༺🩸༻
وقتی به هوش اومد نمیدونست کجاست. یه اتاق بزرگ و تقریبا خالی. فقط یک تخت وسط اتاق بود، یک میز رو به روی پنجره و کمد دیواری سفید رنگ. اتاق خوشگلی بود. تم سفید و سورمهای آرامش خاصی رو توی خودش نگه داشته بود و از میون پرده های آبی رنگ متوجه تاریکی هوا شد.
بدنش رو روی تخت بالا کشید. وقتی پتوی آسمونی از بالا تنهاش کنار رفت تازه تونست قطرههای بزرگ قرمز روی لباس سفیدش رو ببینه و با چشمهای گشاد پتو رو کنار بزنه. شلوارش هم همینطوری بود. لعنت به لباس روشن. رد این خون ها پاک میشدن دیگه؟ این شلوار فیوش بود.
وقتی از غم از دست دادن شلوار عزیزش بیرون اومد تازه فهمید که الان تو یه محیط نا آشناس و حتی نمیدونه چطور اومده اینجا.
دستی به موهای پرکلاغی بهم ریختهاش کشید و اکسیژن رو به ریههاش فرستاد. یه چیزایی یادش بود. خون، دندون، جیغ و فریاد... مکیده شدن خونش. یه خون آشام بهش حمله کرده بود ولی سهون تصویری از اون شخص توی ذهنش نداشت.
انگشتهای باریکش رو روی پانسمان گردنش کشید. مثل اینکه یکی کمکش کرده بود.
هنوز ترسش رو بخاطر داشت. حس ترسی که موقع هجوم بردن اون خون آشام به گردنش تجربه کرد هنوز کامل به یاد داشت. حسی مثل دیدن یه عنکبوت رو صورتت. درسته اون شخص آدم بود ولی رفتار وحشیانهاش تفاوتی با حیوون نداشت.
هیچ خاطره ای از بعد از خروجش از اتاق نداشت. انگار اون تیکه از حافظش گم شده باشه.
پاهاش رو از تخت بیرون گذاشت و تازه متوجه شد که ملحفه زیر بدنش هم که متعلق به تخته به خونش آغشته شده. از همین حالا شرمنده بود. نباید انقدر احمق و ضعیف میبود که بیهوش بشه و یک انسان دیگه رو هم برای کمک بهش توی دردسر بندازه.
در سفید رنگ اتاق کاملا باز بود و سهون متوجه شد مقابلش یک راهرو هست نه پذیرایی خونه. چند لحظه ایستاد و تونست صدای دو نفر رو بشنوه. دوتا مرد بودن.
سهون بخاطر کمکشون ممنون بود و از همین الان داشت فکر میکرد که چطور باید لطفشون رو جبران کنه. دوست نداشت به کسی بدهکار بمونه. هرچند...فعلا کاری ازش برنمیومد.
زبونش رو روی لبهای خشک شدهاش کشید. سعی کرد با انگشتهاش موهاش رو صاف کنه تا شبیه یک احمق دیده نشه. هرچند که احتمالا اون دو نفر تو حالی بدتر از الان دیدنش.
قدمهای کوتاه و مرددی به سمت پذیرایی برداشت و بلافاصله قبل از اینکه بخواد چیزی بگه نگاه مردی که پشت بهش روی کاناپه نشسته بود سمتش برگشت.
مرد قد بلندی هم که پشت کانتر ایستاده بود لبخندی به چهره خجالت زده سهون زد.
-به نظر خوب میای.
سهون درحالیکه بزاق گلوش رو قورت می داد سر تکون داد.
-بله. ممنون که...کمکم کردین.
جونگین بدون حرفی درحالیکه فقط سرش رو مثل جغد برگردونده بود سمت پسر بهش خیره شده بود.
لباس سفیدش توی تنش یکم چروک شده بود و خون خشک شده روش تیره تر بنظر میومد. صورتش همچنان رنگ پریده بود و چشمهاش انگاری که از اینجا بودن خجالت میکشه دائم هدفشون از صورت دو مرد به اطراف منتقل میشد.
چانیول تک چال گونه نسبتا عمیقش رو نشون داد. هرکی چان رو نمیشناخت فکر میکرد یک قلب گنده مهربون توی سینهاش داره و شبیه مامان بزرگاییه که غذا دهن نوههاشون میکنن و درسته که همینطور هم بود اما چان هنوز یه خون آشام بود. با ماهیت پلید.
-بشین...
چانیول حینی که توی کابینتها دنبال چیزی میگشت گفت. خوشبختانه قد بلندش دسترسی به همه چیز رو آسون کرده بود ولی فاک. حتی یه شکلات توی خونش نداشت بده این پسر بخوره تا رنگ پریده صورتش یکم بهتر شه. خون زیادی از دست نداده بود ولی نیاز داشت قند خونش به حالت طبیعی برگرده و تو خونه چانیولی که فقط از خون تغذیه میکرد هیچ غذای مناسبی پیدا نمیشد.
سرفه معذبی کرد و وارد پذیرایی شد. پسر جوان همچنان کنار کاناپه ایستاده بود.
-چرا نمیشینی؟
-لباسام خونیه. کاناپهاتون کثیف میشه.
بخاطر صدای کم جون پسر و نگرانیش توی این وضعیت خندید و حینی که دستش رو دور شونههای پهنش حلقه میکرد به سمت کاناپه روی به روی جونگین هلش داد و کنارش نشست.
-اسمت چیه؟
چشم غره برادرش رو نادیده گرفت و صورتش رو سمت سهون برگردوند.
-سهون.
-اسمت هم مثل خودت خوشگله.
چشمهای سهون بخاطر حرف مرد یکم گشاد شدن و گونههاش رنگ گرفتن. جونگین پوف حرصی کشید و اخم کرد.
-اذیتش نکن هیونگ. به نظر میاد حالش خوب نشده.
بالاخره صدای پسر برنزهای که به نظر برادر مرد قد بلند بود شنیده شد. توی خونه دو تا آدم غریبه نشسته بود و بدون اینکه بشناسنش مراقبش بودن. هرکی دیگه هم جای سهون بود معذب و متعجب میشد. نه؟
-خب من چانیولم و اینم برادر کوچیکترم جونگینه. ما...
-خون آشامیم.
جونگین بین حرف برادرش پرید و درحالیکه به درشت شدن چشمهای سهون نگاه میکرد، لبخند زد. قطعا الان فرار میکرد و دوباره خودش و برادرش تنها میشدن.
از اینکه آدمهای غریبه رو توی حریم شخصیش راه بده متنفر بود. درسته اینجا خونه چان بود و حریم شخصی اون حساب میشد ولی اون و چان برادر بودن. پس اینجور حرفا نداشتن.
سهون سریع چند سانتی متر از چانیول فاصله گرفت. از اونجایی که تصویری از اون خون آشام متجاوز توی ذهنش نداشت اولین فکری که توی ذهنش اومد این بود که یکی از این دو نفر بهش حمله کرده و برای اینکه لو نرن و مجازات نشن اونو دزدیدن و به اینجا آوردن. چرا انقدر احمق بود؟ باید همون لحظه که به هوش اومده
بود از اینجا فرار میکرد.
-پس شما...اینکارو کردین؟
سهون به گردنش اشاره کرد و نگاهش رو از جونگین گرفت. حس میکرد حرف زدن با چانیول آسون تره. البته اگه این ساید مهربونش فقط یک نقاب تو خالی نباشه.
چان سریع دست هاش رو توی هوا تکون داد.
-نه نه نه! تو وقتی زخمی بودی یهو از ناکجا آباد تو کالب پیدات شد و یهو بیهوش افتادی تو بغل جونگین. خب ماهم که نمیتونستیم ولت کنیم تا بمیری.
سهون نگاه نامحسوسی به جونگین که پاهاش رو روی هم انداخت بود کرد و آروم سر تکون داد. باید اعتماد میکرد بهشون. چاره دیگهای نداشت. اونها میتونستن همین الان کارش رو تموم و بدنش رو از خون خالی کنن. کی متوجه میشد؟ سهون که کسی رو نداشت که دنبال جسدش بگردن.
باید برمیگشت خونه. تنها کسی که یه ذره احتمال داشت منتظرش باشه جونگده بود. همخونه خوش قلبش.
![](https://img.wattpad.com/cover/314442012-288-k363798.jpg)
YOU ARE READING
⌞ Eternal Darkness ⌝
FantasyFiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther ↬ Narcis ••━━━━━━━━━━━━━━•• ✶【 خلاصه داستان 】✶ ❧ Kaihun: کیم جونگین یه خونآشام مقرراتیه که درخواستی برای منبع تغذیه میده...چی میشه اگه پس...
❐↤ جرعه سوم
Start from the beginning