چپتر پنجم: ایستگاه خداحافظی!

121 56 9
                                    

جسم دو مرد بهم کشیده می‌شدن و گرمای تن هاشون، قلب‌های عاشقشون رو در سینه‌هاشون ذوب می‌کرد‌. نفس های تندشون کم کم آروم گرفتن. لب ها یکدیگر رو می‌بوسیدن. سایه‌ی تن های برهنشون از پشت شیشه‌ی ماتِ پنجره مشخص بود‌. رقص گناه‌آلود تن هاشون توسط چشم ها دیده می‌شد. به زنجیر کشیده می‌شد. به دار آویخته می‌شد.

اما دو مرد بی‌تفاوت نسبت به نفرت مردم مرده و بی روح شهر، نوای عشق سر می‌دادن.

جسم لاغر بکهیون روی سینه‌ی پوشیده شده با بانداژ چانیول قرار داشت. نفس نفس می‌زد‌‌. نفس‌هاش داغ و صدا دار بودن. نگران کننده. اما بکهیون لبخند می‌زد.

"- امیدوارم فردا از قطار جا بمونی. اون آخرین قطاره."

و چانیول تنها لبخند زد. پلک‌های مجسمه ساز روی هم افتادن. قبل از به خواب رفتن، دوباره زیر لب نجوا کرد:
"- لطفا از قطار جا بمون."

***

برف به سنگینی می‌بارید. صدای قطار بلند بود و حرکتش بر روی ریل نیمه پوشیده توسط برف، پنجره های خانه‌ی مجسمه‌ساز و معشوقش رو می‌لرزاند.

روز رفتن فرا رسیده بود. مرد جنگ ایستاده و به چشم‌های براق معشوقش خیره نگاه می‌کرد. بکهیون با دست‌هایی لرزان، شال بافتِ کلفتش رو دور گردنش میبست. با تموم شدن کارش، روی پنجه‌ی پاهاش بلند شد و لب‌های خشکیده‌ی چانیول رو بوسید.

"- قطار رسید."

دست‌های زمخت چانیول، صورت لاغر و خیس از اشک مجسمه‌سازش رو قاب گرفتن. لب‌های باریکش رو بوسید و مک آرومی به گوشه‌ی لب‌هاش و خال کوچکش زد.

"- برات نامه میفرستم."

روی لب‌هاش زمزمه کرد و بعد پلک‌های خیسش رو بوسید. دست های لاغر بکهیون دور کمر چانیول حلقه شدن. صورتش رو در سینه‌اش پنهان کرد‌. با صدایی که بخاطر گریه‌های چند روز اخیرش گرفته شده بود، به تندی گفت:

"- من نامه نمی‌خوام. خودت رو می‌خوام. چانیولم رو برام بفرست."

و چانیول خندید. صدای بم خنده‌اش، به چهره‌ی بکهیون لبخند بخشید. مرد جنگ، بوسه‌ای به موهای شلخته‌ی مجسمه‌ساز زد.

"- آخرین نامه رو خودم بهت تحویل میدم. باشه؟ دیگه گریه نکن."

بکهیون سرش رو تکون داد. بینیش رو بالا کشید و با بالا گرفتن سرش، از پایین به چشم‌های تیره رنگی که اونو در دام عشق مرد گرفتار کرده بودن، خیره شد.

"- باشه. قول انگشتی؟"

انگشت کوچکش رو جلوی صورت چانیول نگه داشت. مرد خندید. انگشت کوچک دست سالمش رو بالا اورد و به دور انگشت بکهیون پیچید. انگشت های شصتشون بهم خوردن و در انتها، خال کوچک دست بکهیون، زیر لب‌‌های چانیول پنهان شد.

"- قول انگشتی."

زمزمه کرد.

نگاهی به ساعت کوچک و قدیمی کنار شومینه انداخت. داشت دیر می‌شد.

و برای آخرین بار در اون روز، لب های بکهیونش رو بوسید. خداحافظی نکرد. تنها لبخند زد. دست بکهیون رو بین انگشت های گرمش فشرد و بعد از بوسیدن سر گربه‌ی بداخلاقی که اون روز آروم شده بود و اسکات پیر و عزیزش، خانه رو ترک کرد.

چانیول رفت و گرماروهم با خودش برد.

___
چپتر بعدی، چپتر آخره :)

༅•𝐂𝐥𝐚𝐲⋆࿐໋❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz