part 8

139 42 3
                                    

بعد یک ساعت حالا وانگ ییبو ، ژوچنگ ، شیائو ژان و خانم شیائو به علاوه ی سی نفر از اهالی محله ی سکونت خانم شیائو با چوب جلوی خانه ی خانم و آقای وانگ ایستاده بودند

وانگ ییبو نگاه عمیقی به سی نفر انداخت و بعد دوباره به شیائو ژان نگاه کرد ... خیلی سعی داشت خودش رو در دید شیائو ژان جدی نشان بدهد ولی هربار با دیدن شیائو ژان محو مرد میشد و از طرفی لبخند محوی مدام روی لب هاش شکل میگرفت

و بدون شک این حس دوطرفه بود ، شیائو ژان هم همینطور بود .. دیشب چندین بار تلاش کرده بود جدی به ییبو خیره شود تا دیگر حرف نزند ولی هربار با دیدنش انگار حسی پر از آرامش به سراغش می امد ..

هردو نفر می دانستند چیزی که بینشان در حال شکل گرفتن است چیست ... ولی هردو صبر کرده بودند تا مشکل چمدان و خانه حل شود و بهم از حسشان بگویند

ببخشید ولی قرار نیست کلیشه ای پیش بریم و هی نگند نگند تا یکی تصادف کند و برود کما و بعد اون یکی با گریه و التماس از حسش بگوید و یکدفعه بووووم اون یکی طرف بهوش بیاید و بگوید : آه من نیز تو را دوست

و لطفا شما هم همینطور باشید برای بیان احساسات دست دست نکنید ، البته بعضی هاش رو دست دست کنید ... اینم پند امروز از جناب حکیم شیائو ژان ..

وانگ ییبو خودش رو به خانم شیائو رساند و سعی کرد خیلی آروم صحبت بکند

+ام عمه جان ، این همه آدم اینجا چیکار میکنند

خانم شیائو نگاه ناخوانایی به وانگ ییبو انداخت و ابروهاش رو بالا تر از حد تصور برد

-عمه جان ؟

وانگ ییبو نفس عمیقی کشید و یک قدم عقب تر رفت

+بله ...

خانم شیائو خودش رو به وانگ ییبو نزدیک تر کرد و دستش رو محکم گرفت

-ای جانم ، عزیز دلم تو چقدر خوبی ..‌ حیف میشی تو خانواده ی من ... ولی خب اگه ژان رو دوست داری کاریش نمیشه کرد ولی بدون من همیشه طرف توام ، طرف ژان نیستم .. شک نکن ..

خانم شیائو دست های وانگ ییبو رو رها کرد و به پشت سرش که سی نفر بودند اشاره کرد

-این ها رو هم با خودم اوردم تا اگه بابات راضی نشد بترسونمش به هر حال داریم راجب وانگ ترسوی دانشگاه حرف میزنیم برای تو که پسرشی پقی و تقی میکنه ولی به من که برسه ساکت میشه اصلا نگران این یکی هم نباش

خانم شیائو صاف کنار وانگ ییبو ایستاد و زیر لب زمزمه کرد

-پسر گلی مثل تو حیف شده تو این زندگی من نمیدونم چرا بابات باید این وانگ پقی تقی و کسی که عاشقشی شیائو ژان غول ما باشه

وانگ ییبو متعجب به عمه نگاه می کرد که با برخورد دمپایی به صورت خانم شیائو و پخش زمین شدنش و حمله ی اون چند نفر با چوب به طرف پرتاب کننده ی دمپایی که دست بر قضا آقای وانگ بود در آخر ژان و ژوچنگی که با چیپس نظارگر دعوا و گیس و گیس کشی خانم وانگ و خانم شیائو بودند ، عزمش برای رفتن به بیابان های گبی بیشتر از قبل شد ..

خانواده اش و اطرافیانش یکم زیادی نرمال نبودند ، با این حال فکر نمی کرد روزی انقدر مشتاق رفتن به سوی بیابان باشد ..

به هر حال با تمام الم شنگه های بوجود امده و درگیری های فیزیکی و صدمات وارد شده ای مثل شکستن سر ، دعوا به خیر و خوشی به پایان رسید ‌

تنها مشکل موجود دعوای اصلی یعنی دعوای میان آقای وانگ و وانگ ییبو بود که ان هم به لطف خانم شیائو ، عمه ی بزرگوار خاندان شیائو با یک حرکت درست شد

در اصل خانم شیائو لنگه ی کفش عزیزش که پنج سانتی هم پاشنه ی تیز داشت رو در سر آقای وانگ کوبیده بود و حاصل این حرکت آرام ، حل شدن دعوای میان پدر و پسر بود

البته که وانگ ییبو وقت شناس خوبی نبود پس هنوز نفس راحت نکشیده بابت تمام شدن دعوا ها مانند یک درخت ایستاد و بلند فریاد زد

+من شیائو ژان رو دوست دارم

و دعوای سوم ببخشید جنگ جهانی سوم رو به راه انداخت چون بعد از این جمله خانم وانگ چشم غره ای به شیائو ژان رفته بود که باعث شد خانم شیائو رگ غیرتش یکم زیادی متورم شود و برای همین موهای خانم وانگ رو از بالاترین مکان با قیچی بچیند

خانم ها روی موهای عزیزشان حساس اند و بخصوص موهایی که بعد از ساعت ها آرایشگاه بودن درست کردند ... جنگ خیلی بدی شروع شد ..

نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار گرفت

name ( bjyx)✔️Where stories live. Discover now