Taste Like Honey - Part 2

5.8K 895 21
                                    

ته سیگارش رو توی جاسیگاری کریستال روی میزش مچاله کرد و با خستگی دستی توی صورتش کشید.
نگاهی به ساعت روی میز که دوازده شب رو نشون میداد انداخت و نفس عمیقی از سر کلافگی کشید.
امشب حتی وقت نکرد که قبل از خواب دختر کوچولوش رو ببوسه و بهش شب بخیر بگه!
صدای در اتاق باعث شد از فکر در بیاد و توجهش جلب بشه.
_بیا تو
در باز شد و تهیونگ اومد داخل و بدون معطلی گفت:
_قربان امروز یه نفر تماس گرفت برای پرستاری از دخترتون...من بهش گفتم اسم و مشخصاتش رو برام بفرسته و همه ی اطلاعاتی که لازم بود رو راجبش جمع کردم...فقط اومدم بپرسم که شما میخواید کجا ملاقاتش کنید
مکثی کرد و بعد از چند دقیقه فکر کردن جواب داد:
_فردا قراره با کشتی به ججو بریم واسه ی یه قرار...بگو ساعت دوازده توی اسکله باشه
تهیونگ_چشم قربان
_اطلاعاتی که جمع کردی رو بده ببینم
تهیونگ به فایل باز نشده ای که روی میز بود اشاره کرد و لب زد:
_اونجاست قربان
سری تکون داد و با دستش اشاره کرد و گفت:
_میتونی بری
وقتی تهیونگ رفت فایل رو از روی میز برداشت و از جاش بلند شد.
از اتاق کار بیرون اومد و به سمت اتاق خوابش راهی شد.
روی تخت دراز کشید و آباژور رو روشن کرد تا بتونه فایل مربوط به کسی که فردا قراره ببینتش رو بخونه.
کاغذا رو از داخل فایل بیرون کشید و با دیدن عکس اون شخص ابروهاش بالا پریدن.
اولین بار بود که یه پسر درخواست استخدام داده بود!
_به چهرت که نمیخوره آدم بدی باشی پارک جیمین!
اینو زیر لب زمزمه کرد و مشغول خوندن اطلاعات اون پسر شد.
تمام اطلاعات رو با دقت خوند و کاغذا رو روی میز گذاشت.
بی صبرانه منتظر بود ببینه این پسر چجور آدمیه.
چون اولین بار بود که یه پسر میخواست پرستار بچه بشه خیلی کنجکاو شده بود!
______
+موبایلتو برداشتی؟
_آره برداشتم
+مدارکتم برداشتی؟
_آره...لعنت بهش خوب شد دیشب بیدار موندم و پیامو دیدم وگرنه الان خواب میموندم
+خیله خب عجله نکن
داشت سمت در میرفت که هوسوک گفت:
_وایسا وایسا...بیا اینو بگیر توی راه بخور ضعف نکنی
برگشت و ساندویچی که هوسوک براش آماده کرده بود رو گرفت و بعد از اینکه کفشاشو پوشید با عجله از خونه خارج شد.
اولین تاکسی ای که دید رو متوقف کرد و سوارش شد تا خودشو زودتر به محل قرار برسونه.
چیزی نمونده بود که ساعت دوازده بشه و واقعا استرس داشت.
شب گذشته حسابی با هوسوک مشروب خوردن و خوش گذروندن.
با اینکه همون دیشب پیام رو دید و خبر داشت که امروز باید بره واسه ی مصاحبه اما از بدشانسی بازم خوابش برد.
دعا دعا میکرد دیر نرسه وگرنه همین یه کارم از دست میداد!
به محض ایستادن ماشین سریع کرایه رو داد و حتی نفهمید چطوری از ماشین پیاده شد.
خیلی زود خودش رو به اون کشتی ای که اسمشو براش فرستاده بودن رسوند و خواست از پله ها بره بالا که محافظا جلوشو گرفتن.
همینطور که نفس نفس میزد گفت:
_من...من با آقای جون قرار ملاقات دارم...پارک جیمین هستم
صدای بم کسی رو شنید و سرش رو بالا گرفت:
_بذارید بیاد بالا
راه رو براش باز کرد و جیمین با عجله بالا رفت.
رو به پسری که کمکش کرده بود کرد و لب زد:
_ممنونم
پسر با لحنی جدی گفت:
_رئیس چند دقیقه ای میشه منتظرن باید زود بری پیششون تا عصبانی نشدن
دنبال پسر رفت و رسید به محوطه ی پشتی کشتی.
جلوتر رفت و با مرد جوانی رو به رو شد که روی صندلی نشسته بود و داشت با آیپدی که توی دستش بود کار میکرد.
پیرهن آستین کوتاه زرد و شلوار سفید رنگی تنش بود و یه استایل تابستونی و راحت داشت.
اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد تتوهای روی دست راستش بود که بخاطر آستین کوتاه لباسش کاملا توی چشم بودن و جلب توجه میکردن.
تهیونگ_قربان جناب پارک رسیدن
جیمین خواست آب دهنش رو قورت بده اما دهنش کاملا از استرس خشک شده بود.
مردی که نشسته بود با شنیدن حرف اون پسر آیپد رو خاموش کرد و سرش رو بالا گرفت.
بخاطر عینک آفتابیش جیمین نمیتونست بفهمه داره بهش نگاه میکنه یا نه و این یکم مضطربش میکرد.
_دیر کردین پارک جیمین شی!
در حالی که دستاشو توی هم قفل کرده بود تا لرزششون رو متوقف کنه جواب داد:
_م...معذرت میخوام آقای جون...دیشب پیامی که منشیتون برام فرستاد رو دیر دریافت کردم و یکم زیادی نوشیده بودم واسه ی همین خوابم برد
مرد به صندلی رو به روییش اشاره کرد و گفت:
_بشینید
جیمین نشست و بند کیفش رو از روی استرس توی دستاش مچاله کرد و با بازی گرفتش.
بعد از چند ثانیه سکوت مرد شروع کرد به حرف زدن:
_پارک جیمین بیست و پنج ساله اهل بوسان...شغلای زیادیم امتحان کردی
جیمین_بله مجبور بودم
_میتونم بپرسم چرا به سئول اومدی؟
جیمین_توی بوسان خاطرات خوبی برام تداعی نمیشد...از اونجا دور شدم تا زندگی بهتری واسه ی خودم بسازم
_یه راس میرم سر اصل مطلب...دختر کوچولوم خیلی برام اهمیت داره برای همین میخوام مطمئن باشم که دست آدم خوب و کاربلدی میسپرمش...فرشته کوچولوی من دل خوشی از چندتا پرستار قبلیش نداره چون یکم باهاش تند برخورد کردن برای همین این بار میخوام مطمئن بشم که یه آدم خوب میفرستم بالا سرش
جیمین برای اینکه توی چشماش که پشت اون عینک آفتابی تیره مخفی شده بود خیره نشه به تتوهای روی دستش خیره شد و جواب داد:
_نگران نباشید آقای جون...من عاشق بچه های کوچیکم دلم نمیاد اذیتشون کنم یا باهاشون بد رفتاری کنم خیالتون راحت...از دخترتون به خوبی مراقبت میکنم
نگاهی به کاغذای توی دستش انداخت و گفت:
_طبق چیزی که اینجا نوشته اصلا سابقه ی پرستاری از بچه رو نداری...من چطور باید بهت اعتماد کنم؟
جیمین کمی فکر کرد و جواب داد:
_نمیدونم چطوری اعتمادتون رو جلب کنم قربان راهی به ذهنم نمیرسه
_ببینم جیمین شی...تو باکره ای؟
با سوالی که ازش پرسیده شد چشماش از تعجب گشاد شد و زبونش بند اومد.
_اینجا نوشته که توی کلاب کار میکردی...من باید از یه سری چیزا خبر داشته باشم!
جیمین نفس عمیقی کشید و همینطور که سعی داشت بغضش رو کنترل کنه گفت:
_نیستم اما...باکره نبودن من ربطی به زمانی که توی کلاب کار میکردم نداره آقا...من اونجا فقط متصدی بار بودم همین...زمانی که باکرگیمو از دست دادم فقط پونزده سالم بود و اونم به خواست خودم نبود اما این دلیلی نداشت که به یه هرزه تبدیل بشم و بخوام کارای کثیفی بکنم...متاسفانه پدر من مثل شما نگران بچش نبود و ازش سو استفاده میکرد اما این دلیل نمیشه که من بخاطر گذشتم بخوام تبدیل به یه آدم پست بشم...شما نگران نباشید من به دختر کوچولوتون آسیب نمیزنم بهتون قول میدم
باورش نمیشد مجبور باشه بازم یاد گذشته ی مزخرفشو کارای پدرش بیفته!
_من قصد نداشتم با پرسیدن این سوال ناراحتی ای به وجود بیارم...فقط میخوام مطمئن باشم آسیبی به دخترم نمیرسه چون خیلی واسم عزیزه
جیمین_خیالتون راحت باشه...بهتون گفتم من بچه ها رو دوست دارم و هیچوقت اذیتشون نمیکنم
_خوبه...یک هفته به صورت آزمایشی کارت رو انجام میدی و اگه دختر کوچولوم باهات کنار اومد باهم قرارداد میبندیم
جیمین سری تکون داد و نگاهش رو از رگای برجسته ی دست اون مرد گرفت و به صورتش خیره شد.
جیمین_چشم قربان
_در ضمن...باید بگم که من رئیس یه باند مافیا هستم...هیچکدوم اتفاقایی که توی عمارت من میفته نباید به بیرون درز کنه وگرنه کسی که خیانت کرده رو به هیچ عنوان نمیبخشم و راحتش نمیذارم...خواستم اینو به توام گوشزد کنم پارک جیمین شی!
با شنیدن این حرف یکم ترسید اما شجاعت خودش رو جمع کرد و با جدیت جواب داد:
_کارای شما به من هیچ ربطی نداره...من بعنوان پرستار استخدام میشم پس فقط کار خودمو انجام میدم!
عینکش رو درآورد و با زدن پوزخندی جواب داد:
_خیلی خوبه...آدم عاقل و فهمیده ای هستی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_راستی...اگه دخترم باهات کنار نیومد و اذیت شدی به هیچ وجه حق نداری دعواش کنی یا باهاش بد برخورد کنی...هر چیزی اذیتت کرد مستقیما به خودم میگی و پیش خودم اعتراض میکنی...اگه اشک از چشم دخترم بریزه روزگارتو سیاه میکنم فهمیدی؟
جیمین_بهتون قول میدم نذارم آب توی دل دخترتون تکون بخوره قربان
_یه مورد دیگه رو هم یادم رفت بگم...داخل عمارت یه اتاق در اختیارت گذاشته میشه برای استراحت در طول روز یا گذاشتن وسایلی که میخوای...اینو میذارم به خواست خودت...میتونی شبا وقتی که یونا میخوابه برگردی خونت و صبح برگردی به عمارت...میتونی هم راحت داخل عمارت زندگی کنی
کمی فکر کرد و پرسید:
_اگه داخل عمارت شما زندگی کنم میتونم گاهی برم بیرون و...
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه گفت:
_نگران نباش...هرموقع که بخوای میتونی مرخصی بگیری من گاهی میتونم خودم پیش دخترم بمونم و باهاش وقت بگذرونم
جیمین_ممنون قربان
نگاهی به تهیونگ انداخت و با اشاره کردن بهش گفت:
_دستیارم تهیونگ باقی اطلاعات رو در اختیارت میذاره...تهیونگ
سرش رو بالا گرفت و لب زد:
_بله قربان
به جیمین اشاره کردو گفت:
_ببریدش داخل و ازش پذیرایی کنید، فعلا یکی از اتاقا رو هم در اختیارش بذارید تا زمانی که برگردیم سئول
سرش رو بالا گرفت و به اطراف کشتی نگاه کرد که دید وسط دریا قرار دارن.
انقدر گرم صحبت شد که حتی نفهمید کشتی کی راه افتاد.
از جاش بلند شد و بعد از تعظیمی که کرد به همراه تهیونگ رفت.
از پله ها پایین رفتن و وارد راهرو شدن که جیمین گفت:
_میشه یه چیزی بپرسم؟...فقط از سر کنجکاویه
تهیونگ_بپرس
جیمین_اسم رئیس چیه؟
تهیونگ_فک میکردم اسمشون رو شنیده باشی...ایشون جون جونگ کوک هستن یکی از شرکتای تجاری بزرگ سئول مال ایشونه!
جیمین_اوه جدی؟!...اسمشون رو شنیده بودم اما...فک نمیکردم انقد جوون باشن
به سمت سالن غذاخوری کشتی بردش و سر میزی نشستن.
تهیونگ_هرچی که میخوای بگو تا آشپز واست حاضر کنه...همزمان باهم حرف میزنیم و چیزایی که باید بدونی رو بهت میگم
جیمین سری تکون داد و چیزی نگفت.
چرا این پسر انقدر جدی بود و سرد حرف میزد؟!

ادامه دارد...

Taste Like HoneyWhere stories live. Discover now