شیائو ژان با صدای تق تقی از خواب بیدار شد، به آرومی چشم باز کرد، یکدفعه احساس لرز و اضطراب کرد، چشمهاش بلافاصله سمت جایی که جفتش همیشه بود چرخید، اما جاش خالی بود.
با سپری شدن روزهای حاملگیش، هر زمان که ییبو پیشش نبود اضطرابش بیشتر میشد. دوست داشت مرد آلفا همیشه کنارش باشه، اما نمیتونست همچین درخواستی از جفتـش داشته باشه. ییبو هم مسئولیتهای خودش رو داشت. شاید هیچوقت به زبون نمیاورد اما دلش نمیخواست تو دست و پای ییبو باشه.
تا یک هفته پیش که بیمارستان بود متوجه این اضطراب نشده بود. اما وقتی روزهای پرمشغلهشون از راه رسید، همون موقع بود که مدام مضطرب میشد و دوست داشت همیشه نزدیک آلفا بمونه. علت این اتفاق رو نمیدونست اما وقتی آلفا کنارش بود آروم میشد. شاید به خاطر حضورش بود؟ یا شاید هم رایحهی خاصش؟ روزهای اول قابل تحمل بود اما هر چقدر روزها بیشتر میگذشت اضطرابش بیشتر میشد.
ابروهاش تو هم رفت، بلند شد و با پتو بدنش رو پوشوند. احساس سرما و آسیب پذیری میکرد و حس میکرد هر آن ممکنه بزنه زیر گریه. همونطور که نصف صورتش رو پوشونده بود در رو باز کرد و دو تا از زیردستهای مورد اعتمادش (که هر وقت ییبو حضور نداشت، دستیار شخصیش میشدن) پشت در بودن و سینی غذایی که ییبو مخصوصا براش درست کرده بود، تو دستشون بود.
با لبخند غذاهای خوشمزه رو نشونش دادن"آقا وقت صبحونتونه" اما حتی میلی به خوردنشون نداشت.
پتو رو تا زیر چونهاش کشید و بهشون لبخند زد و سعی کرد لرزش لبهاش رو پنهان کنه"لطفا روی میز بذاریدش، بعدش میتونید برید سرکارتون" گفت و در رو بیشتر باز کرد تا بتونن داخل بشن.
نیل گفت"اگه به چیزی نیاز دارید فقط صدامون بزنید. همین دور و اطرافیم"
ژان خنده نرمی کرد و پشتشون ایستاد، یه دستش رو از رو پتو برداشت و باهاش موهای دو پسر رو به هم ریخت"میدونم اما گمونم حالم خوبه. پس برید به کاراتون برسید که به موقع برگردید خونه"
دو پسر با نوازش شدن موهاشون خندیدن، هرموقع رئیسشون دستش رو تو موهاشون میکشید انگار بهشون میگفت کارشون رو خوب انجام دادن. هر دو گفتن"از غذاتون لذت ببرید قربان!" و از اتاق خارج شدن.
وقتی در بسته شد، دوباره احساس تنهایی کرد. مضطرب و در عین حال ترسیده بود. فورا، بدون توجه به غذایی که دوست داشت به تخت برگشت و بدنش رو روی سمتی که ییبو میخوابید کشوند تا بینیش رو تو بالشی که بوی ییبو میداد فرو کنه. رایحه ضعیفش باعث پخش شدن حس آرامش تو بدنش شد و لرزش بدنش رفته رفته کمتر شد اما وقتی رایحهاش کم شد دوباره مضطرب شد. تا اونجایی که میتونست سرش رو تو بالش ییبو دفن کرد تا دوباره بدنش آروم بشه. اما همچنان ضعیف بود و دوام چندانی نداشت. به رایحه بیشتری از ییبو نیاز داشت! این همون چیزی بود که بهش فکر میکرد، بلافاصله از روی تخت بلند شد، به سمت حمام دوید و بعد از زیر و رو کردن سبد، لباسهای پوشیده شده ییبو رو که رایحه قوی عسلی داشت دست گرفت و زیر بینیش گذاشت که باعث شد بلافاصله اضطرابش فروکش کنه.
لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و بدون فکر لباسهای ییبو رو جمع کرد و روی قسمتی از تخت که ییبو میخوابید، انداخت و بعد قهقهه زد. به نستی که با لباسهای ییبو درست شده بود خیره شد. اما هنوز هم راضی کننده نبود برای همین سمت کمد ییبو دوید و لباسهای خوشبو و تمیز ییبو رو برداشت و قاطی لباسهای روی تخت کرد.
بالاخره نستش کامل شده بود، وقت تلف نکرد و خودش رو روی دریایی از لباسهای ییبو انداخت و خودش رو باهاشون خفه کرد تا از عطر عسل قوی جفتش لذت ببره. با در آغوش گرفتن گرما و راحتی نستش چشمهاش شروع به گرم شدن کرد تا این که به خواب راحتی فرو رفت.
...
ییبو به مقر ژان برگشت و با استقبال گرم زیردستهای ژان و والدینش روبهرو شد.
"ژان از اتاقش بیرون اومده؟"
مادر ژان نیم نگاهی بهش انداخت"نه، انگار که خوابه شایدم مشغول کاغذ بازی؟" و بعد به کاری که باید انجام میداد رسید.
بعد ییبو به نیل و جاس که بهشون دستور داده بود تا برای ژان غذا ببرن، نگاه کرد. دو پسر با خوشحالی بهش لبخند زدن"امروز غذاش رو براش بردیم قربان، بعدش دیگه صدامون نکرد"
ییبو آه آرومی کشید و لبخندی زد"ممنونم. خاله، عمو منو ببخشید برم به ژان سر بزنم"
مادر و پدر ژان نگاه سوالیای بهش انداختن. پدر ژان گفت"حالا که دوباره شنیدمش، وقتش نرسیده که ما رو مامان و بابا صدا بزنی؟"
ییبو با چشمهایی گشاد شده بهشون نگاه کرد، تقریبا هر روز وقتی از مقر بیرون میزد یا داخل مقر میشد، خاله و عمو صداشون میکرد. ییبو پشت گردنش رو خاروند و با چشمهایی شرمنده بهشون نگاه کرد"مامان، بابا"
هر دو با محبت خندیدن، مادر ژان گفت"حالا بهتر شد"
ییبو با خجالت بهشون تعظیم کرد، گونههاش به خاطر حرفهاشون کمی سرخ شده بود.
بعد از معذرتخواهی سمت اتاق خوابشون رفت. وقتی در اتاق خوابشون رو باز کرد با دیدن منظره مقابلش متعجب شد. ژان با آرامش بین انبوه لباسهاش خوابیده بود.
ابروهاش تو هم رفت و چند قدم برداشت و به تخت نزدیک شد. متوجه شد که انبوه لباسها متعلق به خودش بودن. با محبت به امگا لبخند زد. همونطور که کت و کفشش رو درمیاورد روی تخت رفت و تو دلش گفت «حتی یه کلمه هم در مورد احساس اضطرابش بهم چیزی نگفت، فکر کردم اونقدر قویه که اضطرابی رو حس نمیکنه»
تو گوش امگا زمزمه وار گفت"هوم، امگای دوست داشتنی من!" و محکم امگا رو بغل کرد و بوسهای روی پیشونیش گذاشت. ژان درست همون موقع عمیقا تو آغوش مرد فرو رفت.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...