❐↤ جرعه پنجم

Start from the beginning
                                    

༺🩸༻

چیزی تا نیمه شب نمونده بود که چانیول به پایین ترین قسمت جنگل رسید. جایی که با حصارهای فلزی از جاده جدا می‌شد و بیشترین فاصله رو با شهر داشت. درخت‌های بلند و پر برگ اجازه نمی‌دادن که نور ماه به جنگل بتابه و قدرت گرگینه‌ها رو چند برابر کنه.
درسته ماه کامل دیشب بود و در تبدیل امشب گرگ‌ها روی بدنشون کنترل لازم رو دارن اما هنوز ته قلبش نگران بود که نکنه قبل از دوباره دیدن برادرش بمیره. زهر گرگ قابل درمان نبود.
از دور می‌تونست جمعیت ده نفری رو ببینه که دور گرگ آلفای قدکوتاهی حلقه زده بودن و به توصیه‌هاش گوش می‌دادن.
نزدیک یک درخت وایستاد. نمی‌خواست با حضور در جمعشون رشته صحبت‌های بکهیون رو پاره کنه پس فقط ایستاد و چند دقیقه‌ای بهش خیره موند.
-سعی کنید روی یه چیزی که به ساید انسانیتون مربوطه تمرکز کنید. به خانوادتون، دوست هاتون یا حتی به مکانی که خیلی دوسش دارین. یه چیزی باید شمارو وادار کنه که بخواین تبدیل شین. تنها راه برگشت همینه. به چیزی توی زندگی انسانیتون چنگ بزنید و هر اتفاقی افتاد... نباید ولش کنین. متوجه هستین چی می‌گم؟
بکهیون حینی که قدم می‌زد و به تک تک پسرها و دخترهای جوان نگاه می‌کرد با صدای شیوا و رسایی گفت. حین حرف زدن با حرکات دستش فهم مطلب رو آسون‌تر میکرد.
-امشب خبری از ماه کامل نیست. پس تنها چیزی که شما باهاش مقابله می‌کنین گرگتونه. نزارین کنترل رو به دست بگیره چون شما رهبرش هستین. گرگتون باید مطیع شما باشه وگرنه... عواقبش جبران ناپذیره.
بکهیون با تکون دادن سرش به دو طرف و کم کردن ولوم صداش جمله‌اش رو پایان داد و برای آخرین بار مصمم ترین نگاهی رو که چان تا به حال دیده بود به بچه‌ها هدیه داد. با همچین شخصی که اینطور مسلط و استواره اون بچه‌ها چطور می‌تونن چیزی یاد نگیرن؟
بچه‌هایی که سنشون نزدیک دوازده سال بود به نشونه تشکر تعظیم کوتاهی به آلفای پکشون کردن و اطراف جنگل پراکنده شدن. بکهیون باهاشون نمی‌رفت؟
لبخندی روی لب‌های درشتش نشوند و به سمت مردی که تک تک با بچه‌ها حرف کوتاهی می‌زد و بعد به سمت جنگل راهیشون می‌کرد قدم برداشت.
صورت بکهیون بالا اومد و نگاه هاشون برای چند ثانیه کوتاه به هم برخورد.
آلفای جوان با گذاشتن دستش روی شونه آخرین پسر که انگار صمیمت خاصی باهم داشتن لبخندی زد و بعد از زمزمه‌ای کوتاه پسرک رو راهی کرد.
-ممنون که اومدی.
بکهیون به سمتش اومد و رو به خون آشام قد بلند ایستاد.
-تماشای تبدیل بچه ها باید جالب باشه.
خیلی راحت دروغ گفت. محض رضای خدا چیه شکستن استخون‌های چهارتا بچه جالب بود؟
بکهیون دستش رو میون چتری‌های فندقیش کشید.
-بیشتر از اینکه جالب باشه... دردناکه.
-می‌خواستم بگم شکستن استخون بچه‌ها قطعا چیز جالبی نیست ولی... فکر کردم ممکنه ناراحتت کنم.
حینی که دستش رو کلافه روی صورتش می‌کشید با لحنی که آغشته به خنده و شرمساری بود زمزمه کرد و باعث شد بکهیون ناخوداگاه خیلی کوتاه بخنده.
-نیازی نیست وانمود کنی. اولش شاید سخت باشه... ولی تماشای گرگ‌ها قشنگه.
بعد از یک نفس عمیق گفت و با قدم‌های کوتاهی به سمت جنگل رفت. باید گرگینه‌ها رو تنها می‌ذاشت تا آرامش داشته باشن و با خودشون کنار بیان. ذهنشون رو باز کنن و دنبال یه طناب انسانی بگردن. اون‌ها باید فکر میکردن تنهان... تا خودشون، خودشون رو نجات بدن.
چانیول پشت سرش به راه افتاد و بعد از چند قدم بکهیون چراغ قوه‌ای که از توی جیبش در آورده بود رو روشن کرد.
-چراغ قوه چرا...؟
مردد پرسید و نگاه بکهیون رو صاحب شد.
-جنگل تاریکه... مشکلی نداری؟
آدمک توی سرش کف دستش رو محکم به پیشونیش کوبید و چان فقط چند ثانیه ساکت موند. گند زده بود. واضحا بکهیون مشکلی برای دیدن جنگل توی تاریکی شب نداشت چون گرگینه بود و فکر کرده بود چون چانیول انسانه نمی‌تونه ببینه. اما خون آشام جوان فراموش کرده بود که باید وانمود کنه انسانه و رسما خودش رو لو داد. بکهیون نباید انقدر زود حقیقت رو می‌فهمید.
-اها. حواسم نبود. من حتی شب کوری هم دارم.
با لبخند دومین دروغ امشبش رو کامل کرد. بکهیون چند ثانیه بدون اینکه پلک بزنه بهش خیره شد و بعد از یک"آها"ی کوتاه چراغ قوه رو سمت چان گرفت:
-پس تو بگیرش.
درحالیکه چراغ قوه رو توی دستش گرفته بود توی تاریکی که فقط جلوی پاشون مشخص بود به راه رفتن ادامه دادن. درخت‌های بلند با تنه‌هایی کاملا صاف سر راهشون بودن و هیچ صدایی به جز صدای پرنده‌هایی مثل جغد به گوششون نمی‌خورد.
اون گرگ‌های کوچولو انقدر سریع کجا رفته بودن؟
-چرا از من نقاش می‌کشی؟
بکهیون یکهو بی‌دلیل پرسید و نگاهش رو سمت خون آشام برنگردوند. فقط آروم راه می‌رفت و گوش‌هاش رو برای شنیدن کوچک ترین صدایی از طرف گرگینه‌ها تیز کرده بود.
چان که یکهو با این سوال جا خورده بود دستش رو پشت گردنش کشید و چند بار عین ماهی بی‌هدف دهانش رو باز و بسته کرد.
اگه به بکهیون می‌گفت ازش خوشش اومده پنجاه درصد احتمال داشت که همین الان ولش کنه بره... چون گی نیست.
می‌تونست فعلا از راه دیگه‌ای بهش نزدیک شه.
-من یه نقاش ام. هر تصویر زیبایی که ببینم رو روی بوم میارم.
-پس منم یه تصویر زیبام؟
ابرویی بالا انداخت و از گوشه چشم به مرد قد بلند خیره شد که آروم سر تکون می‌داد.
-از کشیدن یه تصویر تکراری خسته نمی‌شی؟
چانیول که با انداختن نور روی گوشه کنارای جنگل سرگرم بود و از جواب به این سوال‌ها یجورایی معذب شده بود توجهی به حس درونیش نکرد و چیزی رو که به عنوان نقاش سال‌ها بود که با گوشت و خون درک کرده بود بدون اینکه حواسشباشه این جملاتش رو می‌شه به چهره بکهیون هم تعمیم داد، به زبون آورد:
-نه چون هربار زیبایی جدیدی رو بهم نشون میده. هرچیزی در باطنش زیبایی‌های بیشتری برای شناخته شدن داره...
بکهیون لبخندی زد اما با یادآوری چیزی لبخند روی لب‌هاش خشک شد. بک آدمی نبود که بخواد خودشو گول بزنه. می‌دونست اگه به چانیول نزدیک شه رابطه‌ای بیشر از دوست بینشون به وجود میاد و با وجود تمام تلاش‌هاش برای تنها موندن  این مرد قد بلند توجه‌اش رو جلب کرده بود. دلش میپخواست بیشتر بشناسدش اما نباید چیزی شبیه عشق بینشون به وجود می‌اومد. بکهیون لیاقت عشق رو نداشت. حتی اگه چان هم مایل به همچین رابطه‌ای بود بک باید خودش رو محدود می‌کرد و از خط قرمزهاش رد نمی‌شد. عشق برای بکهیون ممنوع بود. بکهیون برای معشوق‌اش مثل سم بود. سمی که آروم آروم توی رگ هاش می‌خزه و با رسیدن به قلبش جونش رو می‌گیره. بک اجازه نمی‌داد زهرش بدن معشوق‌اش رو در بگیره و تنها راهش این بود که عاشق کسی نشه.
فعلا برای رفع تنهاییش در حد دوست میموندن و اگه چانیول می‌خواست... یکم جلوتر میرفتن. البته داشت راجع به چی حرف میزد چانیول با این توصیفش و این که یک ماه کامل استاکر بک شده بود قصد دوستی نداشت. اون مرد دنبال چیزی
فراتر بود اما برای به زبون آوردنش شاید خیلی ترسو بود.
قبل از اینکه بک تصمیم بگیره بحثشون رو ادامه بده صدایی از فاصله چند متریشون توجه‌اش رو جلب کرد.
پشت یکی از درخت‌های کاج گرگ خاکستری با چشم‌های آبی رنگش بهشون خیره شده بود و برای آلفاش سخت نبود که متوجه وجود درد توی چشم‌هاش بشه.
به سرعت به سمتش قدم برداشت و چان که نمی‌دونست چه خبره هم پشت سرش رفت.
بکهیون جلوی توله گرگی که جثه متوسطی داشت زانو زد. بک نگران بود اما خوشبختانه چیزی از چشم‌ها و یا رفتارش مشخص نبود.
-درد داری؟
گرگ خاکستری فقط به خیره شدن به آلفاش ادامه داد. بکهیون که نمی‌تونست به این سرعت تشخیص بده چه اتفاقی برای گرگش افتاده اولین جایی‌که می‌تونست بیشترین صدمه رو به گرگ‌ها بزنه چک کرد. شکمش هیچ زخمی نداشت.
چانیول هم متوجه درد گرگ شد. البته بیشتر شبیه ترس بود... پاهاش می‌لرزید و فقط به چشم‌های بک خیره شده بود.
خون آشام جوان که از این جوری دیدن یه حیوون درنده زخمی ترسی نداشت دستش رو پشت گوش نوک تیز گرگ برد و نوازش کوتاهی به جا گذاشت.
بکهیون خیلی سریع سایر قسمت‌های بدن گرگ بیش از حد آروم رو چک کرد و با دیدن زخم نچندان کوچیک پشت پاش نفس عمیقی کشید.
احتمالا از جای بلندی افتاده بود. شبیه خراش با تخته سنگ بود.
-چیزی نیست. نترس. یه زخم کوچیکه.
در اصل چیزی که تو چشم‌های گرگ دیده بو درد نبود. ترس بود. گرگی که سنش به زور به 12 سال رسیده بود تنها بود و با این زخم فکر کرده بود کسی دیگه نمی‌تونه پیداش کنه.
لبخند روی لب‌های باریکش نشوند و بعد از مالوندن پشت گوش گرگینه کوچیک از سر جاش بلند شد.
-اگه می‌خوای می‌تونی برگردی. همین راه رو فقط باید تا پایین بری. جیونگ جای کلبه‌ها منتظره.
ثانیه بعد گرگ از میون دو مرد رد شد و لنگ لنگون راهی رو که بهش گفته شده بود در پیش گرفت.
اولین ماموریت انجام شد.
-توهم اگه بخوای می‌تونی برگردی.
چانیول توجهی به حرف بکهیون نکرد و از میون دو درختی که نزدیک هم بودن رد شد.
-حق با تو بود. دیدن گرگ‌ها قشنگه.

༺🩸༻

3000 Words.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now