ثانیه ها، دقیقه ها و روزها می گذشتن. زخم های چانیول بهتر شده بودن. حداقل این چیزی بود که چانیول به بکهیون میگفت و با لبخندی بدون درد، خیال معشوقه اش رو بابت درد نداشتن، راحت میکرد.
و بکهیون... بکهیون نفس می کشید. بدون مشکل. و این مهم ترین چیز برای چانیول بود. شب ها گاهی بیدار میشد و به صدای نفس کشیدن مجسمهساز گوش میداد. گوش بزرگش رو که بخاطر شدت انفجار بمب ها در اطرافش، گاهی زنگ میزدن، به سینهی بکهیون تکیه میداد و تلاش میکرد بفهمه آیا سینه اش هنوز خس خس میکنه یا نه؟ و بعد در همون حالت خوابش می برد.
امروز نهمین روزی بود که خونه بود.
خونه... جایی که بکهیونش و گربهی بداخلاقش که اصلا چانیول رو دوست نداشت و فقط برای دریافتِ نوازش های سبکِ دست های زخمتش به مردِ جنگ نزدیک میشد -چیزی بود که چانیول باور داشت و بکهیون هربار، به تصوراتش میخندید- و اسکات پیر و عزیزش حضور دارن.
خونه... جایی میونِ بازوهای لاغر و ظریفِ مجسمهساز زیباش بود.
مردی که در دانشگاه ملاقات کرد و گاهی مدلش برای ساخت مجسمه می شد. مردی که نمیدونست دقیقا از کِی درون قلبش خودش رو جا داد. مردی که برای نجاتش از دستِ مردمی دیوانه و قاتل، به روسیه آمد. جایی که دیگه خبری از مردمی که تورو گناهکار صدا می زدن، نبود. شاید هم بود. نه؟ مثل همون هایی که با نگاه هاشون، اون دو رو به چوبهی دار آویزون میکردن. اما مهم نبود. نه؟ اون نگاه ها مهم نبودن، وقتی قرار نیست واقعا به دار آویخته بشن.
حالا اینجا بودن. در خانهی کوچک و گرمشان، بیتفاوت نسبت به جنگ خارج از در های خانه، یکدیگر رو میبوسیدند. بدون ترس، با آزادی.
***
برف به سنگینی میبارید. خیابانهای خالی، پوشیده از برف بودند و رنگ خاکستری و تیرهی ساختمان ها، شهر مرده رو، بیروح تر از هر وقتی نشون میداد.
اما در خانهی کوچک مجسمهساز و معشوق سربازش، همه چیز گرم و روشن بود. سندی طبق معمول سربه سرِ سگ پیر میذاشت و اسکات، با مهربانی، اجازه میداد گربه با گوش هاش بازی کنه.
در گوشهی دیگر خانه، بکهیون سلانه سلانه با پاهای پوشیده در جوراب پشمیاش که برایش بزرگ بودن، به سمت حمام میرفت.
اندکی بعد، پاهای برهنهش می رقصیدن و با تنی نمناک، درحالی که زیر لب موسیقی قدیمیای که در دوران کودکی شنیده بود رو زمزمه میکرد، به اتاقشون رفت. حولهی خیس و آبی رنگ رو از روی شونه هاش پایین انداخت و درحالی که سرفه های آرومش، مزاحم زمزمه کرد موسیقیش میشدن، پلیور کلفت و تیره رنگش رو تن کرد. نگاهی به شلوارها انداخت. لبخند زد. و در انتها بازهم شلواری که متعلق به چانیولش بود رو پوشید.
ESTÀS LLEGINT
༅•𝐂𝐥𝐚𝐲⋆࿐໋❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
Relat curtFiction "Clay" Couple: Chanbaek Genres: Slice of life, Romance, Angst Author: Dreamer Summary: "باران بر شیشه های شکسته میبارید. کوبش قطرات سنگینش، بر روی خاکرس های رها شده، تل خاکی تیره رنگ به وجود آورده بود. بوتهی توتفرنگی، از سبز روشن، به سیا...