این زندگی من نیست

280 82 87
                                    

تـیـلـور خیارها رو خرد کرد. پوست خیارها رو تو ظرف نگه داشت تا بعدا روی صورتش بذاره. دستی دور شکمش حلقه شد.
هری:«بازم داری سالاد رژیمی می‌خوری؟»

تیلور:«کم کالری تره خب.»

هری:«از خونه راضی هستی؟»

تیلور:«هم خیلی قشنگه هم راحت. دیگه مجبور نیستیم با چند نفر یه جا زندگی کنیم. می‌تونیم هرجا دوست داریم بخوابیم، هرجا دوست داریم غذا بخوریم...
حالا تو اول کدوم رو می‌خوای؟ ناهار یا خواب؟»

هری از پنجره به بیرون نگاه کرد. «راستش می‌خوام برم قدم بزنم.»

تیلور:«اما داره بارون میاد.»

هری:«بند میاد.»

تیلور:«مشکلی هست هری؟»

هری:«نه. فقط کِسلم.»

تیلور چشمکی زد. «خیلی خب برو. شاید بتونی با یه بطری برندی برگردی.»
هری گفت باشه و پیاده به راه افتاد.

بارون نم‌نم می‌بارید و هوا رو خنک کرده بود. مه خیلی رقیقی توی فضا دیده می‌شد. هری دلش می‌خواست با یکی حرف بزنه، یکی که اجازه بده هری درد و دل کنه بدون اینکه بخواد نصیحتش کنه.

سه تا توریست ژاپنی جلوی یه مغازه سوغاتی فروشی ایستاده بودن. یکی‌شون به زبان انگلیسی به هری گفت می‌شه ازشون عکس بگیره. هری سرش رو تکون داد و دوربین رو از زن گرفت و ازشون عکس انداخت.

موقع تحویل دادن دوربین به صاحبش چشمش به موبایلی که توی جیبش بود افتاد. خودش موبایل نداشت; سازمان داشتنش رو برای مأمورهاش قدغن کرده بود، چون به راحتی قابل شناسایی بود. اون اطراف هم باجه تلفن عمومی دیده نمی‌شد. هری تو یه حرکت موبایل زن توریست رو بدون اینکه متوجه بشه از جیبش دزدید. به سمت پایین خیابون به راه افتاد و جای خلوتی ایستاد و شماره دفتر لویی رو گرفت.

چند ثانیه بعد صدای نرم لویی تو گوشش پیچید.
لویی:«بله؟»

هری:«سلام.»

صدای لویی که گفت:«یه لحظه...» رو از پشت گوشی شنید. معلوم بود یکی تو دفترشه.

لویی:«می‌تونی پرونده رو ببری، گزارشش رو نوشتم.» و بعد از رفتن اون شخص جواب هری رو داد. «هری این چه شماره‌ایه؟ امنه؟»

هری چشم‌هاش رو چرخوند. «اوهوم، یه خانم ژاپنی مهربون گوشی‌اش رو بهم قرض داد.»

لویی:«مشکلی پیش اومده؟ لحن صدات غمگینه.»

هری لبخند زد. لویی خیلی سریع اون رو می‌فهمید. «فقط خواستم بپرسم این الان زندگی منه لویی؟ انتظار کشیدن برای وقتی که یه گلوله به سرم شلیک شه؟»

لویی:«اجازه نده این افکار مسموم اذیتت کنه.»

اشک از چشم‌های هری سرازیر شد. گریه‌‌ای به آرومی بارونی که می‌بارید; انقدر آروم که حتی لویی هم نمی‌تونست بشنوه. سازمان خوب به هری یاد داده بود چطور احساساتش رو سرکوب کنه.

Public EnemyWhere stories live. Discover now