Taste Like Honey - Part 19

4.1K 659 88
                                    

روی تخت غلتید و کش و قوسی به بدنش داد.به طرف جیمین که همچنان خواب بود چرخید و با زدن لبخندی بهش خیره شد.
سرش رو جلو برد و به آرومی بوسیدش و همزمان صورتش رو نوازش کرد.
جیمین تکونی خورد و غلتید، بیشتر به جونگ کوک چسبید و چند ثانیه بعد چشماشو آروم آروم باز کرد.
جونگ کوک همینطور که لبخند مهربون و قشنگی به صورت داشت لب زد:
_صبحت بخیر عزیزم!
جیمین نفس عمیقی کشید و توی بغل جونگ کوک کش و قوسی به بدنش داد و در جواب گفت:
_صبح بخیر...
همینطور که داشت خودش رو کش میداد از درد کمرش آخی گفت و بی حرکت موند.
جونگ کوک با دیدنش ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_کمرت درد میکنه؟
جیمین_یکم...آخ
جونگ کوک_باید بشینی توی وان آب داغ...الان واست آمادش میکنم
جیمین_نیازی نیست خوب میشم
جونگ کوک_هیش...کاری که میگمو بکن
از روی تخت بلند شد و به سمت حمام رفت. چند دقیقه گذشت تا اینکه برگشت پیش جیمین و گفت:
_پاشو ببینم
خم شد و خودش جیمین رو بغل کرد و به سمت حمام بردش.
کنار وان ایستاد و گفت:
_چک کن ببین زیاد داغ نباشه که اذیت بشی
جیمین دستش رو نزدیک برد و دمای آب رو چک کرد.وقتی مطمئن شد که خیلی داغ نیست و نمیسوزه رو به جونگ کوک کرد و گفت:
_خوبه
جونگ کوک سری تکون داد و اول خودش نشست داخل وان و بعد به آرومی جیمین رو بین پاهای خودش نشوند.جیمین بخاطر عادت نداشتن به اون گرما توی بغل جونگ کوک جمع شد.جونگ کوک شروع کرد به ماساژ دادن بدنش تا اینکه جیمین کم کم خودش رو رها کرد.
با دستای قویش کمر جیمین رو به خوبی زیر آب ماساژ میداد و باعث میشد حس بهتری داشته باشه!
دردش با گذشت هر دقیقه کم و کمتر میشد و دیگه اذیتش نمیکرد.
سرش رو به شونه ی جونگ کوک چسبوند و همینطور که چشماشو میبست گفت:
_جونگ کوک...من حتی فکرشم نمیکردم که واقعا بتونم این لحظاتو با تو تجربه کنم...همیشه برای خودم خیال بافی میکردم اما بعد با خودم میگفتم که نه...نمیشه همچین چیزی...اون مرد یه بچه داره نمیشه که باهم باشیم
سرش رو به کنار سر جیمین چسبوند و لباشو آروم روی لاله ی گوشش کشید و گفت:
_یونا الان متوجهش نمیشه اما یکم که بزرگتر شد و یه سری چیزا رو یاد گرفت مطمئنا درک میکنه...یعنی من و تو جوری بزرگش میکنیم که یاد بگیره چطوری برای تصمیمات آدما احترام قائل بشه
جیمین خنده ی ریزی کرد و لب زد:
_من و تو؟
جونگ کوک لبخندی زد و زمزمه وار کنار گوشش گفت:
_آره عشقم...من و تو!
جیمین با ذوق سرش رو چرخوند و لبای جونگ کوک رو خیلی سریع و کوتاه بوسید.
وقتی جونگ کوک رو انقد کوتاه بوسید اونم تای ابروش رو بالا انداخت و معترضانه گفت:
_صبرکن ببینم همین؟!
با انگشتاش دو طرف صورت جیمین رو گرفت و فشار داد که باعث شد لباش حسابی برجسته تر بشن.
_من بیشتر از این میخوام
لبای برجسته و گوشتی جیمین رو محکم و طولانی بوسید.
توی بوسیدنش از زبونش استفاده کرد و خیلی نرم اونو وارد دهن جیمین کرد و زبونش رو به بازی گرفت.
انقدر این وضعیت ادامه داشت تا اینکه جیمین نفس کم آورد و ازش فاصله گرفت.
جیمین_آه...تو چرا سیر نمیشی؟...نفسم بند اومد!
جونگ کوک خندید و بدن برهنه ی جیمین رو محکم به آغوش کشید؛ همینطور که حلقه ی دستاشو دور بدنش محکم میکرد جواب داد:
_مگه میشه آدم به این راحتی از لبای خوشگل تو سیر بشه و دل بکنه؟
جیمین صاف نشست و کاملا چرخید تا مجبور نباشه فقط گردنش رو به سمت جونگ کوک بچرخونه.
دستاشو دو طرف وان تکیه داد و در حالی که با شیطنت به جونگ کوک نگاه میکرد سرش رو جلو برد.
کم کم سرش رو توی گردن جونگ کوک فرو برد و اول با بوسیدنش شروع کرد.
جونگ کوک غرق آرامش بود تا اینکه با حس فرو رفتن دندونای جیمین توی گردنش هیسی کشید و چشماشو با تعجب باز کرد.
جونگ کوک_تو الان منو مارک کردی کوچولو؟
جیمین خندید و بذون اینکه جواب بده قسمت دیگه ای از گردن جونگ کوک رو گاز گرفت اما این بار محکم تر.
جونگ کوک آخ بلندی گفت و لب زد:
_بهت نمیومد انقد شیطون باشی!
جیمین سرش رو عقب کشید و جواب داد:
_حالا کجاشو دیدی؟...کم کم رو میکنم
جونگ کوک خندید و سرش رو یهو جلو برد که باعث شد جیمینم جا بخوره.
_کاری نکن همینجا کار دستت بدما...سر به سر من گذاشتن یه عواقبی هم داره ها!
جیمین همینطور که پایین تنش رو روی پایین تنه ی جونگ کوک میکشید لب زد:
_اگه مثل همون لحظات قشنگ دیشب باشه،من با جون و دل این عواقبو میپذیرم
جونگ کوک با حس باسن جیمین که لحظه ای روی عضوش کشیده شد چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
کنترل کردن خودش الان سخت ترین کار ممکن بود!
دستاش رو از زیر آب به پشت جیمین رسوند و لپای باسنش رو بین دستاش فشرد.
جیمین جا خورد و آهی کشید که همین باعث شد جونگ کوک بیشتر تحریک بشه.
دوتا از انشگتاشو به حفره ی جیمین نزدیک کرد و لب زد:
_میخوایش بیبی؟!
جیمین با خماری آهی کشید و جواب داد:
_آره...خیلی میخوامش!
انگشتاشو وارد جیمین کرد که جیمین به کمرش قوسی داد و باسن خوش فرمش رو درست جلوی چشم جونگ کوک عقب تر داد.
جونگ کوک سرش رو توی گردن جیمین که هنوز رد مارکای دیشب روش خودنمایی میکردن فرو برد و شروع به بوسیدن و مکیدن پوستش کرد.
انگشتاشو قیچی وار داخل جیمین حرکت داد که جیمین بلندتر ناله کرد و به شونه هاش چنگ انداخت.
حفرش بخاطر دیشب هنوز متورم بود و وقتی جونگ کوک این کارو میکرد بیشتر میسوخت و درد میگرفت!
جونگ کوک انگشتاشو درآورد و نگاهی به چهره ی به هم پیچیده ی جیمین کرد و گفت:
_بیشتر ادامه نمیدم...نمیتونی دردشو الان تحمل کنی عزیزم
جیمین آهی کشید و در حالی که دستاشو دور گردن جونگ کوک حلقه میکرد سرش رو آروم روی شونش فرود آورد و جواب داد:
_آره...واقعا نمیتونم معذرت میخوام!
______
ساعت مچیش که ده شب رو نشون میداد چک کرد و دوباره نگاهش رو به در ساختمان دوخت.
جیمین همینطور که خودش رو با موبایلش سرگرم کرده بود کلافه گفت:
_اه چقد کند شده...فک کنم باید عوضش کنم
جونگ کوک نگاهش رو از در گذفت و به جیمین نگاه کرد و پرسید:
_چی کند شده؟
جیمین_موبایلم...سیستمش قدیمی شده...البته از اول که کار کردم پولامو جمع کردم واسه ی اینکه عوضش کنما...اما هنوز وقت نکردم برم یکی دیگه بخرم
جونگ کوک خواست حرفی بزنه که در باز شد و یونگی به همراه پسرش و یونا از خونه بیرون اومدن.
+این کارا چیه جونگ کوک چرا نمیاین داخل؟
جونگ کوک_نه دیگه باید زود برگردیم یکم کار دارم
یونا با دو به سمت باباش و جیمین اومد و با خوشحالی داد زد:
_بابایی!
جونگ کوک خم شد و بغلش کرد.نگاهی به چهره ی خوشحالش کرد و همینطور که گونشو میبوسید گفت:
_قند عسلم بهش خوش گذشت؟
یونا_خیلی...ولی دلم برای تو و عمو جیمین تنگ شده بود
جیمین کیف لباسای یونا رو از یونگی گرفت و وقتی برگشت یونا رو بوسید و گفت:
_منم خیلی دلم تنگ شد واست
جونگ کوک رو به یونگی کرد و گفت:
_ممنون که مراقبش بودین
نگاهی به یونجون که کمی ناراحت بنظر میرسید کرد و ادامه داد:
_ممنون که با دخترم بازی کردی...توام زود به زود بیا خونه ی ما و پیش یونا بمون باشه؟
یونجون سری تکون داد و جواب داد:
_چشم
با خداحافظی کردن از یونگی سوار ماشین شدن و راه افتادن به سمت خونه.
چند دقیقه گذشت که یونا خودش شروع کرد به تعریف کردن همه چیز و در آخر گفت:
_بابایی...مامان یونجون خیلی مهلبونه...میشه منم یه مامان مهلبون داشته باشم؟
جیمین جا خورد و از گوشه ی چشم به جونگ کوک که داشت رانندگی میکرد نگاه کرد.
جونگ کوک_پرنسس من...اگه برات مامان بیارم دیگه نمیتونی عمو جیمینو ببینیا...دوس داری از پیشت بره؟
یونا با فهمیدن منظور پدرش سریع گفت:
_نههه...من به این فک نکلده بودم...میخوام عمو جیمین همیشه کنال ما بمونه...من عمولو با هیچکش عبضش نمیکنم
جیمین خندید و از ته دل خوشحال شد:
_منم دلم میخواد همیهش کنارت بمونم کوچولو...من خیلی تورو دوست دارم!

ادامه دارد...

Taste Like HoneyWhere stories live. Discover now