33

906 124 1
                                    

گام های سنگینی پشت سرش گام برمی داشت بتن خاکستری غبارآلود زیر قدمهاش خفیف می لرزید.

گرد و غبار در هوا در نزدیکی پای اونها می چرخید و وزش باد که هر قدم تند تر برمی‌داشت به صورتش شلاق می زد .

تهیونگ  سریعتر دوید کفش‌های گران‌قیمت اما فرسوده‌اش روی زمین خراشیده شد و سرعتش رو کم کرد و
باعث شد پسر از ناامیدی ناله کنه.

شاید اون به موقع بهش نرسه اون ناگهان با شنیدن صداهای دیگری از بالای ساختمان هایی که در امتدادشان می دوید به بالا نگاه کرد وقتی متوجه شد که سایه هایی از اونجا هم اونو تعقیب می کنند
قلبش از ترس محکم تر میتپید احتمالاً سعی می کنند اونو بگیرند

داخل  یک کوچه نازک کور پیچید امیدوار بود و دعا می‌کرد تا قدم‌هایی که به نظر می‌رسید نزدیک‌تر می‌شدند منصرف بشه

راه از همه طرف بسته بود و اون متوقف شد نفس نفس می زد ناامیدانه به دیوار بلندی خیره شده بود که راه اونو به سمت راه امن باز می کرد

چند دانه عرق از شقیقه هاش روی صورتش لغزید در سکوت ناگهانی خم شد

ردپایی که دنبالش می کرد هم متوقف شد و  سکوت وحشتناک در خیابان خالی خودنمایی می‌کرد

_تهیونگی کوچولو فرار کردی؟

صدایی از پشت سر اونو به تمسخر گرفت و به پسری که هنوز پشتش بهش بود نزدیک

_می‌بینم که هیچ جا نمی‌تونی بری

پسر مذکور آهی لرزان کشبد و سرش رو به نشانه شکست پایین انداخت و به آرامی روی پاهاش چرخید تا با گروه اراذل و اوباش روبرو بشه

_چ چی میخوای؟

مرد پوزخند بدی زد, سرشو به سمت  دوستاش گرفت قبل از اینکه نوجوان رو مسخره کنه

_کامان ته ما قبلا این بازی رو انجام دادیم نه؟

دستاشو داخل جیب هاش فرو برد و در حالی که دور پسر بیقرار می چرخید

تهیونگ نفسشو فرو برد چشماشو پایین انداخت اما همچنان روحیه سرکشش جلوی اراذل اوباش وجود داشت

_من هیچ اشتباهی نکردم

_اوه؟

مرد اول که احتمالاً رهبر گروه کوچک بود با تعجب تمسخر آمیزی دهانش رو باز کرد

_پس چرا عزیزترین پدرت التماس می‌کنه که فرق داری؟

_اونو بگردین

بعد تف کرد و با انتقام به پسر کوچکی که مشت هاشو دور لبه تی شرتش گره کرده بود چشم دوخت

_ما نمی خوایم هیچ جزئیاتی رو از دست بدیم


تهیونگ یک قدم لرزان به سمت عقب برداشت و با چشمهای ترسیده نگاه می کرد که چهار مرد تهدیدآمیز بهش نزدیک می شدند و همگی پوزخندهای خائنانه ای بر چهره داشتند.

چقدر از این کار با تنها پسر رئیسشان لذت می بردند

_ صبر کن

پسر روی باسنش روی زمین افتاد دست‌هایی که پیراهنشو بالا می‌زدند گرفت

_من چیزی قایم نکردم

_اوه اره؟

یکی از اونها غرغر کرد و دستشو دور کمر ریز تهیونگ گرفت و سپس قوطی کوچک اسپری رنگ رو از کمر بند شلوار جینش بیرون آورد

_پس این چیه؟ ها؟

تهیونگ به مردی که با قد بلند روی پاهاش ایسناده بود نگاه کرد و با کنجکاوی بطری رو بررسی کرد

در حالی که دست های فرد دیگه همچنان برای سرگرمی پسر رو نوازش می کردند.

اما تهیونگ نمی تونست اهمیتی بده چشماش به چیزی که در چنگ مرد بود خیره شد.

در حالی که چشمهاش شروع به پر شدن با لایه تازه ای از اشک کرد گفت

_ لطفاً اونو پس بده

با تأخیر دستی رو که روی فاقش پرسه میزد پس زد و زمزمه کرد سرانجام آب از چشماش جدا شد

صدای خنده مردها بلند شد و صدای بد اونها به قدری بلند بود که حس کرد گوشش کر شده.

_ل لطفا

یکی از مردها به تمسخر گفت و با تحقیر به پسر زمین خورده نگاه کرد

_تو همه چیز تو این دنیا داری. همه چیزهایی که ما فقط می تونستیم رویاشو داشته باشیم! اما تمام چیزی که بهش اهمیت می دی این چیزهای احمقانه نقاشیه؟

رهبر از توهین مرد خنده ای کرد و در مقابل نوجوان خم شد

_ اون واقعا بچس از یک پدر که پادشاهی سلاحو داره  یک بچه 16 ساله ناتوان که دوست داره درختها و خانه هارو بکشه!!
این می تونه شوخی قرن باشه اینطور نیست؟

خنده های بقیه در کوچه طنین انداز شد و به دنبالش صدای له شدن قوطی حلبی روی بتن به گوش رسید

همان مرد در حالی که روی پاهاش بلند شد و ناگهان پاشنه کفشش درست به فک تهیونگ برخورد کرد.

_بیایید شغلیو  که بابتش پول گرفتیم تمام کنیم

پسربچه صاف روی پشتش افتاد, نفس شدیدی از لب های ترک خوردش خارج شد.

چون مردها شروع به لگد زدن بهش در همه جای بدنش کردند. بیشتر به سمت شکمش نشانه رفته بودند دستور ویژه ای از رئیس تا افراد دیگه متوجه نشن.

این دستور ماهیانه بود... تهیونگ هنوز نمی تونست بهش عادت کنه.

تهیونگ کم کم داشت هوشیاریشو از دست می‌داد.

_تهیونگ؟ اوه اینجا

تهیونگ کمی گردنش رو خم کرد و به دنبال منبع صدا می گشت

مردمک  چشماش خود به خود گشاد شدند موقعی که فردی رو کنار دیوار بن بست با لبخند درخشان دید

جونگکوک درست کنار دیوار روی لبه نشسته بود و مثل همیشه اونو آرام صدا زد.

مرد با شک و تردید به چیزی که داشت می دید خیره شد

_کی کیتی؟

اسم مستعاری که به زبان آورد  خیلی آشنا و درعین حال  بسیار غریب به زبان شانزده ساله اش به نظر می رسید

پسر با خوشحالی خندید و سرش رو به پشت پرت کرد به طوری که گره مو های قهوه ای رنگش روی پیشانی اش پرید

_ منم!

اون در حالی که سرشو تکان می‌داد و همچنان با دست‌هاش که روی دهانش بود می‌خندید پاسخ داد

مرد سرش رو به جایی که اشاره می کرد برد وقتی دید مردانی که قبلاً اونو کتک میزدنر مانند گرد و غبار در باد ناپدید شدند
نفس نفسی زد

_هاه چطور؟

_ششش!!!

پسرک با گذاشتن انگشتی روی دهانش که باعث شد رئیس فوراً ساکت بشه گفت

_حالا بیا بریم, من اومدم تا تورو ببرم.

تهیونگ به کوک خیره شد و احساس کرد که قلبش در همان لحظه درد می کنه.

او نمی تونست درک کنه که در اون لحظه چه احساسی داره نمی تونست اونو در قالب کلمات بیان کنه.

بنابراین به سادگی از جاش بلند شد گرد و غبار لباس هاشو پاک کرد و اخم کرد که چگونه بعد از اون همه ضرب و شتم حتی ذره ای درد احساس نمی کنه

اون دوباره با دقت نگاهشو به بالای دیوار برد انتظار داشت که پسر نیز ناپدید بشه اما اون  این کارو نکرده بود.

کوک هنوز اونجا بود, حالا با دستی به سمتش دراز شده بود همراه با لبخند کوچک فرشته ای روی لباش.

همان موقع بود که تهیونگ متوجه لباسش شد همان لباس پلیسی که برای اولین بار پسر رو در اون دیده بود.

لبخندی ناخودآگاه روی لباش نقش بست

_منو کجا میبری؟

ته با کنجکاوی پرسید و چند قدم به سمت دیوار برداشت پسر در حالی که دست دراز کرده اش را برای تاکید تکان می داد آهسته گفت

_هوم, اگر اول بیای بهت می گم

تهیونگ نیشخندی زد و دستشو  به سمتش دراز کرد و اونو به بالای دیوار کشید

اون دوباره گیج به درخشش فرشته‌ای موهای قهوه‌ای عسلی پسرک خیره شد و تقریبا فراموش کرد که پلک بزنه

_تهیونگی؟؟ به چی نگاه میکنی هوم؟

پسر لبخندی زد و با بازیگوشی پاهاشو در هوا تکان داد

_ه هیچی من

ته سرفه کرد و به سرعت نگاشو به دور"
انداخت و سرخی گونه هاشو پنهان کرد

_اصلا تو اینجا چه کار میکنی؟

لبخند گشاد جونگکوک کمی کم شد شانه‌هاشو بالا انداخت

_ دیدم اونا دنبالت میان فکر کردم ...می‌تونم کمکت کنم

تهیونگ به سمتش نگاه کرد و آهی کشید.

_تو مجبور نبودی

جونگوک اخم کرد

_اما بودم

_کجا میخوای ببری منو؟

تهیونگ دید که حالات کودکانه جونگکوک تغییر می کنه و ظاهری بالغ و دور از ذهن جایگزینش می شه.
اون دوباره لبخند زد اما این بار با همه چیز فرق داشت

_ من تو رو جایی می برم که اشکالی ندارد ناتوان باشی

اون در حالی که مستقیماً به چشمان یخ زده تهیونگ زل زده بود گفت

_جایی که همه چیز  داری.هر چی که از زندگی بخوای

تهیونگ احساس کرد که دهانش بسته شده کلمه ای در مغزش شکل نمی گرفت

_بهم اعتماد کن اشکالی نداره که هرچی باشی چه من که پلیس ناتوانم چه تو که رهبر ناتوانی هستی

تهیونگ با ضربان قلب تندی از خواب پرید

اون روی مبل خوابش برده بود

نفس نفس میزد و به اطراف نگاه کرد

اون خواب چی بود؟

چطور؟؟

رئیس از جا پرید استخوان لگنش بخاطر وضعیت نامناسبی که در تمام شب خوابیده بودددرد می‌کرد.

اما با این وجود شروع به قدم زدن در اتاق کرد

لعنتی چرا خواب جونگکوک رو دید؟

اون هم در همان رویای معمولی که از 16 سالگی میدید؟ چطور ممکن بود؟

د واقع کابوس اون همیشه این کابوس هارو میدید و با افتادن داخل یک گودال بیهوش می‌شد

اون عادت داشت به هرشب دیدن این کابوس در واقع اون یک خاطره واقعی بود.
حتی دیگه تأثیری روش نداشت. او معمولاً با آن‌ها بی‌هیاهو می‌خوابید که انگار در خواب پروانه‌هارو می‌دید

بعد امروز چه اتفاقی افتاد؟ چرا اون در پایان در مورد جونگکوک خواب دید؟

اون هرگز جونگکوک رو به همان اندازه که اون پسر هیچ چیز در مورد زندگی شخصی تهیونگ نمی دونست نمی شناخت.

تنها کاری که اونها انجام دادند این بود که سکس کنند درسته؟

پس چرا؟؟ چیزی که اون گفت... در مورد اینکه اون یک پلیس ناتوانه  و تهیونگ یک رهبر ناتوان

آیا به این دلیل بود که این تنها چیزی بود که اونهارو به غیر از شهوت به هم مرتبط می‌کرد؟


Fast DrawWhere stories live. Discover now