قمست چهل و سوم: نست

262 89 3
                                    


شیائو ژان با صدای تق تقی از خواب بیدار شد، به آرومی چشم­ باز کرد، یکدفعه احساس لرز و اضطراب کرد، چشم­هاش بلافاصله سمت جایی که جفتش همیشه بود چرخید، اما جاش خالی بود.

با سپری شدن روزهای حاملگیش، هر زمان که ییبو پیشش نبود اضطرابش بیشتر می­شد. دوست داشت مرد آلفا همیشه کنارش باشه، اما نمی­تونست همچین درخواستی از جفتـش داشته باشه. ییبو هم مسئولیت‌های خودش رو داشت. شاید هیچوقت به زبون نمیاورد اما دلش نمی­خواست تو دست و پای ییبو باشه.

تا یک هفته پیش که بیمارستان بود متوجه این اضطراب نشده بود. اما وقتی روزهای پرمشغله­شون از راه رسید، همون موقع بود که مدام مضطرب می­شد و دوست داشت همیشه نزدیک آلفا بمونه. علت این اتفاق رو نمی­دونست اما وقتی آلفا کنارش بود آروم می­شد. شاید به خاطر حضورش بود؟ یا شاید هم رایحه­ی خاصش؟ روزهای اول قابل تحمل بود اما هر چقدر روزها بیشتر می‌گذشت اضطرابش بیشتر می­شد.

ابروهاش تو هم رفت، بلند شد و با پتو بدنش رو پوشوند. احساس سرما و آسیب پذیری می­کرد و حس می­کرد هر آن ممکنه بزنه زیر گریه. همونطور که نصف صورتش رو پوشونده بود در رو باز کرد و دو تا از زیردست­های مورد اعتمادش (که هر وقت ییبو حضور نداشت، دستیار شخصیش می­شدن) پشت در بودن و سینی غذایی که ییبو مخصوصا براش درست کرده بود، تو دستشون بود.

با لبخند غذاهای خوشمزه رو نشونش دادن"آقا وقت صبحونتونه" اما حتی میلی به خوردنشون نداشت.

پتو رو تا زیر چونه­اش کشید و بهشون لبخند زد و سعی کرد لرزش لب­هاش رو پنهان کنه"لطفا روی میز بذاریدش، بعدش می­تونید برید سرکارتون" گفت و در رو بیشتر باز کرد تا بتونن داخل بشن.

نیل گفت"اگه به چیزی نیاز دارید فقط صدامون بزنید. همین دور و اطرافیم"

ژان خنده نرمی کرد و پشتشون ایستاد، یه دستش رو از رو پتو برداشت و باهاش موهای دو پسر رو به هم ریخت"می­دونم اما گمونم حالم خوبه. پس برید به کاراتون برسید که به موقع برگردید خونه"

دو پسر با نوازش شدن موهاشون خندیدن، هرموقع رئیسشون دستش رو تو موهاشون می­کشید انگار بهشون می­گفت کارشون رو خوب انجام دادن. هر دو گفتن"از غذاتون لذت ببرید قربان!" و از اتاق خارج شدن.

وقتی در بسته شد، دوباره احساس تنهایی کرد. مضطرب و در عین حال ترسیده بود. فورا، بدون توجه به غذایی که دوست داشت به تخت برگشت و بدنش رو روی سمتی که ییبو می­خوابید کشوند تا بینیش رو تو بالشی که بوی ییبو می­داد فرو کنه. رایحه ضعیفش باعث پخش شدن حس آرامش تو بدنش شد و لرزش بدنش رفته رفته کمتر شد اما وقتی رایحه­اش کم شد دوباره مضطرب شد. تا اونجایی که می­تونست سرش رو تو بالش ییبو دفن کرد تا دوباره بدنش آروم بشه. اما همچنان ضعیف بود و دوام چندانی نداشت. به رایحه بیشتری از ییبو نیاز داشت! این همون چیزی بود که بهش فکر می­کرد، بلافاصله از روی تخت بلند شد، به سمت حمام دوید و بعد از زیر و رو کردن سبد، لباس­های پوشیده شده ییبو رو که رایحه قوی عسلی داشت دست گرفت و زیر بینیش گذاشت که باعث شد بلافاصله اضطرابش فروکش کنه.

لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و بدون فکر لباس­های ییبو رو جمع کرد و روی قسمتی از تخت که ییبو می­خوابید، انداخت و بعد قهقهه زد. به نستی که با لباس­های ییبو درست شده بود خیره شد. اما هنوز هم راضی کننده نبود برای همین سمت کمد ییبو دوید و لباس­های خوشبو و تمیز ییبو رو برداشت و قاطی لباس­های روی تخت کرد.

بالاخره نستش کامل شده بود، وقت تلف نکرد و خودش رو روی دریایی از لباس­های ییبو انداخت و خودش رو باهاشون خفه کرد تا از عطر عسل قوی جفتش لذت ببره. با در آغوش گرفتن گرما و راحتی نستش چشم­هاش شروع به گرم شدن کرد تا این که به خواب راحتی فرو رفت.

...

ییبو به مقر ژان برگشت و با استقبال گرم زیردست­های ژان و والدینش روبه­رو شد.

"ژان از اتاقش بیرون اومده؟"

مادر ژان نیم نگاهی بهش انداخت"نه، انگار که خوابه شایدم مشغول کاغذ بازی؟" و بعد به کاری که باید انجام می­داد رسید.

بعد ییبو به نیل و جاس که بهشون دستور داده بود تا برای ژان غذا ببرن، نگاه کرد. دو پسر با خوشحالی بهش لبخند زدن"امروز غذاش رو براش بردیم قربان، بعدش دیگه صدامون نکرد"

ییبو آه آرومی کشید و لبخندی زد"ممنونم. خاله، عمو منو ببخشید برم به ژان سر بزنم"

مادر و پدر ژان نگاه سوالی­ای بهش انداختن. پدر ژان گفت"حالا که دوباره شنیدمش، وقتش نرسیده که ما رو مامان و بابا صدا بزنی؟"

ییبو با چشم­هایی گشاد شده بهشون نگاه کرد، تقریبا هر روز وقتی از مقر بیرون می‌زد یا داخل مقر می­شد، خاله و عمو صداشون می­کرد. ییبو پشت گردنش رو خاروند و با چشم­هایی شرمنده بهشون نگاه کرد"مامان، بابا"

هر دو با محبت خندیدن، مادر ژان گفت"حالا بهتر شد"

ییبو با خجالت بهشون تعظیم کرد، گونه‌هاش به خاطر حرف‌هاشون کمی سرخ شده بود.

بعد از معذرت­خواهی سمت اتاق خوابشون رفت. وقتی در اتاق خوابشون رو باز کرد با دیدن منظره مقابلش متعجب شد. ژان با آرامش بین انبوه لباس­هاش خوابیده بود.

ابروهاش تو هم رفت و چند قدم برداشت و به تخت نزدیک شد. متوجه شد که انبوه لباس­ها متعلق به خودش بودن. با محبت به امگا لبخند زد. همونطور که کت و کفشش رو درمیاورد روی تخت رفت و تو دلش گفت «حتی یه کلمه هم در مورد احساس اضطرابش بهم چیزی نگفت، فکر کردم اونقدر قویه که اضطرابی رو حس نمی­کنه»

تو گوش امگا زمزمه وار گفت"هوم، امگای دوست داشتنی من!" و محکم امگا رو بغل کرد و بوسه­ای روی پیشونیش گذاشت. ژان درست همون موقع عمیقا تو آغوش مرد فرو رفت. 

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now