قسمت چهل و پنجم: دیدار با او

260 87 1
                                    


مادر ییبو با قطع شدن تماس قهقهه­ای زد و به غذایی که برای دیدار ناگهانیش با پسر سخت­کوشش آماده کرده بود، نگاه کرد. آخرین باری که یهویی با غذا غافلگیرش کرده بود، کی بود؟ زمانی بود که پسرش داشت دوره آموزشی قاتل­ حرفه‌ای شدن رو می­گذروند. اون زمان خیلی احساس خوشبختی می­کرد برای همین پنج ظرف ناهاری که ییبو دوست داشت رو بسته بندی کرد که در نهایت ییبو با چند تا از مربی­هاش غذاش رو تقسیم کرد.

اما الان، احساس می­کرد باید براش ظرف غذا درست کنه. می­خواست غافلگیرش کنه برای همین نگفت که به دفتر هایکوان میره. پنج ظرف غذا بیرون کشید و شروع به چیدن غذا داخلشون کرد"هوم، مطمئنم که لیو اونجاست، شاید باید یه ظرف اضافی­تر بذارم"

بعد از بسته بندیشون، قهقهه­ای زد و ظرف­های غذا زو تحسین کرد. سرش رو تکون داد و نگاه راضی­ای به ظروف انداخت. پیشبندش رو درآورد، آشپزخونه رو تمیز کرد و ظروف کثیف رو تو سینک گذاشت و شروع به شستنشون کرد. بعد به اتاقش رفت تا یه دوش درست و حسبی بگیر و خودش رو مرتب کنه تا حداقل ظاهر زیبایی داشته باشه.

یه یقه اسکی مشکی رنگ، شلوار مشکی و تیره­ترین کتی که تو کمدش بود رو به تن کرد تا مانع تابش آفتاب به پوستش بشه. بعد از به دست کردن دستکش­های مشکی و سر کردن کلاه گشادی، ماسک صورت مشکی و چکمه­های سیاهش رو برای تکمیل ستش برداشت. تو آیینه به خودش نگاه کرد، حالا آماده رفتن بود. آخرین باری که بیرون رفته بود کی بود؟ یادش نمیومد. تلفنش رو برداشت، GPS درست کار می­کرد و می­دونست دفتر هایکوان کجاست برای همین نگران نبود.

دم عمیقی کشید، به آشپزخونه برگشت و بعد از برداشتن کیف غذاهایی که درست کرده بود، بیرون رفت.

...

رفتن به سمت ساختمون بزرگ آسون بود، انسان­ها با دیدنش بهش سلام می‌کردن. با اینکه خیلی­هاشون اولین باری بود که زن رو می­دیدن اما می­دونستن یکی از آشناهای خیلی مهم رئیسشونه. زن بهشون تعظیم کرد. با اینکه ماسک زده بود اما همه می­تونستن لبخند تو چشم­هاش رو ببینن.

بعد تاکسی گرفت و آدرس رو به راننده داد و طولی نکشید که به مقصد رسید.

با ورودش به ساختمون همه بهش خیره شدن. دیدن یه کیف بزرگ چیزی بود که هر روز نمی­دیدن. خب، بی­توجه به نگاه مردم به سمت دفتر هایکوان رفت.

در رو کوبید اما کسی که نمی­شناخت در رو باز کرد. ماسکش رو برداشت و بهش لبخندی زد و کمی خم شد. مودبانه پرسید"سلام، آقای لیو اینجاست؟"

خون­آشام که انگار منشی هایکوان بود، لبخندی زد"ببخشید خانم، آقای لیو تو یه دفتر دیگه‌ست، ممکنه بگید کی هستید تا به ایشون اطلاع بدم؟"

با گیجی جواب داد"اوه، درواقع من دنبال آقای وانگ ییبوئم، ایشون پسرمه. می­خوام ناهارش رو بهش بدم" زن خودش رو متقاعد کرد«آقای لیو یه دفتر دیگه داشت؟هوم، شاید داشته، خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم. خب ممکنه بعضی چیزا تغییر کرده باشه»

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now