صبحانه خورده شد و ظرف های کثیف، شسته و گوشه ای از سینک قرار گرفتن. دو مرد جوان، حالا بر روی تختشون نشسته بودند. بالاتنهی سرباز برهنه بود و مجسمه ساز با دقت و ظرافت، زخم های دست مردش رو تمیز و با پانسمانی تمیز و تازه، میبست.
نفس هاش سریع و کوتاه بودن. اما در اون لحظه درد سینهاش براش مهم نبود. نه تا وقتی که تمام وجود چانیولش زخمی و چهرهاش مملوء از درد بود. هرچند نمیدونست درد سینهاش برای ریههای داغونش بود و یا بخاطر بغضی که با دیدنِ زخمی جدید و قرمز رنگ روی تن لاغر شدهی چانیولش، بزرگتر میشد.
نگاه چانیول از چهرهی گرفتهی مرد کوچکش جدا نمیشد. میتونست صدای نفسهای کوتاه و سنگینِ عزیزش رو به راحتی بشنوه و حتی دردش رو احساس. باید داروهاش رو میگرفت. حتی اگر در اون شهرِ مرده و تیره رنگ، هیچ دارویی باقی نمونده باشه، چانیول تمام شهرهارو برای پیدا کردن داروهای بکهیون میگشت. نمیتونست کمرنگ شدنِ نفس های بکهیونش و روزی قطع شدنشون رو تحمل کنه.
با پریدنِ ناگهانیِ سَندی روی تخت، چانیول از جا پرید و بالاخره نگاهش رو از بکهیون جدا کرد. با لبخندی کوتاه و کمرنگ، کمرِ گربهی حنایی رنگ رو نوازش کرد. هرچند گربه بالاخره پنجه های تیزش رو به دستش کشید و خودش رو از زیر دست بزرگ و زبرِ چانیول بیرون کشید. چانیول خندید.
"- انگار دیگه نمیخواد نازش کنم. باز داره چنگ میندازه بهم."
بکهیون لبخند زد. نگاهی به گربهی کوچکش که خودش رو پشتش قایم کرده بود انداخت. با صدایی ضعیف لب زد:
"- دیشب که راحت بغلت خوابیده بود."
چانیول کمی جابجا شد و به بکهیونش نزدیک.
"- شاید دلتنگیش رفع شده."
بکهیون سر تکون داد و آخرین زخم رو هم بست. گردنش رو صاف کرد و با چشم های تیره رنگ و ریزش، به نگاهِ خیرهی چانیول، نگاه کرد.
چانیول ادامه داد:"- اما من هنوز هم دلتنگ تو ام."
دست بکهیون روی شانهی سالمِ چانیول خزید. با صدایی ضعیف تر از قبل نجوا کرد:
"- اما من همینجام."
دست های پوشیده شده در بانداژِ چانیول دور کمرِ ظریفِ بکهیون حلقه شدن و جسم سبکش رو روی پاهاش کشید. لب هاش رو به گوش بکهیون نزدیک کرد.
"- و من برای 4 ماه ازت دور بودم. میخوام به ازای تک تک روزهاش، ببوسمت و بغلت کنم. اون موقع شاید دلتنگی من هم از بین رفت."
و لب هاشون روی هم نشست. تن هاشون برهنه و لحظاتی بعد با حرارت روی هم حرکت میکردن. اتاق از زمزمههای عاشقانه و نفس های سریع و داغشون پر شده بود.
زمان به کندی میگذشت و لب ها و نگاه هاشون از هم جدا نمیشدن. دست هاشون تن عزیزشون رو نوازش میکردن و با انگشت هایی که در هم قفل شده بودن، به آرامش رسیدن.
***
شب کریسمس بود. چراغ هایِ کم نورِ شهر روشن شده بودن و در میانِ بیروحی و تاریکیِ شهر، میدرخشیدن. در خانهی کوچکِ سرباز و مردِ کوچکش، لامپ های رنگیِ نشسته بر روی درخت کاجِ کوچک، در کنار شومینه، برای لحظاتی روشن، و بعد خاموش میشدن.
اسکات کنار شومینه و بر رویِ بالشتِ گردِ مورد علاقه اش دراز کشیده بود و گربهی حنایی رنگ، طبق معمول بر روی سرِ سگِ پیر، لم داده بود.
بکهیون با رادیویی که دیگه حتی جانی برای روشن ماندن نداشت، ور میرفت و به دنبالِ سیگنالِ کانال محبوبش بود. کانالی که با وجود جنگی که چند شهر آن طرف تر در جریان بود، لحظه به لحظه موسیقی پخش میکرد. اما انگار آن شب خبری از موسیقی نبود. بکهیون نمیدونست. اما ایستگاه رادیویی بمباران و ویران شده بود. و دیگر خبری از موسیقی نبود.
"- بکهیونم."
چانیول، مرد کوچکتر رو صدا زد. بکهیون دست از ور رفتن با رادیو برداشت. چانیول پشت سر مجسمه ساز نشست و با حلقه کردنِ بازوهاش دورِ کمرش، به آغوش کشیدش. بکهیون آهی کشید و رادیوی کوچک رو کنار گذاشت. کمرش رو به آرومی به سینهی چانیول تکیه داد.
ثانیه ها میگذشتن و دو مرد در سکوت به شومینه و آتش درونش نگاه میکردن. حتی نمیدونستن ساعت چنده و آیا از نیمه شب گذشته؟ فقط وقتی احساس کردن آسمان تاریک تر از همیشه است، لب های همدیگه رو بوسیدن و نجوا کردن "کریسمس مبارک"
چانیول دستش رو به پشت سرش برد و جعبهی کوچکی که صبح آماده اش کرده بود رو برداشت و به دستِ بکهیون داد. لبخند زد.
"- کریسمس بدون کادو که نمیشه."
بکهیون خندید. کنجکاو، به ارومی جعبه رو باز کرد. چشم های کشیده و کوچکش، با دیدنِ خمیرِ مخصوصِ مجسمه سازی و داروهاش، درشت شدن.
"- چطوری... چطوری اینارو گیر آوردی؟"
چانیول حلقهی دست هاش دورِ کمر بکهیون رو تنگ کرد و چانهاش رو روی شانهی مردش گذاشت.
"- این یه راز بین من و سانتاست."
بکهیون بلند خندید. نگاهش از اشک میدرخشید. دستِ بانداژ شدهی چانیول رو بین انگشت هاش گرفت و به لب هاش نزدیکش کرد. انگشت های پینه بسته و زمختش رو بوسید.
"- ممنونم چانیولم."
_______
بکهیون از نارسایی حاد تنفسی رنج میبره. در حال حاضر با مصرف دارو، کنترل شده، اما اگر دارویی برای کنترل پیشرویِ بیماریش مصرف نکنه، منجر به مرگش میشه.
YOU ARE READING
༅•𝐂𝐥𝐚𝐲⋆࿐໋❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
Short StoryFiction "Clay" Couple: Chanbaek Genres: Slice of life, Romance, Angst Author: Dreamer Summary: "باران بر شیشه های شکسته میبارید. کوبش قطرات سنگینش، بر روی خاکرس های رها شده، تل خاکی تیره رنگ به وجود آورده بود. بوتهی توتفرنگی، از سبز روشن، به سیا...