❐↤ جرعه ششم

Start from the beginning
                                    

༺🩸༻

-چه غلطی کردی؟
مرد پشت خط رو به صفحه موبایلش فریاد کشید و باعث شد جونگین موبایلش رو از گوشش فاصله بده.
-محض رضای خدا چرا جیغ می‌زنی؟
-تو به چه حقی قبول کردی اون بچه منبعت باشه؟
جونگین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و موبایلش رو که روی حالت بلندگو گذاشته بود روی کانتر رها کرد و حینی که وسایلی رو که از صندوق عقب ماشین برداشته بود توی یخچال و کابینت‌ها جا می‌داد مشغول حرف زدن شد:
-چه کوفتی داری می‌گی؟ اون خودش درخواست داده بود. و از شانس خوب من تصادفی به من افتاده بود. تقصیر من چیه؟
-اون پسر به خاطر ترس داشت می‌مرد و تو با دونستن این موضوع قبول کردی؟ اگه این بار دیگه به هوش نیاد می‌خوای چه غلطی بکنی؟
چانیول بعد از پایان جمله‌اش نفس عمیقی کشید و کف دست بزرگش رو روی صورتش کشید.
-ببین یول. اون پسر سن قانونی رو رد کرده. کاملا در جریان خطراتش هست.
-شاید نباشه. شاید فقط خواسته امتحان کنه! چرا خودت رو تو دردسر انداختی؟
جونگین آخرین بسته رامن رو توی بالا ترین کابینت خونش گذاشت و به سمت موبایلش رفت.
-من نمی‌تونم با شایدها زندگی کنم. خودت اوضاعم رو می‌دونی. نمی‌تونستم ردش کنم و چند ماه منتظر منبع جدید بمونم.
جونگین موبایلش رو دوباره کنار گوشش گرفت. حواسش نبود که با جیغ و دادهای چان ممکنه سهون بیدار بشه. نگاه مرددی سمت اتاق خواب انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد هیچ صدایی به جز تنفس‌های کوتاه پسر شنیده نمیشه گوشه کاناپه جا گرفت. خودش هم به این‌ها فکر کرده بود. باید آروم و در یه موقعیت مناسب از سهون این درخواست رو می‌کرد.
پسری که الان توی اتاقش خواب بود اولین تجربه‌اش رو خیلی دردناک به دست آورده بود و خون آشام جوان حدس می‌زد نوشیدن خونش قرار نیست به این سادگی‌ها باشه چون گوشه ذهن سهون هنوز یه ترسی جا خشک کرده. ترسی که سهون بخاطر مشکلاتش مخفیش کرده و تصمیم گرفته باهاش مقابله کنه.
در حقیقت جونگین بیش از چیزی که سهون فکر میکرد بهش نیاز داشت و حاضر بود در مقابله با ترس سهون کمکش کنه تا اینکه مدت زیادی رو صرف پیدا کردن یه شخص دیگه بکنه. جونگین اونقدر وقت نداشت.
-می‌دونم... ولی باید خیلی محتاط باشی. می‌دونم بهت گفتم سهون آدم خوبی به نظر میاد ولی خودت رو توی دردسر ننداز. باشه؟
لحن چان حالا نرم شده بود و فقط نگران به نظر میومد.
جونگین دستی بین موهای موج دارش کشید و لبخند زد. می‌دونست نگرانی برادرش برای چیه. سهون خیلی راحت می‌تونست به جرم آزار و اذیت و نقض قوانین سازمان منبع تغذیه ازش شکایت کنه و پول هنگفتی به جیب بزنه چون حتی مدرکی از انسان شاکی دریافت نمی‌کردن. فقط بهش اعتماد می‌کردن. چون همیشه آزار و اذیت از طرف خون آشام‌هاست و عوامل دادگاه انسانن. یه چیزی مثل نژاد پرستی. جونگین حتی اگه تلاش کنه و بتونه بیگناهیش رو هم ثابت کنه دادگاه رای رو برخلافش صادر می‌کنه چون به نظرشون خون آشام‌ها همیشه گناهکارن.
-حواسم هست هیونگ... نگران نباش.
با لبخند جواب داد و حینی که به پرده‌های کشیده شده خونش نگاه می‌کرد با یادآوری چیزی حالت صورتش تغییر کرد. اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست.
-راستی... اون روز صبح یهو کجا غیبت زد؟
چانیول که مشغول گذاشتن بوم‌های نقاشیش توی اتاق خالی خونش بود صاف ایستاد و دستی به چونش کشید.
-کدوم روز؟
-همون روزی که سهون رو پیدا کردیم. وقتی بیدار شدم رسما از تو خونه محو شده بودی. ساعت هفت صبح! چطور ممکنه تو اون زمان بتونی بیدار شی؟
لحن جونگین به اندازه کافی نشون می‌داد که چقدر خوب برادرش رو میشناسه و از این کارش شوکه شده. باعث شد چانیول نگاهی به بوم‌های جدیدش که همه تصویر یک نفر بودن بندازه و بعد از یه لبخند معذب به دیوار های اتاق ازش خارج
بشه.
-جایی کار داشتم...
-ساعت هفت صبح؟
جونگین ابرویی بالت انداخت و یکی از پاهاش رو که با شلوار جین پوشیده شد بود روی دیگری انداخت.
وقت رسیده بودن خونه مستقیم سهون رو به اتاق خواب برده بود و بعد از نیمه بستن در اتاق تصمیم گرفته بود بعد از یک هفته با برادرش حرف بزنه. حتی لباس‌هاش رو هم عوض نکرده بود.
-کارم رو باید اول صبح انجام می‌دادم.
جونگین تک‌خندی زد و تصمیم گرفت بیخیال اذیت کردن خون آشام بزرگ‌تر بشه. می‌تونست دروغ رو از لحن برادرش تشخیص بده و حدس می‌زد مربوط به کراش جنگلیشه. میدونست زمان مناسب که برسه اولین کسی که از موضوع باخبر میشه خودشه.
-باشه. منتظر می‌مونم کسی رو که باعث تغییر به این بزرگی توی زندگیت شده ببینم.
چانیول بعد از گفتن گمشو به برادر کوچیک‌ترش تماس رو قطع کرد و باعث شد جونگین کوتاه بخنده.
چانیول مرد باهوشی بود مخصوصا در پنهان کردن روحیات و احساساتش. ولی جونگین نیم قرن بود که اون مرد رو می‌شناخت و چان براش مثل یه کتاب باز بود، نمی‌تونست چیزی رو ازش پنهان کنه.
موبایلش رو روی کاناپه رها کرد و با قدم‌های بلندی به سمت اتاقش رفت.
طبقه اول خونه‌اش فقط یک اتاق داشت. و از خارج خونه راه پله‌ای برای ورود به طبقه دوم وجود داشت که جونگین تا حالا ازش استفاده نکرده بود. طبقه دوم فقط شامل یه اتاق خواب کوچیک می‌شد که جونگین تبدیلش کرده بود به انباری.
باید با سهون صحبت می‌کرد که اگه مشکلی با موندن توی طبقه پایین پیش جونگین داره اتاق بالا رو براش مرتب کنه.
البته ترجیح می‌داد سهون همچین جوابی بهش نده چون این دور بودن از هم در کل روز باعث میشد سخت‌تر به هم نزدیک شن و ترس سهون همراهش بمونه.
از لای در نیمه باز نگاهی به پسری که وسط تخت غرق خواب بود انداخت. سهون خیلی صاف خوابیده بود. پتو فقط قسمتی از شکمش رو کاور میکرد و لباسش توی تنش کج شده بود و نیمی از ترقوه برآمدش در معرض دید بود.
نفس عمیقی کشید و یکم خم شد اما با احساس فاصله گرفتن گردنبند از گردنش به سرعت سرش رو عقب برد که برخورد جواهر با در چوبی صدایی ایجاد نکنه. هرچند حدس می‌زد سهون قرار نیست با این صداها از خواب بیدار بشه.
سهون روی تخت به شونه چرخید. طوری که دست راستش زیر بدنش قرار گرفت و خون آشام جوان به سرعت در رو باز کرد و وارد اتاق شد. مطمئن بود اگه سهون اینطوری بخوابه دستش بی‌حس میشه.
کنار تخت ایستاد و بعد از کنار زدن پتو دست پسر رو از زیر بدن لاغرش درآورد.
پسر کوچیک‌تر توی خواب لب‌هاش رو با زبونش خیس کرد و جونگین بعد از کشیدن پتو روی بدنش از اتاق خارج شد.
قطعا سهون قرار نبود تا فردا صبح بخوابه. پس برای شام بیدار میشد و جونگین هیچ ایده‌ای نداشت که باید براش چی درست کنه. یکی از معایب جنگل نشینی این بود که هیچ رستوران فاکی هم این اطراف نبود و خون آشام جوان الان باید از تمام استعدادش بهره می‌گرفت تا یه غذای معقول برای پسر کوچیک‌تر درست کنه.
خوشبختانه در زمینه آشپزی یکم توانایی داشت و قرار نبود گند بزنه. درسته اغلب از خون به عنوان غذا استفاده می‌کرد اما همزمان رژیم مناسبی رو هم برای بدنش داشت و در هفته چندباری از غذای کره‌ای استفاده می‌کرد.
با اومدن سهون قرار بود این دفعات کم خیلی کمتر بشن چون همونقدر که بدنش به غذای نرمال احتیاج داشت ماهیت خون آشامیش اون رو پس می‌زد.
نفس عمیقی کشید و به کانتر تکیه داد.
زندگی به عنوان خون آشام خیلی پیچیده و مسخره بود.

༺🩸༻

2600 Words.

به نسبت بقیه داستان‌هام، اترنال خیلی فلاپه =)
دوستش ندارین؟

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now