مادر ییبو با قطع شدن تماس قهقههای زد و به غذایی که برای دیدار ناگهانیش با پسر سختکوشش آماده کرده بود، نگاه کرد. آخرین باری که یهویی با غذا غافلگیرش کرده بود، کی بود؟ زمانی بود که پسرش داشت دوره آموزشی قاتل حرفهای شدن رو میگذروند. اون زمان خیلی احساس خوشبختی میکرد برای همین پنج ظرف ناهاری که ییبو دوست داشت رو بسته بندی کرد که در نهایت ییبو با چند تا از مربیهاش غذاش رو تقسیم کرد.
اما الان، احساس میکرد باید براش ظرف غذا درست کنه. میخواست غافلگیرش کنه برای همین نگفت که به دفتر هایکوان میره. پنج ظرف غذا بیرون کشید و شروع به چیدن غذا داخلشون کرد"هوم، مطمئنم که لیو اونجاست، شاید باید یه ظرف اضافیتر بذارم"
بعد از بسته بندیشون، قهقههای زد و ظرفهای غذا زو تحسین کرد. سرش رو تکون داد و نگاه راضیای به ظروف انداخت. پیشبندش رو درآورد، آشپزخونه رو تمیز کرد و ظروف کثیف رو تو سینک گذاشت و شروع به شستنشون کرد. بعد به اتاقش رفت تا یه دوش درست و حسبی بگیر و خودش رو مرتب کنه تا حداقل ظاهر زیبایی داشته باشه.
یه یقه اسکی مشکی رنگ، شلوار مشکی و تیرهترین کتی که تو کمدش بود رو به تن کرد تا مانع تابش آفتاب به پوستش بشه. بعد از به دست کردن دستکشهای مشکی و سر کردن کلاه گشادی، ماسک صورت مشکی و چکمههای سیاهش رو برای تکمیل ستش برداشت. تو آیینه به خودش نگاه کرد، حالا آماده رفتن بود. آخرین باری که بیرون رفته بود کی بود؟ یادش نمیومد. تلفنش رو برداشت، GPS درست کار میکرد و میدونست دفتر هایکوان کجاست برای همین نگران نبود.
دم عمیقی کشید، به آشپزخونه برگشت و بعد از برداشتن کیف غذاهایی که درست کرده بود، بیرون رفت.
...
رفتن به سمت ساختمون بزرگ آسون بود، انسانها با دیدنش بهش سلام میکردن. با اینکه خیلیهاشون اولین باری بود که زن رو میدیدن اما میدونستن یکی از آشناهای خیلی مهم رئیسشونه. زن بهشون تعظیم کرد. با اینکه ماسک زده بود اما همه میتونستن لبخند تو چشمهاش رو ببینن.
بعد تاکسی گرفت و آدرس رو به راننده داد و طولی نکشید که به مقصد رسید.
با ورودش به ساختمون همه بهش خیره شدن. دیدن یه کیف بزرگ چیزی بود که هر روز نمیدیدن. خب، بیتوجه به نگاه مردم به سمت دفتر هایکوان رفت.
در رو کوبید اما کسی که نمیشناخت در رو باز کرد. ماسکش رو برداشت و بهش لبخندی زد و کمی خم شد. مودبانه پرسید"سلام، آقای لیو اینجاست؟"
خونآشام که انگار منشی هایکوان بود، لبخندی زد"ببخشید خانم، آقای لیو تو یه دفتر دیگهست، ممکنه بگید کی هستید تا به ایشون اطلاع بدم؟"
با گیجی جواب داد"اوه، درواقع من دنبال آقای وانگ ییبوئم، ایشون پسرمه. میخوام ناهارش رو بهش بدم" زن خودش رو متقاعد کرد«آقای لیو یه دفتر دیگه داشت؟هوم، شاید داشته، خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم. خب ممکنه بعضی چیزا تغییر کرده باشه»
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...