5

9 2 0
                                    

صدای امواج دریا در گوشم می‌شکند. دوری، کودکی خوشحال، جیغ می‌زند. بی توجه به اطرافش، بی‌فکر، بی‌خیال، بی‌اضطراب.

برایت صدف جمع‌ می‌کنم. می‌دانم که صدف دوست داری. می‌دانی که بهت قول دادم که هر بار که به ساحل‌مان آمدم برایت صدف جمع کنم.

آب‌ دریا به دستم می‌خورد. در یک صدم ثانیه، می‌توانم حس کنم که حتی دریا هم به خاطر نبودت می‌خروشد. آبی من، این امواج هم تو را می‌خواهند.

آسمان سگرمه‌های ابری خود را در هم کرده است. جانا، بی تو، حتی رعد و برق‌ هم بی‌ صدا و بی‌نور است. جهان بی‌تو تاریک است؛ و شب‌ها، چشمان ماه‌گون تو نیست که به عمق‌ روحت خیره شم.

صدف‌ها را رها می‌کنم.

یادت می‌آید چطور دستانم را رها کردی؟

و من نگاهت کردم وقتی زندگی‌ام را مثل کلبه‌ای متروکه در میان علف‌های خشک و ملخ‌های گرسنه کردی.

The WaterWhere stories live. Discover now