش رو به سهونی که توی آشپزخونه لیوان و خوراکی آماده میکرد داد و لبخندی زد، نمیدونست چرا اما هرروز که میگذشت عشق و وابستگیش به سهون بیشتر میشد و این لوهان رو میترسوند، مادرش از عشق زیاد به پدرش انقدر احمق شده بود که آیندهی پسرش رو بفروشه و حالا لوهان نمیدونست آیندهی خودش با سهون قراره به کجا کشیده بشه... یعنی اون هم میتونست بهخاطر عشق همه چیز رو نابود کنه؟
+ آه... واقعا لازمش داشتم.
صدای بکهیون باعث شد نگاهش رو از سهون بگیره و نگاهش کنه.
- شلوارک باب اسفنجی مناسب این فصل نیست بک.
لوهان با خنده گفت و بکهیون همونطور که شلوارکی توی بغلش میانداخت با لحن بیاهمیت جواب داد:
+ یکی خیلی از باب اسفنجی متنفر بود و حالا که نیست میتونم راحت ازش استفاده کنم... میبینی؟ نبودش برام راحتتره!
قبل از اینکه لوهان بتونه جواب بکهیون رو بده سهون از آشپزخونه بیرون اومد و چیزایی که آورده بود روی میز چید.
_ بیاین تا صبح بخوریم و بکشیم... بدنم واقعا بهش نیاز داره.
لیواناشون رو پر کرد و طولی نکشید تا صدای برخوردشون لبخند روی لبای بکهیون بیاره، اخیرا بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد، شبها برای خوابیدن احتیاج به قرص داشت و سکوت خونه کرکننده به نظر میرسید اما حالا با وجود دونفر مهم زندگیش میتونست برای یک شب هم که شده تمامشون رو دور بریزه و فقط از بودن باهاشون لذت ببره!
_ کمتر از یک هفتهی دیگه تولد لوهانه.
سهون همونطور که بهخاطر تلخی سوجو اخم کرده بود گفت و بکهیون نگاهش رو به لوهان داد و لبخندی زد.
+ یه تولد بهتر از تولد مین؟ یا یه سفر دونفره با سهون؟ کدومو میخوای؟ شرط میبندم دومی!
بکهیون با لبخند پرشیطنتی گفت و لوهان ضربهای به پهلوش زد.
- هیچکدوم... یه تولد ساده و به دور از تجملات.
+ پس همینجا تولد میگیریم.
بکهیون با لبخند مغرورانهای گفت و قبل از اینکه لوهان بتونه تشکر کنه سهون با عجله گفت:
_ اوه... یه چیزی داشت یادم میرفت.
بلند شد و سمت کولهش رفت و لوهان با خودش فکر کرد الان فرصت خوبی برای درخواستشه، با اینکه مدام و با وجود درسای سنگینش چند شیفت کار کرده بود اما نتونسته بود پول بدهیش رو کامل کنه و میدونست که فرصت زیادی براش باقی نمونده و همین حالا هم میتونست حس کنه گاهی تعقیب میشه!
![](https://img.wattpad.com/cover/317858137-288-k108844.jpg)
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
Start from the beginning