Taste Like Honey - Part 20

3.8K 616 66
                                    

"ببینم تو الان ناراحتی؟"
این سوالو با نگرانی پرسید و از روی صندلیش بلند شد.
آروم آروم به جیمینی که چهره ی غمگینی داشت و انگار غم دنیا رو سرش آوار شده بود نزدیک شد و در حالی که صورتش رو بین دستاش میگرفت گفت:
_ببینمت
سرش رو بالا آورد و در حالی که توی چشمای براقش خیره میشد ادامه داد:
_مگه قراره برم و دیگه برنگردم که اینطوری ناراحتی هوم؟
جیمین_من...فقط دلم تنگ میشه همین
جونگ کوک خندید و بوسه ی نرمی روی گونه ی جیمین زد.
_هرموقع که دلت تنگ بشه میتونی بهم زنگ بزنی یا پیام بدی بیبی من جوابتو میدم نگران نباش
جیمین_ولی اگه درگیر کارت باشی یا خواب باشی که نمیتونم زنگ بزنم...نمیخوام اذیتت کنم و مزاحم کارت و خوابت باشم
جونگ کوک صورتش رو نوازش کرد و جواب داد:
_فک کردی من بدون تو میتونم بخوابم؟...توی همین چند روز نمیدونی چقدر بیشتر وابستت شدم
موهای جیمین رو با انگشتاش به بازی گرفت و زمزمه کرد:
_هرموقع که زنگ بزنی من جواب میدم عزیزم ناراحت نباش...بیا بریم پایین دیگه...الان کلی وقتم باید یونا رو دلداری بدم تا بذاره برم
جیمین سری تکون داد و منتظر به جونگ کوک نگاه کرد که جونگ کوک متوجه منظورش شد.
خم شد و بوسه ی طولانی و گرمی روی لباش کاشت.
محکم جیمین رو توی بغلش فشرد و کمی لبای برجستش رو با زبونش به بازی گرفت.
لب پایینش رو کوتاه گاز گرفت که جیمین آهی کشید و ازش فاصله گرفت.
دستش رو آروم روی صورت جونگ کوک کشید و زمزمه کرد:
_الان اصلا وقت مناسبی برای دیوونه کردن من نیست
خندید و خواست سمت در بره اما دوباره به سمت جیمین چرخید و بهش نزدیک شد.
لباشو به گوشش نزدیکتر کرد و زمزمه وار توی گوشش گفت:
_خیلی دوست دارم
جیمین خنده ی ریزی کرد و لب زد:
_منم همینطور
از اتاق بیرون رفتن و خودشون رو رسوندن به طبقه ی پایین.
نانا که تا الان یونا رو بغل کرده بود و سعی داشت آرومش کنه با دیدن جونگ کوک بالاخره اون دختر کوچولو رو روی زمین گذاشت.
جونگ کوک با دیدن دخترش که داشت اشک میریخت نزدیکتر رفت و لب زد:
_فرشته ی من چرا گریه میکنی؟
همینطور که بغلش میکرد یونا جواب داد:
_بابایی...چلا میخوای بلی
جونگ کوک سر یونا رو به سینه ی خودش چسبوند و در حالی که نوازشش میکرد جواب داد:
_یه کار مهم دارم دخترم قول میدم زود برگردم پیشت عزیزم گریه نکن
یونا_مالم ببل بابایی...من دلم تنگ میشه بلات
جونگ کوک _نمیتونم قشنگم...دفعه ی بعدی باهم میریم ولی اینبار نمیشه...تو قول بده دختر خوبی باشی و بهونه نگیری منم قول میدم برم و زودی بیام تازه چندتا عروسک خوشگلم واست بیارم
یونا_نمیخوام...نمیخوام بلی
جونگ کوک_بابایی ناراحت میشه اینطوری گریه میکنیا!...هرموقع دلت تنگ شد جیمین ویدیو کال میگیره و همدیگه رو میبینیم عزیز دلم اصن قول میدم هرشب قبل از خواب باهم تماس داشته باشیم خوبه؟
یونا_قول میدی؟
جونگ کوک_قول میدم فرشته ی قشنگم تاحالا شده بابایی به قولش عمل نکنه؟
یونا_نه نشده
جونگ کوک_پس به حرفم گوش کن و دختر خوبی باش...بابا زودی برمیگرده
یونا رو گذاشت زمین و رو به جیمین کرد:
_مراقب خودتون باشید
جیمین همینطور که یونا رو بغل میکرد تا آرومش کنه جواب داد:
_شمام مراقب خودتون باشید قربان
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ کرد و گفت:
_همه چیزو به تو سپردم...مراقب یونا و جیمین باش تا زمانی که من برگردم
تهیونگ_چشم رئیس
جونگ کوک برای آخرین بار بوسه ی عمیقی روی گونه ی یونا زد و از خونه خارج شد.
یونا همینطور که گریه میکرد سرش رو توی گردن جیمین فرو برد.جیمین نوازشش کرد و آروم زمزمه کرد:
_گریه نکن عزیزم...گریه نکن پرنسس کوچولو بابا زودی برمیگرده پیشت خب؟...فقط باید یکم صبور باشی
نگاهی به تهیونگ کرد و پرسید:
_تو چرا نرفتی باهاشون؟
تهیونگ با اشاره به یونا گفت:
_بعدا میگم بهت
جیمین همینطور که یونا رو میبرد بالا گفت:
_بریم بخوابیم جوجه!
...
در اتاق رو آروم و بی صدا بست و از پله ها پایین رفت.
با عجله از ساختمان خارج شد و تهیونگ رو دم در پیدا کرد.سمتش رفت و صداش زد که توجه تهیونگ جلب شد و به سمتش چرخید.
جیمین همینطور که نزدیک میشد گفت:
_خب...جواب منو ندادی...چرا با جونگ کوک نرفتی؟!...واقعا کنجکاوم بدونم تویی که همیشه کنارشی چرا این دفعه نرفتی باهاش
تهیونگ_حضور من لازم نیست نامجون همراهشونه
جیمین_نامجون؟!!
تهیونگ_همون مردی که دو روز پیش اومد عمارت یادته؟...اومد رئیسو ببینه...قدش بلند بود و موهاشم آبی
جیمین_آهان...خب چه ربطی به اون داره؟
تهیونگ به محوطه اشاره کرد و گفت:
_قدم بزنیم؟
جیمین سری تکون داد و شروع کردن به قدم زدن.
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی شروع به حرف زدن کرد:
_قضیش مفصله...من و نامجون یه گذشته ای باهم داریم که...من نمیتونم زیاد بهش نزدیک باشم...حالم بد میشه وقتی میبینمش چون...هنوز نتونستم فراموش کنم چی بینمون بوده
جیمین_اوه...کنجکاوتر شدم
تهیونگ_نامجونم یه زمانی مثل من اینجا کار میکرد...جفتمون نزدیکترین افراد به رئیس بودیم البته نامجون یکم با رئیس صمیمی تره چون از قبل همو میشناسن و خب...ما بعد از گذشت مدت طولانی ای به هم علاقه پیدا کردیم...اولش همه چی خوب بود...رابطمون کاملا عالی بود و هیچ مشکلی نداشتیم ولی درست وقتی که من حسابی وابسته و عاشق تر شده بودم رئیس بهش گفت مسئولیت آشپزخونه رو به عهده بگیره و اونجا رو اداره کنه...که این به این معنی بود که باید از عمارت میرفت!...عاجزانه ازش خواستم که موافقت نکنه ولی انگار به این کار بیشتر از اینکه کنار من باشه علاقه داشت...منم کم کم ازش فاصله گرفتم...وقتی از اینجا رفت چند باری بهم زنگ زد و پیام داد...میخواست منو ببینه و باهام حرف بزنه اما من ضربه ی بدی خورده بودم...پس تا جایی که میشد ازش دور شدم و اونم دیگه دست از تماس گرفتن با من کشید
جیمین نگاهی به چهره ی غمگین تهیونگ انداخت و پرسید:
_خب...چرا خودت به جونگ کوک چیزی نگفتی؟!
تهیونگ_میترسیدم از اینکه با گی ها مشکل داشته باشه و خوشش نیاد همچین کسایی دور و برش باشن...درسته که نامجون رو خیلی دوست داشتم اما...من کار کردن برای رئیسم خیلی دوست دارم و نمیتونم به غیر از ایشون برای کس دیگه ای کار کنم...واسه ی همین هیچوقت حرفی نزدم...از طرفی با دیدن عشق و علاقه ی نامجون به مسئولیتی که به عهدش گذاشته شده بود دیگه امیدی نداشتم برای همین بیخیال شدم...اما هنوزم که هنوزه نتونستم فراموشش کنم...هنوزم خیلی دوسش دارم واسه ی همین از رو در رو شدن باهاش میترسم
جیمین نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد.
_من همیشه با خودم فکر میکردم که چرا تهیونگ همیشه انقد سرد و ترسناک به نظر میرسه...فک نمیکردم پشت این چهره ی سرد همچین غمی وجود داشته باشه
دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و ادامه داد:
_اگه بخوای من میتونم با جونگ کوک حرف بزنم و بفهمم نظرش راجب این موضوع چیه من الان اونقدری بهش نزدیک هستم که حرفام روش تاثیر داشته باشه
تهیونگ_واقعا این کارو میکنی؟
جیمین_معلومه
تهیونگ_ولی...دیگه فایده ای نداره که...فک نمیکنم نامجون دیگه حسی به من داشته باشه
جیمین_اونم به وقتش میفهمیم...بیا بریم بشینیم فیلم ببینیم...من امشب خوابم نمیبره!
تهیونگ_ولی رئیس بفهمه منو ببچاره میکنه
جیمین_نگران نباش من نمیذارم کاری بکنه باهات بیا
...
سرش رو با خوندن مجله ای گرم کرده بود و داشت مطالب داخلش رو میخوند.
بی تفاوت نسبت به اطرافش به خوندن ادامه میداد تا اینکه یه مهماندار کنار صندلیش ایستاد و توجهش رو جلب کرد.
سرش رو بالا گرفت و نگاهی به سرتا پاش انداخت و با دیدن باز بودن یقه ی لباسش و کوتاه بودن دامنش به همه چیز پی برد.
مهماندار لبخندی زد و زمزمه کرد:
_من واسه ی خدمت به شما آمادم قربان!
جونگ کوک تای ابروش رو بالا انداخت و جواب داد:
_نیازی نیست...میتونی بری پی کارت
دختر که حسابی تو ذوقش خورده بود از اونجا دور شد که نامجون پوزخندی زد و گفت:
_بیچاره نمیدونست با چه آدم سفت و سختی طرفه
جونگ کوک سری تکون داد و مجله رو کنار گذاشت.
نگاهی به نامجون انداخت و گفت:
_مطمئن شو که واسه ی برگشت همچین آدمایی توی جت من حضور نداشته باشن
نامجون_باشه باشه عصبی نشو
جونگ کوک موبایلش رو روشن کرد و وارد گالری شد و شروع کرد به تماشای عکسایی که با جیمین گرفته بود.
فقط چند ساعت گذشته اما حس میکرد دلش خیلی تنگ شده!
کاش زودتر این سفر تموم بشه...

ادامه دارد...

Taste Like HoneyWhere stories live. Discover now