پارت بیست و دوم: کینک

Start from the beginning
                                    

"بی­خیال، گشنته نه؟" ژان تحریکش کرد و پیرهنش رو پایین­تر کشید.

با وجود نیش‌های بیرون زده و چشم‌هایی که با گرسنگی به ترقوه‌های امگا زل زده بود، با نگرانی پرسید"لعنت! مطمئنی؟ فکر کنم هنوزم حالم خوبه"

ژان نیشخندی زد"قانع کننده به نظر نمیاد" لباسش رو بیشتر پایین کشید و تحریکش کرد"بیا، تو این مدت منبع غذات می‌شم"

قبل از اینکه سرش رو تو گردنش فرو کنه و با دندون نیشش سوراخش کنه گفت"ممنونم..."

شیائو ژان فریادی زد که در آخر به ناله تبدیل شد. خوشحال بود که دستشویی خلوته.

دست­های ژان از بین موهاش رد شد و موهای سیاهش رو چنگ زد و با هر مکش ژان موهاش رو محکم­تر می­کشید. انگار برقی از بدنش رد شده بود، چشم­هاش پشت سرش چرخید و حتی زانوهاش تقریبا نیروشون رو از دست داد.

ییبو که با گرسنگی خونش رو می­خورد، کمرش رو محکم گرفت و وقتی دید داره به پایین سر می­خوره به سمت بالا کشیدش. پنج دقیقه طول کشید تا این که عقب کشید و دندون خونیش رو بیرون آورد. به دو سوراخی که درست کرده بود نگاه کرد و ناخودآگاه خونی که داشت روی پوست ژان می­ریخت رو لیسید.

ژان از حس حرکت زبون ییبو روی پوستش نالید و همونطور که محکم به بازوی ییبو چنگ می­زد چشم­هاش رو محکم بست. لعنتی با این که خون ازش رفته بود اما خیلی حس خوبی داشت.

ییبو با حس چنگ سفت روی بازوش بلافاصله به خودش اومد، با اینکه قدرتش کمتر شده بود اما به اندازه­ای بود که یه فرد عادی رو خفه کنه. ییبو عذرخواهی کرد"متاسفم!" و با نگرانی مرد رو بالا کشید.

ژان قهقهه زد و با چشم­هایی که هنوز تو خلسه بودن گفت"خوبم"

ییبو وحشت زده امگا رو محکم بغل کرد"واقعا؟ خیلی متاسفم!"

ژان کمرش رو نوازش کرد"من خوبم. احتمالا از الان کینک گاز گرفتن پیدا کردم"

ییبو سرخ شده زبونش بند اومد. ژان به آلفا خندید"بعدا حرف می‌زنیم. بیا هنوز کار داریم" و بعد کنارش زد تا لباس­هاش رو درست کنه.

ییبو آه سنگین و طولانی­ای کشید، خب چی می­تونست بگه؟ ذهنش هنوز داشت حرفش رو پردازش می‌کرد. ژان همونطور که در اتاقک رو باز می‌کرد دستش رو کشید و با نیشخند گفت"بریم" و ییبو با گونه­هایی سرخ شده به مرد اجازه داد تا هرجایی که می‌خواد با خودش ببره.

***

تو تمام مدت ماشین سواری تا مقر ییبو ساکت بودن و ژان مدام مسخره­اش می‌کرد که باعث بیشتر سرخ شدنش می‌شد. خب، ییبو توی لاس زدن خوب نبود و درنهایت خودش کسی بود که دستپاچه می‌شد.

مادر ژان با ورودشون به اتاق بهشون خوش آمد گفت"بالاخره برگشتید" هر دو به پدر و مادرش که روی مبل نشسته بودن و منتظرشون بودن نگاه کردن.

"اوه سلام مامان، سلام بابا" و گونه­هاشون رو بوسید. اما ییبو فقط بهشون تعظیم کرد.

مادرش رو به ییبو کرد"مامانت خوب استراحت کرد؟"

ییبو لبخندی زد"بله خانم، ممنونم" و بار دیگه تعظیم کرد.

زن خندید"اوه لازم نیست تشکر کنی. ما به زودی یه خانواده می‌شیم" ژان به حرف مادرش پوزخند زد و ییبو سرخ شد. زن گلوش رو صاف کرد"بگذریم، مشکلی پیش اومد. باید پرونده­هایی که از پدرت به جا مونده رو بگیری، میدونی کجاست؟"

ییبو سری تکون داد"وقتی از اون خونه رفتیم فقط چمدون لباس­هامون رو برداشتیم پس فکر کنم هنوزم اونجا باشن، مگه این که کسی بخواد اونها رو برداره. من اونموقع بچه بودم"

شیائو ژان زمزمه کرد"هوم پس بریم چک کنیم تا ببینیم اونجا هست یا نه" پدر و مادرش با تکون دادن سرشون موافقت کردن. به سمت آلفا برگشت"امروز بریم برات مشکلی نیست؟خسته نیستی؟"

"آره... سیرم..." قسمت آخر حرفش رو طوری زمزمه کرد تا فقط ژان بشنوه که ریکشن مرد با یادآوری اتفاقی که افتاده بود یه پوزخند بود.

بلند شد"پس حله. دیگه وقتی برای تلف کردن نداریم"

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now